eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
629 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🍃 🍃 نگاهی به من می اندازد و می گوید: _پس تو رو هم گرفتن. سرم را پایین می اندازم و آرام می گویم، بله. اشکش را پاک می کند و می گوید: _من عذاب این جهنمو میتونم تحمل کنم اما دوری از بچمو نه. ازش خبری داری؟ از خجالت سرخ و سفید می شوم. شرم دارم که بگویم این همه مدت بچه اش را رها کردم و سری به او نزدم. اما او منتظر جوابی از سوی من است. چشمان منتظر و نگران مادری به من دوخته شده تا خبری بگویم و به ناچار می گویم: _خبری که ندارم... اما مطمئنم داییش براش کم نمیزاره. سرش را چندین بار تکان می دهد و زبر لب چیزی می گوید که من نمیفهمم. نفس عمیقی می کشد و نگاهش به بدن نحیفم می افتد. لب می گزد و می گوید: _بمیرم، ببین چیکار نکردن. _چیزی نیست، شما بیشتر از من سختی کشیدی. لبخند کوتاهی بر روی لبانش می نشیند و لب می زند: _اینجا همه سختی میکشن. منم بیشتر بقیه نخوردم. خنده ای مصنوعی می کنم و می گویم: _عه! پس در این مورد عدالتو رعایت میکنن. آهی می کشد که درونش پر از افسوس است. _عدالت؟ اصلا چی هست؟ من که فقط اسمشو شنیدم. _عدالت... عادل... این کلمه ها من رو یاد حضرت علی(ع) میندازه. بچه که بودیم آقاجونم کلی از عدالت ایشون تعریف می کرد. منم از عدالت همونا رو شنیدم. در سلول باز می شود و پاسبان اسامی را می خواند که باید به زندان منتقل شوند. وقتی نام مرضیه خانم را بینشان می شنوم انگار سطل آبی رویم خالی می شود. لب می گزم و با بغض او را در آغوش می فشارم. وداع را خوب یاد گرفته ام ولی وصال را نه... در این چند ماه با خیلی ها خداحافظی کردم که به گمانم هیچ گاه دیگر آنها را نمی بینم اما انگار مصلحت خدا چیز دیگریست. انگار او می خواهد در پس این وداع ها، وصالی نهفته باشد برای تسکین دردهایم. اشکم را پاک می کنم و به دستان مرضیه که برایم تکان داده می شود، نگاه می کنم. سلول کمی برای ما جا باز می کند و گوشه ای می نشینم. نگاهم به زنی می افتد که گوشه‌ای دیگر دراز کشیده و خس خس نفسایش به گوشم می رسد. چند زن دیگر دورش را گرفته اند و آب در گلویش می ریزند. خودم را روی زمین می کشم تا به آن زن برسم. کف پا و دستش به طرز فجیعی سوخته است. کمی از لباس و شلوارش هم کنده شده که حاصل سوختگی است. دستم را به طرفش دراز می کنم و می پرسم: _این خانم چرا اینجوری شدن؟ چرا دکتر نمیبرنش؟ یکی از زن ها پوزخندی تحویلم می دهد و می گوید: _دکتر؟ _بله! دکتر! ایشون اصلا حالش خوب نیس. جایی از بدنش مونده که نسوخته باشه؟ به چهره‌ی توی هم رفته اش نگاه می کنم. از بس درد می کشد نای ناله ندارد و تنش را به سختی تکان می دهد و طلب آب می کند. دیگری که به او آب می نوشاند، می گوید: _گذاشتنش تو قفس. دیگری با خشم نگاهم می کند و می پرسد:" تو میدونی قفس چیه؟" هنگ نگاهش می کنم و می گویم:" نه، چیه؟" _یه قفسه که توش آدم باید بشینه و خم بشه. بعدش به دیوارهاش شلاق می زنن و شوک الکتریکی بهش وصل می کنند. این سوختگیا میدونی از شوک برقه؟ هوش از سرم می پرد. قفس مگر جای آدمیست؟ خوار و ذلیل کردن هویت انسانی تا کجا؟ همان زن ادامه می دهد: _دکتر و لباسای تمیز فقط برای وقتی بود که صلیب سرخ اومد وگرنه بعدش اگه کسی اینجا بگیره هیچکی ککشم نمیگزه. _صلیب سرخ؟ اینجا؟ _آره، خیلیا نامه نوشتن تا به اینجا رسیدگی بشه. اخر سر صلیب سرخ اومد، اونم چه اومدنی! لباس و غذا بهمون دادن اما فقط برای یک ساعت! آقایون و خانما که اومدن گفتن زندان وحشتناکیه با این که نه داد و بیداد بود و شکنجه. نمی توانم با دیدن آن زن کاری نکنم. به در سلول می زنم و پاسبان را خبر می کنم. مثل همیشه فحش و ناسزا می شنوم اما چیزی نمی گویم ولی از ماجرای آن زن نمی توانم بگذرم. در را پاسبان باز می کند؛ همان پاسبان بد دهنی است که از او برای زهرا کاری نکرد. با دیدن من اخم غلیظی میان ابروهای پرپشتش می اندازد و می گوید: _باز چه مرگته؟ آب و نونت کمه؟ قیافه‌ی جدی به خود می گیرم و می گویم: _نخیر! از شماها به ما خیلی رسیده. اگه غیرت دارین و کاری ازتون برمیاد این بیچاره ها رو به دکتر برسونین. دستش را بالا می برد تا سیلی به صورتم بنشاند. چشمانم را می بندم و می گویم: _بزن! ولی بدون این سیلی دهن منو نمیبنده! برخورد دستش با گونه ام را احساس نمی کنم. چشمانم را باز می کنم و میبینم از بند خارج می شود. صدایم را بالا می برم و می گویم: _کجا؟ میگم این خانمو ببرین دکتر! بدون برگشتن به سمت من دور می شود‌. از لای روزنه‌ی سلول نگاه می کنم و می بینم دو پاسبان به طرف سلول ما می آیند‌. در را باز می کنند و بدون حرف، زن بیچاره را می گیرند و می برند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)