ماڪفتر #جَلدِ آسمانِ 🌫حرمیم
آسوده به زیرِ سایبانِ حرمیم♥️🌱
این امنیتِ #ڪشورمان را بخُدا
مدیونِ همهی #مدافعانِ حرمیم🕊✨
ازطرف خانواده شهیدفیروزآبادی🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#ثواب_یهویی📿
[ همین الان به اندازه سِنِت صلوات برای تعجیل در فرج آقا بفرست ] 💙✨
•••♡•••
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت201
صدای قورت قورت شیر خوردن به همراه باز و بسته کردن چشمشان انرژی و امیدی به من می دهد که هیچ کس با بهترین جمله نمیتوانم این حس را در من ایجاد کند.
با دست چپم زینب را بغل می گیرم و چون زینب سبک تر است ساک را هم با همان دست برمی دارم.
محمدحسین را هم با دست راست بغل می کنم.
کشان کشان از خانه خارج می شویم.
تا توی تا کسی بنشینیم بارها دستم شل شده اما تحمل کرده ام.
توی ترمینال صدای شوفرها می آید که با داد نام مقصدشان را به مسافران می گویند.
گاهی محمدحسین را روی زمین می گذارم و به التماس چند قدمی برمی دارد.
سوار مینی بوس اسکو می شویم و دم دمای ظهر به راه می افتیم.
کنار دستم خالی است و بچه ها را آنجا می نشانم.
شیطنت شان گل می کند و گاه دعوایشان می شود.
تا به اسکو برسیم شب شده و مشقت و کنایه های مسافران را تحمل می کنم.
ساکشان را به دست می گیرم و زینب را روی زمین می گذارم تا راه بیاید.
مدام دنبال ستاره ها می رود، فکر میکند می تواند مشت کوچکش را به آسمان دراز کند و ستاره بچیند.
گاهی لج می کند و میخواهد دستش را رها کنم.
آخر عصبانی می شوم و تشر به او می زنم که باعث می شود بغضش بترکد.
تا بیایم او را آرام کنم محمدحسین آتش می سوزاند.
توی خیابان ایستاده ام تا شاید فرجی شود و کسی ما را به کندوان ببرد.
بالاخره مردی پیش می آید و تابی به دستمال گردنش می دهد:" سلام آبجی، کندوان میری؟"
_بله!
_پس سوار شین که دیره.
دست بچه ها را می گیرم و سوار ژیان می شویم.
بچه ها از بس ورجه ورجه کرده اند با حرکت ماشین که همانند گهواره ای است میخوابند.
چشمانم از بی خوابی سوز می گیرد اما خودم را به سختی بیدار نگه می دارم.
وقتی به کندوان می رسیم چند برقی چشمک می زنند.
پیاده می شوم و بچه ها را بغل می گیرم.
ساک در دستم سنگینی می کند و با حرکت پا در ماشین را می بندم.
خم می شوم و کرایه را حساب می کنم.
از پله های بالا می روم تا به خانهی سلین جان می رسم.
سرکی می کشم و انگار برق شان روشن نیست.
از روی خجالت در می زنم و سلین جان را صدا می کنم.
طولی نمی کشد که در باز می شود وحاج بابا با صورت خواب آلود مقابلم می ایستد.
با دیدن من چشمان روی هم رفته اش را باز می کند و می گوید:
_ریحانه جان؟ خودتی بابا؟
سری تکان می دهم و مرا به داخل راهنمایی می کند.
باورم نمی شود آن همه سر سنگینی که پیرمرد داشت برای این بود که من نامحرمش بودم.
ولی چون نفهمم چیزی به من نگفت.
سلین جان هم از خواب می پرد و به زبان ترکی قربان صدقه مان می رود.
محمدحسین از خواب می پرد و با دیدنشان غریبی می کند.
سلین جان در اتاقی را باز می کند.
وارد اتاق که می شوم احساس می کنم هنوز همین دیروز بود!
برای جشن عروسی مان به کندوان آمده بودیم!
من پشت این پنجره ایستاده بودم و مرتضی نجوای عاشقانهی ماهرو را در گوشم می خواند.
بی اختیار قطرهی اشکم می چکد.
گریه های محمدحسین شدت می گیرد و حواسم را شش دانگ به او می دهم.
خوب سیر شیرش می کنم و برای این که خوابش ببرد می خوانم:
_لالا گل پیرم...
واست آروم نمیگیرم...
چرا میگی دلم سیره؟
چشات خوابش نمیگیره؟
پاهات خوابیده شد از درد...
میگی هیچه واسه یک مرد..
لالا لالا گل پونه...
میگن بابات نمیمونه...
زینب کمی خودش را تکان می دهد و بعد می خوابد.
توی ذهنم انگار این جمله اکو می شود که میگن بابات نمیمونه...
مگه میشه مرتضی من نمونده؟ میمونه، اینا چیه دارم برای بچه میخونم آخه؟
نگاه صورت های مظلومشان می کنم و پاورچین از اتاق خارج می شوم.
سلین جان توی آشپزخانه ایستاده و به دیگی زل زده.
جلو می روم و میگویم:
_بد موقع مزاحم شدیم.
با صدایم نگاهش را به من می دهد.
لبخند شیرینی روی لب هایش می نشاند.
_این چه حرفیه عروسم؟
خوش اومدین!
_از وقتی پای تلفن بهم گفتین باهاش حرف زدین آروم و قرار ندارم.
همون رو ساک بچه ها رو بستم و اومدم.
سلین جان مرتضی حالش خوب بود؟ دیدینش؟
سرش را به آرامی تکان می دهد و دلداری ام می دهد:" نگران نباش عزیزم. آره حالش خوب بود.
کلی هم از حال و احوال تو و بچه ها پرسید. بچهم شده بود پوست استخون.
لپاش افتاده و شکمش به پشتش چسبیده بود!
_حتما اذیتش کردن. بمیرم براش.
دستم را روی صورتم می گذارم تا سلین جان اشک هایم را نبیند.
سلین جان پیش می آید و اشک هایم را پاک می کند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت202
آغوش گرم و پر مهرش را به روی دریای دلتنگی هایم می گشاید و درونش غرق می شوم.
_میدونم مادر نگرانشی ولی این روزا هم میگذره.
_میدونین سه ماه چشم انتظاری چه بلایی سرم آورده؟
من دلتنگ چهرهاش شدم؛ دلم میخواد یه بار دیگه صداشو بشنوم.
دستش را روی شانه ام می کشد و می گوید:
_توکلت به خدا دختر. ان شاالله خیره.
_توکلم به خداست سلین جان وگرنه توی این سه ماه نابود می شدم.
باهم زیر سایهی مهتاب خیره به خاطرات توی قلب هایمان می شویم.
صدای مرتضی توی گوشم می پیچد که همین جا از دستم فرار می کرد و من رویش آب میریختم.
با شنیدن صدای خمیازهی سلین جان بلند می شویم تا بخوابیم.
شب بخیر می گویم و در دل شب میان افکارم غوطه ور می شوم.
چند باری با صدای بچه ها بیدار میشوم و به سختی می خوابم.
میان خواب بیداری هستم که صدایی از پشت سرم می شنوم.
به عقب برمی گردم و آقاجان را می بینم.
عبای سیاه رنگش را به دوش دارد.
با لبخند زیبایش زینب را ناز و نوازش می کند و بعد با محمدحسین بازی می کند.
صدای خنده های شان توی گوشم می پیچد که از خواب بلند می شوم.
با دیدن اتاق وا می روم، دلم می خواست آقاجان را بغل بگیرم و به او بگویم که اسم دخترم را زینب گذاشته ام.
محمدحسین که بیدار می شود چشمانش را با دستان کوچکش مالش می دهد.
با دیدنش لبخندی می زنم و دستم را دراز می کنم.
به طرفم می آید و سرش را روی قفسه سینه ام می گذارد.
موهای خرمایی اش را پشت گوشاش می اندازم و برایش می گویم:
_محمدم، اومدیم خونهی بابا. نبینم غریبی کنی.
بابا رو که یادته؟
لب هایش را غنچه می کند و حرفهای بی مفهومی می گوید.
از سر و صدای ما زینب کوچولو هم بیدار می شود.
دست شان را می گیرم و به اتاق نشیمن می رویم.
حاج بابا سر سفره نشسته و با دیدن ما غنچهی لبخندش شکوفه می زند.
_صبحتون بخیر. بیاین صبحونه بخورین.
دست شان را تکان می دهم و زیر لب می گویم:" سلام کنین."
با لحن بچگانه شان سلام می کنند و خجالت زده کنارم می نشینند.
سلین جان با بقچهی نانش کنارمان می نشیند.
زینب را روی پایش می گذارد و لقمهی عسل به دهانش می دهد.
خنده ها و قربان صدقه های سلین جان باعث می شود زینب خیلی زود با سلین جان گرم بگیرد.
اما محمدحسین همچنان به من چسبیده است و با تردید آنها را نگاه می کند.
بعد از خوردن صبحانه دست بچه ها را می گیرم و با سلین جان می رویم سر مزار مادر مرتضی.
یک ماهی که در کندوان بودیم هر پنجشنبه با مرتضی به این جا می آمدیم.
بغض نهفته ای که دلتنگی مادر را در پی داشت اینجا سر باز می کرد.
کنار قبر می نشینم و به خاک دست می کشم.
همانطور که حمد و سوره را می خوانم با خودم می گویم؛ عجب شیر زنی بوده این خانم.
سلین جان خیره به قبر می شود:
_یادش بخیر، خواهرم توی فامیل تک بود.
روزی که گفتن به عقد خسرو میخواد در بیاد تردیدشو دیدم اما نخواست روی حرف پدرمان حرفی بزنه.
چه روزها که سوار وانت ها درب و داغان نمیشدیم و به شهر نمی رفتیم.
هر روزی که می شنید تظاهراته به بهانهی خرید می رفت شهر.
عاشق سید روح الله بود. میگفت حرف آقا با قرآنو ائمه مو نمیزنه!
با صدای گریهی زینب بلند می شوم.
خاک ها را از لباسش پاک می کنم و قربان صدقه اش می روم.
گریه اش که بند می آید با هم به خانه برمی گردیم.
توی کارها به سلین جان کمک می کنم اما محمدحسین گاهی بی تابی می کند.
اصلا با حاج بابا نمی ایستد و مجبورم بغلش بگیرم.
سردی هوای دی ماه بچه ها را آزار می دهد.
دست های کوچکشان را که می گیرم متوجه سردی دست شان می شوم.
کنار بخاری نفتی می روم تا گرم شان شود.
تا شب یخ زینب باز می شود و حاج بابا حسابی او را سرگرم می کند.
شب که می شود آن ها را برای خواب به اتاق می برم.
بهانه هایشان که تمام می شود چشمان کوچک و پر انرژی شان را می بندند.
نگاهم را به چهرهی معصوم شان می اندازم.
دفتر خاطراتم را برمی دارم.
هر ورقی که میزنم قطار زمان مرا سوار خود می کند و در ایستگاه گذشته مرا پیاده می کند.
چه شب ها و چه روزهایی که در کنار هم نبودیم و طعم خوشی را نچشیدیم.
با خواندن برگی به بچه ها نگاه می کنم.
میوه های دلم که تنها انگیزه برای تحمل این شب تاریک است.
یادش بخیر...
با این که یک سال و اندی از آن شب می گذرد اما هنوز احساس می کنم زمان برایم در همان شب متوقف شده.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت203
سحرگاهی که از درد به خود می پیچیدم و مرتضی هراسان کوچه ها و خیابان ها را از قدم می گذراند.
سپیدهدم جمعه شده بود و با قابله برگشت.
عجب ساعات سختی بود...
با شنیدن صدای گریه جان به بدنم بازگشت. وقتی دو نوزاد را در بغلم نشاندند باورم نمی شد من مادر دو بچه هستم!
خود قابله هم متعجب بود و می گفت قیافه ات به دوقلو زا ها نمی خورد.
سحر جمعه عجب تحفه ای به من داد.
وقتی به مرتضی گفتم که آقاجان خواسته اسم دخترمان را زینب بزاریم قبول کرد.
واقعا هم خوشحال شد و می گفت:"چه بهتر از این که دختر زینب پدرش باشه!"
دست مشت شدهی زینب را میان دستانم می گیرم.
نفس های منظم محمدحسین به تاپ تاپ قلبم وصل شده.
با خودم می گویم یعنی الان مرتضی به من فکر می کند؟
الان دارد چه کاری می کند؟ قیافهی بچه ها به خاطرش مانده؟
آخر او چهار ماه بچه هایش را ندیده.
اخرین ملاقات مان هم برای چهار ماه پیش بود.
روزی به خانه آمد و می گفت:" ریحانه امام به پاریس هجرت کردن."
توی حیاط بودیم، لباس های بچه ها را در تشت چنگ می زدم که با شنیدن حرفش بلند شدم و گفتم:
_مطمئنی مرتضی؟ من شنیده بودم میخوان لبنان برن.
_نه، ایشون با پسرشون مشورت کردن و رفتن پاریس.
من مطمئنم امام خیری تو کارشون هست. شاید بتونیم راحت تر به ایشون دسترسی داشته باشیم. نه؟
_نمیدونم ولی اونجا هم فکر نکنم بزارن امام راحت باشن.
نچی کرد و رو به رویم ایستاد.
_مطمئن باش هیچ جا نمیزارن امام راحت باشن.
اونا با شنیدن اسم امام مثل بید می لرزن!
همانطور که در پهن کردن لباس ها کمکم می کرد برایم از افرادی گفت که به پاریس رفته اند.
او می گفت انقلابیونی به آنجا رفته اند تا خبر ها را بدون سانسور به مردم بگویند.
سخنان آقا را به ایران مخابره کنند.
من هم به او می گفتم:" آفرین، احسنت!"
وقتی اوضاع را مساعد دید رو به من گفت:
_منم میخوام برم پاریس، البته اگه تو اجازه بدی.
چون اونجا بهم نیازه. من کار با دوربین و دستگاه چاپ و تایپ و... رو یاد دارم.
فکر کنم اونجا برم مفید تر باشم.
بچه ها کوچک بودند و تازه محمدحسین راه می رفت.
اخم کردم و گفتم:" کجا میخوای بری؟ اینجا هم کلی کار هست.
گفتی خیلیا میرن، خب باید کسایی هم باشن اینجا فعالیت کنن.
_باور کن از ته دلت بگی نه، نمیرم. اما ریحانه کسایی که اینور هستن بیشترن.
هر کسی اونور نمیتونه بره اما من شرایطشو دارم.
اگه تو اجازه بدی من میرم. قول میدم وقتی دلتنگ شدی و بچه ها اذیتت کردن برگردم.
اصلا باهم تماس میگیریم، چطوره؟
دل کندن از مرتضی خیلی خیلی برایم سخت بود.
اما چه کار باید می کردم وقتی فکر رفتن در سرش می پروراند.
با دلایلی که او می گفت مجبور بودم قانع شوم.
فردای آن روز بهش گفتم:" باشه مرتضی، برو ولی بهم قول دادی باهم تماس بگیریم.
اونجا رفتی اگه امامو دیدی به یاد منم باش."
وقتی که این حرف ها را می زدم بغض راه گلویم را می بست و احساس خفگی می کردم.
اما او خوشحال به نظر می رسید، بچه ها را بغل می کرد و به هوا می فرستاد.
لحن بچگانه ای به صدایش می داد:
_بچه ها! مامانی رو اذیت نکنین. نبینم وقتی برگشتم ازتون شکایت کنه.
به اتاق رفتم و دور از چشمانش یک دل سیر گریه کردم.
فکر کردن به آن روز و به یاد آوردن قامتی که جلوی چشمانم در طول کوچه ذره ذره محو می شد عذابم می دهد.
دیگر خوابم نمی برد.
خودم را به پنجره می رسانم و به ماه خیره می شوم.
نگاهم به پله های خانه گره می خورد و خاطرات روی سرم آوار می شود.
با خودم می گویم کاش ذهن آدم هم مثل یک ماهی بود، خیلی زود اتفاقات را از یاد می برد.
اما اگر صندوقچهی خاطرات را از ذهنمان به ربایند دیگر خود را به چه چیز باید دلخوش کرد؟
شاید خاطرات تلخ در زندگی باشند اما از بی مزهگی که بهتر است.
آن قدر به ماه زل می زنم تا پلک هایم مثل دو قطب آهن ربا بهم می چسبند.
کنار بچه ها می آرام می گیرم.
صدای محوی توی گوش هایم می پیچد و چشمانم را باز می کنم.
محمدحسین بالای سرم ایستاده و "ماما ماما" می کند!
خواب هوش و حواسم را دزدیده و دوباره چشمانم را می بندم.
این بار بینی ام را توی مشتش می گیرد و به گونه ام چنگ می زند.
آخ می گویم و از جا می پرم.
خنده اش می گیرد و با شنیدن صدای خندهی او عصبانیت را رها می کنم.
او را در آغوشم می فشارم و قلقلکش می دهم.
زینب با صدای ما از خواب بیدار می شود و با گریه ما را نگاه می کند.
آرامش می کنم و لباس های کثیفشان را عوض می کنم.
بعد هم دست شان را توی دست هم میگزارم تا به نشیمن بروند.
سلین جان بغل شان می کند.
تا من بیایم تخم مرغی برایشان پوست گرفته.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۳۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
به تک تک ثانیه های
نبودنت قسم...!🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•