eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌿 🌿 همین ساعت اول را باید با اراجیف حجتی سرکنم. سر کلاسش همگی مثل مجسمه ای نشسته اند و کسی جرئت تکان خوردن ندارد. شعری را تفسیر می کند و به وضوح عقاید دئیسم را در آن وارد می کند. اعتقاد به خدایی که توانایی ندارد و فقط بندگان را می آفریدند. بدون اجازه اش شروع به صحبت می کنم. میدانم اجازه نمی دهد ولی نمی توانم هم دست روی دست بگذارم و ذهن دانشجوها را با بولدوزر عقایدش تخریب کند. _آقای حجتی چطور میشه با عقل پذیرفت که خدا قدرت نداره آینده ما رو در اختیار بگیره و خوب و بد ما رو ندونه! خدایی که تمام هستی رو خلق می کنه. فیزیک، شیمی و زیستی که الان ما میخونیم رو فوله! حتی قدرت پیش بینی اش رو به پیامبرش داده و توی کتابش از اینها حرف زده! شما چیزی از حرکت زمین میدونین؟ گالیله قرنها پیش اینو گفته! توی قرآن زمین رو به شتر ذلول تشبیه کرده که طوری حرکت می کنه که به سوار آزاری نمیرسه! این اگه قدرت خدا نیست پس چیه؟ این عقاید مال افرادیه که میخوان هرکاری دوست دارن انجام بدن. ژاله آستینم را می کشد اما دستش را پس میزنم و ادامه می دهم: _دئیسم یعنی هرکسی خدای خودشه! هر کاری که دوست داری انجام بده. اصلا خدا نگفته چیکار کن که سعادتمند بشی. اصلا نماز و روزه چیه! حجتی که در بهت به سر می برد، محکم روی میز می زند و با نفرت تمام به من می گوید: _بیرووون خانم! سرررریع! کیفم را برمیدارم و از کلاس بیرون می زنم. توی محوطه دانشگاه می نشینم و به حرف هایم فکر می کنم. تعجب نمی کنم که ترسی در وجودم نیست. از خودم راضی هستم که تمام حرف هایم را گفتم و پته اش را روی آب ریختم. نمیدانم چقدر در خودم هستم که صدای ژاله مرا از خود بیرون می کشد: _چیکار کردی دختر؟ حجتی خیلی عصبی شد و الانم رفت مدیریت. _خب بره! من نمیتونم این چرتو پرتا رو بشنوم و چیزی نگم. _وای ریحانه! این حرفا رو نزن فکر میکنن تو یه خرابکاری. _من حرف های یک مسلمونو زدم. اگه مسلمون خرابکاره پس منم خرابکارم! ژاله هینی می کشد و جلوی دهانم را می گیرد. _دیوونه شدی؟ نمیگی یکی بشنوه چه فکری میکنه! اونا که مثل من تو رو نمی شناسن. دختر بی حجابی دوان دوان به طرفم می آید و می گوید: _خانم حسینی؟ _بله!! _مسئول آموزش کارت داره! ژاله نگاه مضطربی به من می اندازد. "چیزی نیست" ای می گویم و به راه می افتم. در اتاق را می زنم و وارد می شوم. مرد جوانی روی میز لم داده. سلام آرامی می گویم و صندلی را نشانم می دهد. با کروات صورتی اش ور می رود و در حالی که دود سیگارش را بیرون می دهد، می گوید: _خانم حسینی از شما بعیده! شما تحصیل کرده هستین و درس خون. این چه کاریه؟ روی صندلی می نشینم و می پرسم: _چه کاری کردم؟ پوزخندی می زند و می گوید: _یعنی نمیدونین چیکار کردین؟ _نه! _آقای حجتی خیلی از دستتون کلافه اس، آقای فرحزاد هم شما رو از کلاساشون اخراج کردن. عملاً شما دو سوم واحد های مهمتون رو از دست و این یعنی شما این ترمو نمی تونین پاس کنین. من با آقایون صحبت می کنم و رضایتشون رو می گیرم به شرط اینکه... حرفش را قطع می کند و مجبور می شوم، بپرسم: _چه شرطی؟ _شما جلوی تموم دانشجوها از هردوشون معذرت بخواین و بگین این حرفا رو از روی توهم گفتین یا پول گرفتین از آخوندا و چمیدونم یه چیزی بگو! بعدشم قول بدین که ازین چیزا نگین دیگه! در حالی که از عصبانیت دست هام می لرزید و خون خونم را می خورد، گفتم: _اگه این کارو نکنم؟ این بار قهقه ای میزند و می گوید: _ببینید ما این کارو برای هر کسی نمی کنیم! اگه کس دیگه ای این کارو میکرد دَرجا اخراج بود ولی من بهتون فرصت دادم. _منت میزارین؟ _خیر! لطف میکنم. نفسم را بیرون می دهم و می گویم: _باید فکر کنم. _پس تا فکر نکردین فعلا دانشگاه نیاین. از جا بلند می شوم و در حالی که بیرون می روم، می گویم: _حتما! سالن دانشگاه پر از همهمه است، انگار دانشگاه به وَل وَله افتاده. ژاله جلو می آید و می پرسد: _چیشد؟ در چشمان مضطرب اش نگاه می کنم و می پرسم: _چرا دانشگاه شلوغه؟ _اینا رو ولش کن! بگو چی گفت؟ در کمال خونسردی می گویم: _اخراج میشم. ژاله می ایستد و روسری اش را چنگ می زند. دستش را می کشم که می گوید: _اخراج؟ برو حرف بزن خب! _اونا میخوان بگم بهم پول دادن ازین حرفا زدم! میفهمی یعنی چی؟ یعنی پاشم بگم من مسلمون نیستم آقا! من شَرَفم رو به یه دانشگاه فروختم. ژاله چیزی نمی گوید؛ انگار خیلی ناراحت شده است. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)