eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻✨ ✨ صبح دوازدهم بهمن مرتضی در حالی که با رادیو ور می رود سریع بلند می شود. دور خانه با شادی می چرخد و بچه ها را به هوا پرتاب می کند. از توی آشپزخانه بیرون می آیم و هاج و واج نگاهش می کنم. _چی شده مرتضی؟ ان شاالله که خیره. نزدیکم می آید و دستم را می بوسد و تار مویی که روی صورتم افتاده است را پشت گوشم می اندازد. بعد هم تمام خوشحالی اش را در کلامش می ریزد. _خبر دادن امام توی پروازن! سریع حاضر شین که بریم. بعد هم خودش بچه ها را حاضر می کند. با هم به طرف فرودگاه می رویم اما بخاطر شلوغی نمی توانیم نزدیک شویم. همه جا پر از ازدحام شده و هر کس به آرزوی دیدن قرص ماهی آمده است! همه در پوست خود نمی گنجند. یکی شیرینی می دهد، آن یکی شربت پخش می کند. دیگری گلاب به سر مردم می پاشد؛ خلاصه هر کس کاری می کند. مرتضی، محمد حسین را از من می گیرد و جدا می شود. زینب را سر دستانم می گیرم و می پرسم چیزی میبینی؟ از شوقی که داشتم پاک یادم رفته است که بچه می تواند چیزی که من میخواهم را ببیند، یا اصلا ببیند چطور به من بفهماند؟ ساختمان های اطراف همه پر از جمعیت شده اند. بخاطر انبوه مردم همه جا سیاه می زند. هر کسی زیر لب چیزی می خواند. یکی دعا دعا می کند امام سالم برسند، یکی هر چه قرآن بلد است می خواند. اما من نمی توانم از سر هیجان کاری کنم. تنها کاسه‌ی چشمم پر می شود و قطره ای دوان دوان گونه ام را می گذراند. یکهو توی جمعیت غوغا می شود. پرسان پرسان می فهمم امام با ماشین شان به بهشت زهرا می روند. از کار امام خوشم می آید و بیشتر به کارهایم مصمم می شوم. هر کسی خودش را جوری به بهشت زهرا می رساند. میان جمعیت کسانی را می بینم که پا برهنه به سویی می دوند و می گویند که پشت رهبرشان با هر سختی و حتی پا برهنه می دوند. جمعیت به بهشت زهرا می رسد. امام سخنرانی می کنند و اول از شهدا نام می برند. شهدایی که با خون شان نهال انقلاب اسلامی را میان عالم آبیاری کردند. چشمان همه لرزان می شود و به جاهای خالی کنارشان نگاه می کنند. من هم یاد آقاجان می افتم. نمیدانم کجاست. آیا زنده است؟ آیا نفسش در این عالم می پیچید؟ هر چقدر می گذرد مردم سراپا می ایستند. امام قصد رفتن می کنند دست ها برای بیعت با امام بالا می آید و همه شعار درود بر خمینی می دهند. زینب گاهی بی تابی می کند اما محکم توی بغلم نگهش می دارم تا میان جمعیت رها نشود. بعد از سخنرانی خیلی اتفاقی مرتضی را پیدا می کنم و باهم به خانه برمی گردیم. تا چند روز حرف آن روز توی خانه مان می چرخد. امام دولت موقت تشکیل داده تا در موقعیت مناسب با گرفتن رضایت مردم دولت و حکومت را رسمی کنند. عصر برای مرتضی چای می برم. حرفم را چند باری مزه مزه می کنم و می پرسم: _مرتضی تو خبری از آقاجونم نداری؟ راستش خیلی نگرانشم. مرتضی دلداری ام می دهد و می گوید با کمک چند نفر از دوستانش کمک می کنند تا پیداش کنند. ولی بدجور دلم شور می زند. حرف های آخر او یک طرف و اینکه بیشتر زندانیان سیاسی آزاد شده بودند یک ور دلم سنگینی می کرد. چند روزی بعد از آن ماجرا از مرتضی می خواهم زودتر به دیدار مادرم برویم. دلم برایش پر می کشید. لطافت مادرانه اش که سال ها از آن دور بوده ام را می خواهم. مرتضی هم قبول می کند و خیلی زود راهی مشهد می شویم. توی راه مدام در دفترم احساساتم را بیان می کنم. مثل کوه آتشفشانی شده ام که هر لحظه ممکن است از دلهوره و شادی فوران کند. این حس وقتی به نزدیکی مشهد می رسیم در وجودم پر رنگ تر می شود. دست خودم نیست اما قلبم تند می زند و دست و پایم یخ می کند. مرتضی با دیدن رنگ و رخسارم هینی می کشد و می پرسد: _حالت خوبه؟ رنگ صورتت عین گچ شده! برای این که نگران نشود با این که خوب نیستم می گویم خوب‌ام. آدرس خانه را به مرتضی می دهم و گاهی هم راهنمایی اش می کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)