eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۰۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- عشق یعنی پایین پا♥️ یعنی قند و چایی روضه ها :) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مانندمرده‌ای متحرڪ‌شدم، بیا بی‌تو تمام زندگی‌ام در عدم‌گذشت می‌خواستم ڪه وقف‌تو باشم تمام‌عمر دنیـا خلاف آنچه‌ڪه می‌خواستم گـذشت...☔️| . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
زدن نداره دختری که پدر نداره..💔🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ حرفی نمی ماند و لنگان لنگان می رود. تا پیچ جاده هنوز دیده می شود اما بعدش دیگر مرتضی ای نیست! هم خوابم می آید و هم از بس تحرک داشته ام گرسنه شده ام اما شب مخوف و ترسناک جاده نمی گذارد کمی پلک روی پلک بگذارم. کمی این سو و آن سو را نگاه می‌کنم اما خبری از مرتضی نیست. اشکم را پاک می کنم و با خودم می گویم:" آخه مثلا شب عروسیمه!" با مزه مزه کردن حرفم استغفار می‌کنم و می گویم چقدر ناسپاس هستم! صد مرتبه ذکر استغفرالله را با خودم تکرار می کنم و می گویم حتما حکمتی هست! یک ساعتی می شود که زل زده ام به پیچ جاده که خبری شود اما نه! هر چه می گذرد، دلشوره ام بیشتر می شود و دیگر کاسه صبرم لبریز می شود. پایم را که بیرون می گذارم یکهو نور توی صورتم می پاشد. پلکی می زنم و چشمانم را ریز می کنم. کمی بعد ماشینی کنارمان می ایستد و مرتضی تشکر کنان پیاده می شود. مردی درشت اندام با دستمال گردنی پیاده می شود و با دیدن من سرش را پایین می اندازد و می گوید: _سلام آبجی! سلامی می دهم و پیاده می شوم. مرتضی و آن مرد فلوکس را به تویوتایش بکسل می کنند. تمام این مدت به مرتضی زل می زنم و شکر خدا را بجا می آورم. کارشان که تمام می شود، مرد درشت اندام می گوید: _خب بپرین بالا که تا یه جاهایی برسونمتون. تشکر می کنم و سوار ماشین مان می شویم. اولش بدقلقی می کند اما بعد راه می افتد. فضای سنگینی بینمان حاکم شده و هیچ کدام مان حرفی نمی زنیم. سرم را به پنجره تکیه داده ام و در تاریکی شب، آسمان پر ستاره را نگاه می کنم. خمیازه ای می کشم که مرتضی می گوید: _بخواب اگه خسته ای! دهانم را مزه می کنم و چشمانم را مالش می دهم. با لحن خواب آلودی می گویم: _آره، خیلی خوابم میاد، دیشب تا صبح بیدار بودم. ناگهان مرتضی با سرعت به طرفم برمی گردد و متعجب نگاهش می کنم. چیزی نمی گوید انگار بهت زده شده است. _چیزی شده؟ آقا مرتضی؟ _دیشب بیدار بودی؟ اخم هایم را بهم گره می زنم و می گویم: _بله! تعجب نداره که! _آخه منم دیشب کلا بیدار بودم! خنده ی ریزی می کنم و می گویم: _خب اینم تعجب نداره. رویش را به طرف دیگری می کند و می گوید: _تا صبح داشتم به ماه نگاه می کردم و فکر می کردم فردا یه اتفاقی میوفته که نمیشه بهم برسیم. خیلی شب تلخی بود... باورم نمی شود، یعنی او هم مثل من سراپای ماه را به نظاره نشسته؟ مگر می شود وصالمان ماه باشد! آن هنگامی که نگاه هامان در تاریکی شب، در نقطه ای فروزان بهم می رسند. _منم به ماه نگاه می کردم و توی آسمون دنبال بخت و اقبال مون بودم. لبخند زیبایی به لب می نشیند و می گوید: _بخت و اقبال ما که بدجور به زمین گره خورده، تو چرا توی آسمون دنبالش می گشتی؟ _آسمون بی شباهت به زندگی ما نیست! اطرافمون پر از تاریکی و سیاهه اما خودمون پر نوریم. از کجا معلوم بعدها توی آسمون تاریخ دنبالمون نگردن؟ _لابد میخوای بگی من دب اکبرم تو دب اصغر! خنده هایمان باهم قاطی می‌شود. نگاهی به چشمان مشکی اش می اندازم و می گویم: _آقا مرتضی؟ اخم مصنوعی می کند و با تشر می گوید: _آقا مرتضی کیه! ناسلامتی باهم محرمیم ها! اینطوری میگی احساس می کنم هفت پشت غریبه ایم باهم. _خب آقا مرتضی خشک و خالی توی دهنم نمی چرخه. بعدشم فقط چند ساعته محرمیم! _آقا مرتضی یا مرتضی ی خالی؟ حاج خانم جان، مهم محرمیته! من کاری به دقیقه و ساعتش ندارم! بعدشم من یک نفرم چرا منو جمع می بندی؟ _من کی جمع بستم شما رو؟ _دیدی؟ همین حالاش گفتی شما! مگه چند نفرم؟ خنده ی ریزی توی دهانم می چرخد و با شرم می گویم: _خب چیکار کنم؟ _خب، جوونم براتون بگه که، کار خاصی نمیخواد انجام بدی فقط صدام بزن مرتضی. بعد دستانش را از هم باز می کند و می گوید:" فقط همین!" آب دهانم را قورت می دهم و می گویم: _همین خودش خیلیه!.... اصلا ببینم، چرا خودتون اول نمیگین؟ سرش را می خاراند و لب هایش را آویزان می کند بعد هم شروع می کند به گفتن. _خب من اول میگم! ری... حانه جان! از شنیدن جان کش دارش پقی میزنم زیر خنده، از خنده من او هم می خندد و بعد می گوید: _حالا نوبت توعه! بگو دیگه. دست دست می‌کنم اما باز هم نمی توانم و می گویم:" من نمیتونم!" _نخیر! من گفتم تو هم باید بگی! به ناچار کمی با خودم ور می روم و آهسته می گویم:" آ... نه نه! مُر... تضی." برایم دست می زند و می گوید: _دیدی سخت نبود؟ ولی یه جان ازت طلبکارم ها! با همین خنده ها و حرف ها، راه را برای خودمان کوتاه می کنیم. کم کم به شهر می رسیم و وقتی به کیوسک تلفن می رسیم، مرتضی به مرد می فهماند که بایستد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ مرد ما را کنار کیوسک می گذارد و بعد ما هم تشکرمی‌کنیم . مرتضی می خواهد پول بدهد که قبول نمی کند و می رود. مرتضی داخل کیوسک می رود تا زنگ بزند. دلم میخواهد بدانم با که حرف می زند، با این که میدانم کار درست نیست. گوش هایم را تیز می کنم اما جز پچ پچ چیزی نمی فهمم. وقتی ناامید می شوم به صندلی تکیه می دهم که می شنوم صدای مرتضی بالا می رود و چیزی می گوید. فقط از جمله ی بلندش می فهمم که می گوید که:" کاره سازمانه." با خودم فکر می کنم چه چیز کار سازمان بوده؟ یکهو به اتفاق چند ساعت پیش فکر می کنم و مثل هیزم در حال سوختن می شوم. صبر می کنم تا تلفنش تمام شود و توی ماشین می نشیند. با لبخند نگاهم می کند و می گوید: _الان دوستم میاد کمکمون. نمی توانم همه چیز را در خودم بریزم و می پرسم: _کار سازمان بوده؟ خودش را به بیخیالی می زند و می گوید: _کدوم کار؟ _همین که چند ساعت پیش داشتم از ترس سکته می کردم. همین که داشتم از دیدن جسم بی جوونت می مردم و زنده می شدم! اینا همشون کار سازمان بوده؟ اون تصادفو میگم! می خندد و می خواهد بحث را عوض کند. _آفرین! راه افتادی! دیگه چند نفری منو صدا نمیزنی. چشمانم را با عصبانیت می بندم و مب گویم:" بحث رو عوض نکن! فقط بگو کار سازمان بوده یا نه؟" چند دقیقه ای که سکوت می شود و چیزی نمی شنوم چشمانم را باز می کنم. سرش را به طرف دیگری چرخانده و به آرامی می گوید: _کار سازمان بوده! خشم در رگ هایم می دود و خونم را به جوش می آورد. دستانم را مشت می کنم و می گویم: _این همون سازمانیه که دوست داری بازم باهاش کار کنی؟ آخه به چه قیمتی؟ جوون من رو ولش کن! خودت چی؟ اونا میخواستن تو رو هم بکشن! برعکس من با آرامش می گوید: _اشتباه می کنی! اونا نمیخواستن هیچ کدوممونو بکشن! فقط خواستن بگن از سرپیچی من ناراحت هستن، همین! پوزخندی به حرف هایش می زنم و می گویم:" فقط همین؟" _ببین اونا تو رو میشناسن! میدونن عضو سازمان نمیشی و فکر میکنن منم اگه با تو باشم ممکنه از سازمان راهمو جدا کنم درست مثل مجید و مرتضی! فکر میکنن تو اطلاعات منو لو میدی! فقط همین! هر چه سعی می کنم خوددار باشم نمی شود! یعنی خونسردی او مرا به آتشفشانی تبدیل می کند که هر آن ممکن است فوران کند. _تو چی فکر میکنی؟ _من هیچ فکری نمیکنم. ازدواج با تو از ته دلم بوده برای همین نمیخوام به حرفاشون فکر کنم. _همینا رو به خودشون گفتی؟ _سر قضیه ازدواجمون خیلی مخالفت کردن. شهناز از همون اول منو وارد این ماجرا کرد و بهت گفتم نقشه شون برات چی بود. من اومده بودم تو رو اسیر اونا کنم ولی خودم اسیرت شدم! از همون روز تو دانشگاه شروع شد... من جز شهناز با دختر دیگه ای هم کلام نشده بودم ولی از همون موقع که باهات حرف زدم فهمیدم تو با بقیه ی دخترا فرق داری! بعد از اینکه دیگه نیومدی دانشگاه منم بریدم و خواستم از دانشگاه انصراف بدم که شهناز نزاشت ولی بخاطر اون ماجرا و لو رفتنمون قضیه دانشگاه هم رفت روی هوا و دست تقدیر منو آورد خونه ی دوستم که تو اونجا بودی. تموم اون مدت حسرت این ساعتا رو میخوردم. دعا دعا می کردم فقط باهام حرف بزنی حالا غر و دعوا هم باشه مهم نیست. بعدشم که میدونی چی شد و هر روز بهت وابسته تر می شدم تا اینکه تو رفتی... خیلی روزای سختی بود! وقتی بعد از چندین هفته رفتم خونه تیمی حوصله هیچ چیزو هیچ کسو نداشتم. شهناز ماجرا رو از زیر زبونم کشید و مثلا دلداریم داد اما بعد متوجه شدم به سرگروه مون گفته. اونا از اولش مخالفت کردن با تو، اولش گفتن ازدواج نه ولی بعد که دیدن قضیه داره جدی میشه هدفشونو گفتن. اونا با ازدواج مخالف بودن ولی با تو بیشتر! بعدشم شروع کردن به صحبت کردن از ازدواج تشکیلاتی و دخترای خود سازمان ولی من فقط میگفتم نه! تهدیدم کردن که اگه با تو ازدواج کنم شب عروسیم تلافی میکنن. باور نکردم ولی خب... شد! تمام این مدت هر دو گوشم حکم در را داشتند و دروازه ای نبود. به تک تک جملاتش فکر می کنم و در آخر می گوید: _قرار شد به اختلافاتمون اشاره نکنیم. من که با عقایدت نمیخوام زندگی کنم، من با تو میخوام زندگی کنم... همینو به خودشونم گفتم. مجبور می شوم به حرف بیایم و چیزی بگویم. از این که صدایم را از صدایش بالاتر برده ام شرمنده ام و عذرخواهی می کنم بعد می گویم: _مرتضی! من هنوز پای اون حرف و قولمون هستم که روی اختلافمون پافشاری نکنیم اما باور کن چه بخوایم چه نخوایم ما با عقایدمون رو به رو میشیم. من نمیدونم تو چرا از سازمان اینقدر حساب می بری! ولشون کن! _نه! این حرفو نزن ریحانه سادات. لطفا ادامه اش نده. پوفی می گویم و دهانم را گِل می گیرم. واقعا درکش نمی کنم چرا به سازمان دل بسته؟ چرا؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ نیم ساعتی تمام سکوت می کنیم که دوست مرتضی می آید، همان که چند ساعت پیش توی مراسم مان هم بود. سلامی می کنم و سرم را پایین می اندازم. ظاهراً دوستش اصرار دارد با ماشین او برویم و سفرمان را لغو نکنیم. او با دیدن فلوکس قطع امید می کند و می گوید:" زمان زیادی میبره تا درستش کنن." خلاصه به هر طریقی بود پیکانش را به ما قالب کرد و راه افتادیم. باز هم سکوت... چشمانم را روی هم می گذارم و کم کم خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای ریحانه ریحانه گفتن مرتضی چشمانم را باز می کنم و به اطرافم نگاه چشم می دوزم. همه جا در تاریکی غرق شده و مرتضی کنار جاده ایستاده است. لبخندی می زند و می گوید: _سادات جان پاشو وضو بگیر و نماز صبحتو بخون. _اینجا؟ توی این ظلمات؟ می خندد و می گوید: _راهی به ده نمونده برا همین آبادی دیگه ای نیست. نترس من مثل شیر مراقبتم. چشمی می گویم و با آب های فلاسک وضو می گیرم. روی سنگ های ریز کنارِ جاده، فرش پهن کرده و دوتا سنگ روی هم گذاشته به عنوان مهر. تمام مدتی که من نماز می خوانم او کنارم ایستاده تا از چیزی نترسم و نور ماشین را به طرف خودمان گرفته. نماز را که می خوانم، فرش را جمع می کند و به راه می افتیم. صدای خِر خِر پیکان نمی گذارد بخوابم و مجبورم بیدار بمانم. مرتضی نگاه گذرایی به من می اندازد و می گوید: _نامادریم اسمش نامادریه وگرنه برام مادری کرده. _اسمشون چیه؟ _تموم روستا بهش میگن سلین جان. از بس با همه مهربونه! _آها!... منم سلین جان صداش کنم؟ _آره، خیلی هم خوشحال میشه. _خواهر برادری از این خانم نداری؟ _نه! سلین جان بچه نیاورد چون دوست داشت من تنها پسر و بچه اش باشم و در حقم مادری کنه. _پدرت چی؟ از ایشونم بگو! کمی سکوت می‌کند و انگار که با صدایش حس تردید آمیخته باشد، می گوید: _اسمش یدالله ست ولی من حاج بابا صداش می زنم. تو هم حاج بابا صداش بزن! _اسم روستاتون چیه؟ تا حالا درموردش نگفتی. _کندوان! فکر کنم خوشت بیاد ازش، چون خیلی چیزای جذاب داره! با بالا آمدن خورشید از پس کوه های البرز؛ نور همانند خون در رگ های زندگانی جاری می شود. دامن دشت در آستانه ی زمستان سفیدپوش شده است و درختان به خواب رفته اند. وقتی نور به دانه های مثل جواهر برف می تابد، درخشش آن چشم نواز می شود. کم کم با کنار رفتن کوه ها و صخره ها آبادی از دور به چشم می آید و مرتضی به آنجا اشاره می کند و می گوید: _اونجاست! رسیدیم! خانه های روستا خیلی برایم عجیب است و تازگی دارد. همانند کله های قند است که روی سینی برای جهازبران عروسان می برند! مجذوب طبیعت دور و اطرافم می شود و مرتضی توضیحاتی درباره ی مردم و معماری روستا می دهد. گاهاً چشمانم زن و مردانی را در کوچه و محله های روستا می بیند اما انگار هنوز روستا از خواب برنخاسته. مرتضی کناری پارک می کند و می گوید پیاده شوم. ساک هایمان را برمی دارد و از پله های کوچه بالا می رویم. پسر بچه ای با دیدن ما می دود و داد می زند:" آقا مرتضی برگشته!" من هاج و واج به مرتضی نگاه می کنم و او با خنده جوابم را می دهد. به یکی از همان خانه های کله قندی می رسیم که درش باز است. مرتضی یا الله کنان وارد می شود و داد می زند:" سلین جان! حاج بابا!" پیرزنی با چهره ی خندان جلو می آید و مرتضی را در بغل می گیرد و می گوید: _سلام! خوش گلدین! مرتضی من را معرفی می کند و سلین جان جلو می آید و با صمیمیت مرا در آغوش می کشد. انگار که سالهاست مرا می شناسد! سلام می دهم و می گوید: _یاخجیسان گلین؟۱ مرتضی نگاهم می کند و می گوید: _سلین جان حالتو میپرسه. متوجه می شوم و مدام سر تکان می دهم. _بله بله! شما خوبین سلین جان؟ مرتضی به سلین جان می گوید:" آنا! عروست ترکی یاد نداره!" انگار از اینکه سلین جان صدایش می زنم خوشحال می شود. آهانی به مرتضی می گوید و به لهجه ی شیرینی که هم ترکی است و هم فارسی، می گوید: _قوربان سلین جان گفتنت! خوش گلدین۲!بفرما داخل. وارد اتاق کوچکی می شویم که چندین طاقچه در دل دیوارها کنده شده و سقف کوتاهی دارد. خانه ی نقلی و با صفایی دارند. سلین جان رو به روی مان می نشیند و می گوید: _حاج بابا رفته است بیرون، اگه بفهمد آمدین از دیدنتان خوشحال می شود. حالا می توانم او را بهتر ببینم، زنی چاق و قدکوتاه با پوستی روشن. صورتش پر از مهر و عطوفت مادرانه است و چین و چروک های صورتش نشان دهنده ی پختی است و بامزه تر اش کرده. بعد هم بلند می شود و می گوید:" بروم چای بریزم. صبحانه که نخوردید؟ _نه! دلم برای سرشیر و عسل تنگ شده. سلین جان، مرتب قربان صدقه مرتضی می رود و برای صبحانه سنگ تمام می گذارد. _____________ ۱. خوبی عروس؟ ۲. خوش آمدید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۰۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•