eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻✨ ✨ صبح بعد از نماز نمی خوابم و بعد از خواندن دعای عهد به حیاط می روم. ملحفه های رقصان را از روب بند پایین می کشم. قامت دایی پشت پنجره پدیدار می شود و با لبخند شیرینی می گوید: _سحر خیز شدی مامان ریحانه! خون توی لپ هایم می دود و با شرم جوابش را می دهم که: _دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی. دستش را به چانه می گیرد و چشمانش را تنگ می کند:" ولی خودمونی ها، چجوری این پسره رو تحمل می کنی؟" خنده‌ی کوتاهی می کنم و می گویم: _بچمه دایی! یه مادد هر چقدرم بچه‌ش فضولی کنه بازم دوست داره. خنده‌ی دایی به هوا می رود و بریده بریده منظورش را می رساند. _نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم. لب هایم را آویزان می کنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا می دهم. _دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه! دایی چشمانش را ریز می کند و توی چشمانم نفوذ می کند. _قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ می شد انگار میخواد دود شه بره هوا! اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت می کنم. لب از لب باز نمی کنم و تا سپیدی صبح لباس های مردم را می شویم. دایی برای خرید نان از خانه بیرون می زند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب می کشم و به آشپزخانه می روم. نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته‌ ام خیالم راحت می شود. قاشق را توی قوطی فرو می برم و دو قاشق چای توی قوری می ریزم. بعد هم پنیر و مربا می گذارم. وقتی دایی می رسد سفره‌ی من هم آماده شده. بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده می شود که در صعود به آسمان شتاب دارد. نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی می پرسد: _چرا هوا سرده دایی؟ _راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم. بعدشم مگه صفه، قیامته! مردم تا میفهمن نفت اومده حمله می کنن. لقمه اش را در دهانش می گذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان می دهد. بعد از خوردن صبحانه بلند می شود و می گوید می رود تا نفت بخرد. کمی بیشتر نمی گذرد که کسی در را به صدا در می آورد. چادر سر می کنم که خانمی جلویم می آید. _سلام! چپ چپ نگاهش می کنم و جوابش را می دهم. از نگاه هایم متوجه می شود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی می گوید: _منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم. کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب می دهم: _آها! خانم شکوهی هستین. درسته؟ _آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟ سر تکان می دهم و به داخل می روم. تعارف می کنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد‌. دبه های سالاد را برایش می آورم و می پرسم:" همینقدر بود نه؟" _آره. چقدر میشه؟ کمی تعارف تکه پاره می کنیم و بعد پول را کف دستم می گذارد. دبه ها را به دست می گیرد و می برد. داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه می کنم. پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند می شود. هینی می کشم و خودم را به خانه می اندازم. بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ می کشند. آنها را روی زانو ام می نشانم و آرامشان می کنم. صدای در که می آید با ترس در را باز می کنم و با ورود دایی نفس راحتی می کشم. طولی نمی کشد که دایی گالن نفت رو زمین می گذارد و می گوید: _من باید برم. اخم می کنم و می پرسم: _کجا؟ خیابونا شلوغه! قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست‌. با این حال در جوابم می گوید: _ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن‌. زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه. با یه شلیک معترضین رو ساکت می کنن. زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقده‌اس وگرنه پهلوی دیگه نمونده! با شنیدن حرف های دایی جا می خورم. فکر نمی کنم وضعیت اینقدر وخیم باشد. به دایی می گویم کمی منتظر باشد. لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل می گیرم تا من هم با دایی بروم. هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند. ان ها را توب کیفم می ریزم و پله ها را یکی و دوتا می کنم. دایی با دیدن ما اخم می کند و می گوید: _شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون! _دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه. باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان. دوست دارن بچه هام باشن. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)