eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
💍☘ ☘ قبول می کنم و او می رود. با نگاهم بدرقه اش می کنم تا وقتی که میان مردم گم می شود. هوای ماشین خفه است و شیشه را پایین می کشم. نگاهم به لباس عروسم است، همان پیراهن و دامن ساده که توی کاغذ پیچیده شده. کاغذ را روی پایم می گذارم و دستم را روی نگین های پیراهنم می کشم. لبخندی روی لبم می آید و سر بلند می کنم. چشمانم تقلا می کنند تا او را بیابند اما پیداش نمی کنم. حدود یک ربع بعد تقی به شیشه می زند که چون حواسم نیست، کمی می ترسم. در را باز می کند و می نشیند. لبخند دندان نمایی می زند که ردیف دندان های سفیدش به نمایش در می آید. پاکتی را به طرفم می گیرد و می گوید: _بفرمایین! نگاهم به درون پاکت می رود و یک ساندویچی برمی دارم. از آیینه نگاهم می کند و می گوید: _ببخشید نمیدونستم چی میخورین، همون سوسیس گرفتم. تشکر می کنم و می گویم: _همین خوبه. توی ماشین ساندویچ مان را می خوریم و به طرف خانه ی حاج آقا به راه می افتیم. توی راه یک لحظه نگاهم را به آیینه می دهم که او هم سریع نگاهم را روی هوا می قاپد. از پیوند نگاهمان چیزی نمی گذرد و با لبخند چشمانم را به جایی دیگر مشغول می کنم. به کوچه شان که می رسیدیم شروع می کند به بوق زدن و ظهیر، محمدرضا و علیرضا از خانه بیرون می دوند و دور ماشین می چرخند. خنده هر دومان بلند می شود و بچه ها هم شادمان دنبالم می آیند. مرتضی می ایستد و پیاده می شویم. علیرضا و محمدرضا را در آغوش می گیرم و اما ظهیر هنوز از من خجالت می کشد. مرتضی با سنگ ریزه به در می زند و یاالله می گوید. در را هل می دهد و با دست اشاره می کند. _بفرمایین، شما اول برین. از خجالت سرم را پایین می اندازد و چشم می گویم. توی حیاط، حاج آقا به استقبالمان می آید و به داخل راهنمایی مان می کند. وارد خانه که می شوم، زهرا و زهره دورم را می گیرند و حاج خانم و حمیده کِل می کشند‌. دیگر خنده ام را نمی توانم پنهان کنم و مدام با همان خنده هیس هیس می کنم. حمیده گوشش بدهکار نیست و با کِل مرا وارد اتاق می کند. بساط چای و میوه را جلویم می گذارد و حمیده می گوید: _سریع بخور که مونس خانم میاد. با تعجب می پرسم: _مونس خانم کیه؟ چشمکی می زند و می گوید: _عروسیته دختر! یه آرایشگر نباید باشه، یه دستی به صورتت بکشه؟ امان از دست حمیده! کلی نقشه برایم کشیده است و من خبر ندارم‌. مرتضی وارد نمی شود و فقط از پنجره می بینم با حاج آقا بیرون می روند. چایم را که می خورم مونس خانم هم از راه می رسد، تبریکی به من می گوید و چایش را می خورد. بهش می خورد سی و خورده ای باشد، خال وسط پیشانی اش اولین چیزی است که توجه ام را جلب می کند. حمیده با ایما و اشاره به من می فهماند چادرم را در بیاورم. چادرم را به دستش می دهم که مونس خانم چشمانش را ریز می کند و همچین توی صورتم زل می زند که انگار چیزی در من گم کرده! نگاه سنگینش را نمی توانم تحمل کنم و جایی دیگر را نگاه می کنم. مونس خانم رو به من می گوید: _بی زحمت روسری تو هم دربیار که کارمو شروع کنم. حمیده با گذاشتن چشمانش روی هم کارش را تایید می کند و با اکراه روسری ام را در می آورم. موهای پر پشت و خرمایی ام را که می بیند، لبخندی می زند و می گوید: _یه بافت قشنگ برات درس می کنم. می خواهد موهایم را شانه بزند که خودم پیش قدم می شوم و بعد شروع می کند به بافتن. یک بار از سمت چپ شروع می کند، یک بار از سمت راست و از کارهایش گیج می شوم با خودم می گویم یعنی آخرش چه می شود؟! به زهرا که عصای دستش است می گوید که آب قند بیاورد تا مو پیچ بخورد. اخم می کنم و می گویم: _آب قند که موهامو کثیف میکنه! هیسی به من می گوید و ادامه می دهد: _نگران نباش خیلی نمیزنم. زهرا می آید و کارش کمی بعد تمام می شود. دوست دارم خودم را نگاه کنم که مونس خانم می گوید بعد از اتمام کار خودم را ببینم. بعد از آن که صورتم را تر و تمیز می کند می خواهد آرایش کند که می گویم: _من از آرایش زیاد خوشم نمیاد! لبخندی می زند و می گوید: _منم زیاد آرایشت نمی کنم، این صورت بدون آرایشم خوشگله! تشکر می کنم و سرگرم کارش می شود. از بس سرم را نگه داشته ام، گردنم درد می گیرد. حمیده لباس هایم را از کاغذ در می آورد و آویز می کند. حاج خانم از سلیقه ام تعریف می کند و با پایین رفتن خورشید، خونابه ای آسمان را فرا می گیرد. با غرغرهای من، مونس خانم بساطش را جمع می کند و آیینه را به دستم می دهد. آیینه را جلوی صورتم می گیرم و با دیدن چهره ام لبخند رضایت بخشی می زنم و تشکر می کنم. حمیده لباس هایم را می آورد و می گوید تا مرتضی نرسیده بپوشم. لباس ها را می گیرم و در اتاق انباری می‌پوشم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)