eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🍃 🍃 دنیا پیش چشمانم تیره و تار می شود. چهره‌ی آقاجان پر از درد می شود و حالش از من بدتر است. آرش با لذتی که برایش وصف ناپذیر است نگاهمان می کند و مشروبش را سر می کشد. تکه های قلب من و پدر روی زمین می ریزند و غیرت و حیا آنجا زخم برمی دارند. من را به باد شلاق می گیرند و فحش های زشتی در محضر آقاجان به من می دهند. آرش از پدر سوالاتی می پرسد که آقاجان می گوید: _اگه هزار تکه ام کنی و بعد هزاران تکه ام را تکه کنی بازم نمیگم. وحشیانه تر به جانم می افتند. نمیتوانم چیزی نگویم و خودم را گوشه‌ی اتاق جمع می کنم. ناگاه آقاجان از هوش می رود و آرش کابل را زمین می گذارد. آقاجان را از اتاق بیرون می برند و تا میخواهم بلند شوم؛ آرش عقده‌اش را روی من خالی می کند. نمیدانید که چه ساعات سختی بر من گذشت. کاش درد هجران را به دوش می کشیدم و او را در این وضع نمی دیدم. آنقدر مرا می زند تا خسته می شود و می نشیند. تفی توی صورتم می اندازد و به پاسبان می گوید مرا ببرند. نمی توانم بلند شوم، مثل مرده ای هستم که تنها خس خس دم و بازدم از او شنیده می شود. دو نفر دستانم را می گیرند و کشان کشان می برند. وقتی به سلول می افتم، چشمانم بسته می شود و سیاهی مطلق بر چشمانم فرود می آید. نمیدانم چقدر می گذرد اما با صدایی سیاهی جایش را با سیاهی دیگری عوض می کند. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و چشمان باز می کنم. دوست داشتم دیگر زنده نباشم، دوست داشتم وقتی چشم باز می کنم دیگر نفس نکشم. تنها دعایم این بود که خدا مرگم را برساند و راحتم کند. دستی گرم روی شانه ام می نشیند که با نگاهم به دنبال صاحب دست می گردم. میان تیره و تاری چهره ‌ی زهرا را می بینم. این بار لبخندش خونی شده و نفس هایش به سختی در می آید. سرم را در دامانش گذاشته و به خود می فشارد. لبان خشکیده ام را باز می کنم و می پرسم: _هنوز نمردم؟ اشکش جاری می شود و می گوید: _این چه سوالیه! ان شاالله که زنده باشی. _نه! دیگه نمیخوام زنده باشم. دیگه نمیخوام نفس بکشم. دستش را روی دهانش می گذارد و لب می زند:" پس بچه‌ات چی؟ آقامرتضی و آقاجونت چی؟" تعجب می کنم و می پرسم: _تو از کجا میدونی؟ _بیهوش که بودی اسمشونو می آوردی. فهمیدم شوهر و بچه داری. تکان ریزی می خورم که دردم مضائف می شود. زهرا نوازشم می کند و می گوید: _تو مادر و زن قوی هستی. امتحان زندگی که شنیدی؟ این امتحان زندگی ماست. دست به دعا بردار که سربلند بیرون بیایم. حرف های زهرا تلنگری است برایم. به زهرا می گویم مرا به دیوار تکیه دهد. بیچاره مرا بلند می کند و به دیوار می گذارد. کمرم هم از ضربات کابل بی نصیب نبوده و زخم دارد. صورتم از درد مچاله می شود و خدا را شکر می کنم. سرم را خم می کنم و می گویم:" اسغفرالله ربی. خدایا منو ببخش! ببخش که زود از رحمتت ناامید میشم. ببخش که بندگی تو رو که دارای عظمت هستی رو به خوبی به جا نیاوردم." زهرا تبسمش را پر رنگ می کند و می گوید: _منم جیره‌ی امروزمو خوردم! دندونمم شکست. بعد هم میخندد و بعد اخ می گوید. در بند باز می شود و صدای تَق تَق پای کسی می شود. لرزش به جانم می افتد از ترس شکنجه که زهرا می گوید:" منوچهریه! معلوم نیس باز اومده دنبال کی! خدا به داد طرف برسه! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)