🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت205
کلید را می اندازم و وارد خانه می شوم.
با صدایی به سمت عقب برمی گردم.
زن به ظاهر ثروتمند و بی حجابی جلویم سبز می شود.
بوی عطر تندش حالم را بهم می زند.
_خانم حسینی؟
_سلام، خودم هستم.
_من اومدم لباسامو بگیرم. شستی که؟
لحنش چنان محکم و از سر غرور است که حالم را دگرگون می کند.
چپ چپ نگاهش می کنم و می گویم:
_لباس؟ ولی من از شما لباسی نگرفتم!
پوفی می کند و به انتهای کوچه خیره می شود.
عینک دودی اش را از صورتش برمی دارد:" نوکرم آورده بهت داده، خانم دولتی رو نمیشناسی؟"
_چرا دو تا لباس آوردن با این اسم. میارم براتون.
در حال رفتن به داخل هستم که با حالت تمسخر می گوید:
_بدو حالم از محله های در پیتی بهم میخوره!
چیزی نمی گویم و تمام حرفش را درون خودم می بلعم.
بچه ها را زمین می گذارم و پالتو ها را توی کاغذ می پیچم.
جلو می روم و بهش میدهم. یک جوری کاغذ را از دستم می گیرد که انگار بیماری واگیر داری دارم!
آخر کسی نیست به او بگوید پول هایت را بگیرند چه داری که رو کنی؟
پول را دو برابر می دهد اما من قبول نمی کنم.
باقی اش را به خودش می دهم و بی هیچ حرفی به خانه می روم.
کمی می گذرد که با صدای در از جا بلند می شوم.
دست زینب کوچولو را می گیرم و باهم از پله ها پایین می آیم.
در را که باز میکنم چهرهی همسایه جدیدمان نمایان می شود.
لبخندی روی لبانم نقش می بندد و می گوید:
_سلام، ببخشید مزاحم شدم. شما نبودیم یه آقایی اومده بود.
به گمونم یک ساعت نشسته بود و خونهی شما رو نگاه می کرد.
جرقه ای توی ذهنم می خورد و با خودم می گویم نکند...؟
تمام روح و روانم پر از مرتضی می شود و با اشتیاق می پرسم:
_شوهرم نبودن؟
دستانش را به نشانهی بی اطلاعی بالا می آورد:" والا ما تازه اومدیم. منم شوهر شما رو ندیدم. "
این اما، ولی و بهانه ها جواب دلم نیست!
مشخصات ظاهری مرتضی را می گویم.
_یه مرد با قد متوسط. ته ریش داره و موهای تقربیا سیاه، پوستشم به سفید میزنه. همین نبود؟
بنده خدا کمی تامل می کند.
_والا نه! فکر نکنم این شکلی باشن.
اتفاقا موهاشون جوگندمی بود البته با ریش های بلند.
مایوس می شوم.
نردبان امیدی که به یکباره ساخته بودم و در حال صعود از آن بودم، به یکباره فرو ریخت!
ناراحتی را پشت خنده پنهان می کنم و بعد از تشکر در را می بندم.
به محمدحسین و زینب اهمیت نمی دهم که خاک باغچه را روی خودشان می ریزند.
انگار در عالمی وارد شدم که هیچ رنگ و صدایی ندارد.
میان این ندانم ها من چه کنم؟
اشک هایم را پاک می کنم و بچه ها را بغل می گیرم.
لباس های خاکی شان را عوض می کنم.
خورشید با قدم های نارنجی خودش را به پشت کوه می رساند تا در فراق ماه، شبش را روز کند.
برای بچه ها سوپ درست می کنم.
هر چه دستم می آید را مخلوط می کنم و چیز بدی نمی شود.
محمدحسین دست های کثیفش را به سرش می مالد و موهایش کثیف می شود.
اخم می کنم و با عصبانیت می گویم:
_این چه کاریه؟ محمدحسین!
با شنیدن داد های من شوکه می شود.
هیچ گاه دلم نمی خواست صدایم را روی بچه بلند کنم اما نمیدانم به یکباره چه شد که از کوره در رفتم.
صدای گریه اش بلند می شود و وحشتاک زجه می زند.
طولی نمی کشد که زینب هم ترس برش می دارد وهر دو می گریند.
هر کاری می کنم ساکت نمی شوند.
اسباب بازی هایشان را روی زمین می ریزم و مثلا بازی می کنم.
انگار نه انگار گریه شان به هوا می رود و گوشم را خسته می کند.
دستم را روی گوش هایم می گذارم.
اشکم جاری می شود و من هم گوشه ای کز می کنم.
سرم را میان دو دستانم می گیرم و می گویم:
_آخه چرا اینجور باید بشه؟ خدایا، اگه نگم خستم دروغ گفتم.
از مرتضی هم دلخور هستم و هر حرفی به ذهنم می آید به او می گویم.
بچه ها را بغل می کنم و به حیاط می برم.
ماه را نشانشان می دهم و کمی با ملایمت باهاشون حرف میزنم.
با آرام شدن من آنها هم آرام می شوند و به هم ماه را نشان می دهند.
آن ها را به داخل می آورم و تشک هایشان را پهن می کنم.
میان شان دراز می کشم و لالایی می خوانم.
محمد حسین خیلی زود چشمانش را می بندد و مرا مبهوت حس مادرانه ام می سازد.
زینب را در آغوش می گیرم و تا صبح مراقبشان هستم.
صبح به آهستگی از جا بلند می شوم و تا بچه ها بیدار نشده اند تصمیم می گیرم کارهایم را انجام دهم.
ملحفه های سفید را توی تشت می اندازم و رویش پودر می زیرم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)