سلام همسنگراۍ گرامے....
به خاطر اعلام انزجاروبیزاری از بی احترامی که (ماکرون)، رییس جمهور فرانسه (علیه اللعنه) درباره پیامبر(صلی الله علیه وآله) که عزیزتر از جانمان هستند انجام داد...👇👇
همگی باهم عکس پروفایلهامون رو تغییر میدیم ...
به کوری 👊چشم همه دشمنان خدا واهل بیت (علیهم السلام )
این کمترین کاری هست که میتونیم انجام بدیم ...و به دشمنان اسلام و دین بفهمونیم که اجازه نمیدیم به پیامبرعزیزمون توهین و بی احترامی کنند...
باذکر صلوات برمحمد وآل محمد
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم....
#من_محمد_را_دوست_دارم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
سلام همسنگراۍ گرامے.... به خاطر اعلام انزجاروبیزاری از بی احترامی که (ماکرون)، رییس جمهور فرانسه
♥️🍃
مولاے مـن؛
هـر لحظـه از عشق شما
شعـرے روان است...🍃
یا مصطـفی، جان همه عالم فدایت❣
#لبیک_یا_رسول_الله
#من_محمد_را_دوست_دارم
به کورے #ابلیس_پاریس
و اربابان صهیونیستش
#ثواب_یهویی📿
[ همین الان ۱۸ تا صلوات بفرست هدیه کن به مولا علی(ع) ] 🍇🌸
•••♡•••
#شهدایی🧡
من با تجربه میگویم
فرصت هایی ڪه در دل تهدیدها
وجود دارد
در خود فرصت ها نیست..!
به شرط اینکه
نترسید
و نترسیم
و نترسانیم..
#سرداردلها
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حاج حسین یکتا.mp3
1.48M
🎥 #روایتگری شهدایی
🔊 تربت شهدا
🎙به روایت حاج حسین یکتا
#ماملت_شهادتیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت204
جلو می روم و صبحانه شان را خودم می دهم.
سر سفره سلین جان با اکراه شروع می کند به حرف زدن:
_میگم ریحانه جان، میگن دارن زندانی ها رو آزاد میکنن.
چشمانم از خوشحالی برق می زند و می گویم:" جدی؟ از کجا شنیدین؟"
_یکی از جوونای روستا که چند ماهی ازش خبری نبود؛ الان اومده میگن زندانی سیاسی بوده.
از شهر و آبادی اومدن پیشش تا خبری از جوونای خودشون بگیرن.
منم اونجا بودم و شنیدم که گفت خیلیا رو قراره آزاد کنن.
بعد دستش را بالا می برد و می گوید:
_الله اوغلومو ساخلاسین(خدا نگهدار پسرم باشه:بهترکی)
دستم را روی دستان سلین می گذارم و با لبخند می گویم:
_ان شا الله.
دلم شوق رفتن دارد، با حرف های سلین جان آتش تند دوری شعله ور می شود.
دلم میخواهد به خانه بروم و خودم در را برای مرتضی باز کنم.
صبحانه را که می خوریم به اتاق می روم و بار و بندیل مان را جمع می کنم.
سلین جان داخل می آید و با تعجب به کارهایم نگاه می کند:" جایی میخوای بری گلین جان؟"
_میرم تهران. میترسم مرتضی بیاد و ببینه ما نیستیم.
میگم نگران میشه!
_دردت تو سرم! آخه معلوم نیست که مرتضی رو هم آزاد کنن.
تو اینجا باشی بهتره، تهران دست تنهایی با دو بچه!
_نه سلین جان، زحمت دادیم ولی باید بریم.
من اینجا دلم طاقت نداره، دلم شور مرتضی رو میزنه. من باید برگردم.
سلین جان دست از اصرار هایش برمی دارد انگار که می داند این دل حرف حساب حالی اش نیست!
لباس بچه ها را تن شان می کنم. حاج بابا بیل به دست و چکمه پوش وارد خانه می شود.
با دیدن ساک و قیافهی شال و کلاه کرده مان می پرسد:" کجا میری دخترجان؟"
سرم را پایین می اندازم و لب می زنم:
_میرم تهران حاج بابا. میگن زندانیا رو میخوان آزاد کنن، میگم شاید مرتضی هم بیاد.
_خب یکم دیگه بمونین الان صلاح نیست برین.
من که این حرف ها حالی ام نمی شود و همانند پرنده برای رفتن بال و پر می زنم، می گویم:
_چرا؟
_برف آمده حتمی راه ها بسته شده.
_اشکال نداره حتما تا حالا باز کردن.
_نه گلین! خطر داره، فعلا بمونین.
آنقدر لحنش جدی بود که بی اختیار مشتم شل میشود و ساک از دستم میافتد.
همان جا می نشینم و زانوی غم بغل می گیرم.
آخر چرا من باید آزاد باشم و مرتضی در بند؟ کاش مرا هم با او حبس می کردند، بهتر از این چشم به راهی است.
سلین جان قیافهی غمزده ام را می بیند و با مهربانی لب می زند:
_من فدای غم هات بشم. چرا اینجوری میکنی با خودت دخترم؟
بخدا حال تو بهتر از مرتضی نیست! وقتی میبینم مثل مرغ سر کنده ای جلدم پر پر میزنی دلم میگیره.
شرمندتم که کاری نمیتونم انجام بدم برات.
دستم را روی شانه اش می گذارم:" این چه حرفیه! ببخشید سلین جان من کم طاقت شدم تا خبری میشه کنترلمو از دست میدم.
خواهش میکنم اینجوری نگید!"
مرا توی آغوشش می کشد و گریه مان بلند می شود.
چند روزی می مانیم تا راه ها باز می شود و حاج بابا با یکی از اهالی روستا ما را به تهران می رساند.
در خانه را که باز می کنم بوی دلتنگی مشامم را پر می کند.
گوشه گوشهی خانه پر شده از خاطرات مرتضی!
بچه ها را تر و خشک می کنم و غذایشان را می دهم.
سر ظهر است که حمیده به خانه مان می آید. من مشغول شستن کوهی لباس هستم.
این چند ماه برای این که خرج مان را بدهم مجبور بودم لباس بشویم، ترشی دست کنم و یا خیاطی کنم.
تشت لباس را توی حیاط پهن می کنم و حمیده هم دست کمکش را به من می رساند.
اعلامیه جدید آقا را که از نوفل لوشاتو رسیده است به دستم می دهد.
سخنان سراسر امید خطاب به مردم گفته اند.
کاغذ را می بوسم و می گویم:
_وعده ایشون حقه!
حمیده بچه ها را زمین می گذارد و می گوید:
_خوندیش؟ دیدی آقا چی گفتن؟ دیر نیست که ملت ایران رژیم طاغوتی را سرنگون کنند!
میبینی؟ میگن با این اعلامیه و سخنرانی دولت و شاه ترسیدن.
_حق دارن بترسن، دورهی بچاپ و در رو تموم شده! حالا نوبت محاکمه است.
کمی با حمیده حرف می زنم که شال و کلاه می کند و میخواهد برود.
ظاهرا بچه هایش منتظرش هستند و زود می خواهد برود.
اگر چه دوست دارم بیشتر بماند اما قبول میکنم و برای بدرقه اش می روم.
در را می بندم که صدای گریه های محمدحسین بلند می شود.
وقتی به خانه می روم می بینم زینب لباس محمد حسین را گرفته و نمی دهد.
خلاصه دعوایشان شده است و مجبور می شوم برای دلجوری از هم آنها را به پارک ببرم.
هر چند از بچه ها کوچک هستند و کسی محلشان نمی دهد اما خیلی هوای هم را دارند.
با دیدن این که محمد حسین دست خواهرش را گرفته ذوق می کنم.
وقتی که از بازی خسته می شوند به خانه برمی گردیم.
جلوی در خانه اتومبیل خارجی پارک شده و تعجب هر رهگذری را جلب می کند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت205
کلید را می اندازم و وارد خانه می شوم.
با صدایی به سمت عقب برمی گردم.
زن به ظاهر ثروتمند و بی حجابی جلویم سبز می شود.
بوی عطر تندش حالم را بهم می زند.
_خانم حسینی؟
_سلام، خودم هستم.
_من اومدم لباسامو بگیرم. شستی که؟
لحنش چنان محکم و از سر غرور است که حالم را دگرگون می کند.
چپ چپ نگاهش می کنم و می گویم:
_لباس؟ ولی من از شما لباسی نگرفتم!
پوفی می کند و به انتهای کوچه خیره می شود.
عینک دودی اش را از صورتش برمی دارد:" نوکرم آورده بهت داده، خانم دولتی رو نمیشناسی؟"
_چرا دو تا لباس آوردن با این اسم. میارم براتون.
در حال رفتن به داخل هستم که با حالت تمسخر می گوید:
_بدو حالم از محله های در پیتی بهم میخوره!
چیزی نمی گویم و تمام حرفش را درون خودم می بلعم.
بچه ها را زمین می گذارم و پالتو ها را توی کاغذ می پیچم.
جلو می روم و بهش میدهم. یک جوری کاغذ را از دستم می گیرد که انگار بیماری واگیر داری دارم!
آخر کسی نیست به او بگوید پول هایت را بگیرند چه داری که رو کنی؟
پول را دو برابر می دهد اما من قبول نمی کنم.
باقی اش را به خودش می دهم و بی هیچ حرفی به خانه می روم.
کمی می گذرد که با صدای در از جا بلند می شوم.
دست زینب کوچولو را می گیرم و باهم از پله ها پایین می آیم.
در را که باز میکنم چهرهی همسایه جدیدمان نمایان می شود.
لبخندی روی لبانم نقش می بندد و می گوید:
_سلام، ببخشید مزاحم شدم. شما نبودیم یه آقایی اومده بود.
به گمونم یک ساعت نشسته بود و خونهی شما رو نگاه می کرد.
جرقه ای توی ذهنم می خورد و با خودم می گویم نکند...؟
تمام روح و روانم پر از مرتضی می شود و با اشتیاق می پرسم:
_شوهرم نبودن؟
دستانش را به نشانهی بی اطلاعی بالا می آورد:" والا ما تازه اومدیم. منم شوهر شما رو ندیدم. "
این اما، ولی و بهانه ها جواب دلم نیست!
مشخصات ظاهری مرتضی را می گویم.
_یه مرد با قد متوسط. ته ریش داره و موهای تقربیا سیاه، پوستشم به سفید میزنه. همین نبود؟
بنده خدا کمی تامل می کند.
_والا نه! فکر نکنم این شکلی باشن.
اتفاقا موهاشون جوگندمی بود البته با ریش های بلند.
مایوس می شوم.
نردبان امیدی که به یکباره ساخته بودم و در حال صعود از آن بودم، به یکباره فرو ریخت!
ناراحتی را پشت خنده پنهان می کنم و بعد از تشکر در را می بندم.
به محمدحسین و زینب اهمیت نمی دهم که خاک باغچه را روی خودشان می ریزند.
انگار در عالمی وارد شدم که هیچ رنگ و صدایی ندارد.
میان این ندانم ها من چه کنم؟
اشک هایم را پاک می کنم و بچه ها را بغل می گیرم.
لباس های خاکی شان را عوض می کنم.
خورشید با قدم های نارنجی خودش را به پشت کوه می رساند تا در فراق ماه، شبش را روز کند.
برای بچه ها سوپ درست می کنم.
هر چه دستم می آید را مخلوط می کنم و چیز بدی نمی شود.
محمدحسین دست های کثیفش را به سرش می مالد و موهایش کثیف می شود.
اخم می کنم و با عصبانیت می گویم:
_این چه کاریه؟ محمدحسین!
با شنیدن داد های من شوکه می شود.
هیچ گاه دلم نمی خواست صدایم را روی بچه بلند کنم اما نمیدانم به یکباره چه شد که از کوره در رفتم.
صدای گریه اش بلند می شود و وحشتاک زجه می زند.
طولی نمی کشد که زینب هم ترس برش می دارد وهر دو می گریند.
هر کاری می کنم ساکت نمی شوند.
اسباب بازی هایشان را روی زمین می ریزم و مثلا بازی می کنم.
انگار نه انگار گریه شان به هوا می رود و گوشم را خسته می کند.
دستم را روی گوش هایم می گذارم.
اشکم جاری می شود و من هم گوشه ای کز می کنم.
سرم را میان دو دستانم می گیرم و می گویم:
_آخه چرا اینجور باید بشه؟ خدایا، اگه نگم خستم دروغ گفتم.
از مرتضی هم دلخور هستم و هر حرفی به ذهنم می آید به او می گویم.
بچه ها را بغل می کنم و به حیاط می برم.
ماه را نشانشان می دهم و کمی با ملایمت باهاشون حرف میزنم.
با آرام شدن من آنها هم آرام می شوند و به هم ماه را نشان می دهند.
آن ها را به داخل می آورم و تشک هایشان را پهن می کنم.
میان شان دراز می کشم و لالایی می خوانم.
محمد حسین خیلی زود چشمانش را می بندد و مرا مبهوت حس مادرانه ام می سازد.
زینب را در آغوش می گیرم و تا صبح مراقبشان هستم.
صبح به آهستگی از جا بلند می شوم و تا بچه ها بیدار نشده اند تصمیم می گیرم کارهایم را انجام دهم.
ملحفه های سفید را توی تشت می اندازم و رویش پودر می زیرم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت206
دستانم را توی تشت پر کف می برم و حسابی آنها را بهم می ساییدم.
کمرم از بس نشسته ام خشک شده و به سختی بلند می شوم.
ملحفه را در هوا تکان می دهم و روی بند ها پهن می کنم.
به همین ترکیب چندین ملحفه دیگر را هم می شویم و پهن می کنم.
صدای در همانا و گریه های بچه همان!
چادرم را سرم می کنم و به داخل خانه سرک می کشم.
لبخندی می زنم و با صدایم بچه ها را به خود می خوانم.
وقتی خیالشان از من راحت می شود به سراغ در می شوم.
دستگیر را می کشم و در را هل می دهم.
مردی با اورکت لجنی پشت به من ایستاده، قلبم شروع به تالاپ و تلوپ کردن می کند.
مدام با خودم می گویم وقتی برگردد، من چهره اش را یک دل سیر نگاه خواهم کرد.
مرد وقتی برمی گردد شوکه می شوم.
دستم را روی دهانم می گذارم و با ناباوری بهش خیره می شوم.
دو سال و اندی از آخرین دیدارمان می گذشت.
روزی که با رفتنش احساس کردم تنهاترین آدم شده ام.
درست به یاد دارم که وقتی از حجرهی حوزه بیرون رفت که نجوای امیدوارانه ای در گوشم نواخت.
حالا این مرد برگشته است!
دایی کمیل که همواره مرا تشویق و تحسین می کرد برگشته!
دایی با اخلاق و منشاش دردانهی مادر و خانم جان شده بود.
غم عمیقی در دریای مواج چشمانش نهفته و خستگی زیادی را به دوش کشیده.
آن قدر غرق خیال شده ام که فراموش می کنم جواب سلامش را بدهم.
چشمانم را باز و بسته می کنم تا ببینم درست می بینم! او همان دایی مهربان من است؟
بله! خودش است!
لبخند و اشک هایم با هم آمیخته می شوند.
به سختی می توانم خودم را کنترل کنم و جوابش را بدهم.
دستش را می گیرم و او را به داخل می آورم.
صدای گریه و بی تابی بچه ها توی گوشم می پیچد.
دایی پشت سرم از پله ها بالا می آید و من به محض رسیدن، بچه ها را در آغوش میگیرم و آرامشان می کنم.
دایی با دیدن این صحنه لبخندی می زند و صدای نازنیناش توی گوشم می چرخد:
_فدای تو و این فسقلی ها بشم.
مرتضی گفته بود بچه دارین اما من باور نکردم.
وای خدا ببین چقدر نازن!
دهانم خشک می شود و به سختی می پرسم:" مرتضی؟ مگه شما دیدینش؟"
لبخند پر ار اطمینانی بهم می زند.
نگاهم را به عمق چشمانش گره می زنم.
_آره، یه چند روزی هم بند بودیم.
باید خجالت کشیدنشو میدیدی! همچین سرخ شده بود که انگار چی شده!
والا من خیلیم خوشحال شدم که این همه مدت تنها نبودی دایی جان.
همش نگرانیم تو بودی.
لبخند کمرنگی روی لبم می نشیند.
این کا از مرتضی می گوید حالم خوب می شود.
اگر پرده حیا میان مان نبود بی آلایش از او می خواستم تا صبح از مرتضی در گوشم زمزمه کند.
نگاهی به خانه می اندازد و چند قدمی برمی دارد.
_نه خونهی خوبیه، دو قدم برمی داری میرسی شابدُالعظیم.
الحق که مرتضی خوش شانسه! خوب گلی می چینه و تو گلدونش میکاره.
نمی فهمم منظور دایی من هستم یا این خانه؟
برای این که بفهمد که حواسم به گفته هایش هست الکی بله ای می گویم.
حواسم پی آقاجان می رود، با خودم می گویم اگر دایی، مرتضی رو دیده می تواند آقاجان را هم ببیند.
لب هایم را جمع می کنم و همراه با تردید می پرسم:
_دایی شما آقاجونم رو دیدین؟
دایی متعجب وار نگاهم می کند.
دستی به دامنم می کشم و دوباره سوالم را تکرار می کنم.
دایی همچنان تنها نگاهم می کند و بعد با دهانی که از تعجب باز مانده؛ می گوید:
_آقاجونت؟ مگه گرفتنشون؟ تهران؟ تو از کجا میدونی؟
سوالات دایی ذهنم را مختل می کند.
می دانم اصلا خوشایندش نیست که بگویم او را در زندان کمیته مشترک دیده ام!
برای این که بحث را خاتمه بدهم بلند می شوم تا چای بریزم.
استکان و نعلبکی را مقابلش می گذارم و او با بهت به من زل می زند.
به چای اشاره می کنم و با لبخند مصنوعی می گویم:
_بخورین دایی! ببخشید من شما رو پذیرایی نکردم.
اصلا درست و حسابی شما رو تحویل نگرفتم. اصلا که اینطور شد بزارین یه ناهار بزارم.
چطوره خودتون بگین چی درست کنم؟
تنها سکوت است که نجوای بی صدایی در گوشم می نوازد.
به طرف آشپزخانه می روم که میان راه دایی صدایم می زند:" ریحانه؟ بیا دایی!"
زینب را که برایم آغوش گشوده بغل می کنم و سر به زیر کنار دایی می نشینم.
تکان خوردن های زینب و سکوت دایی مرا کلافه کرده.
بالاخره لب از لب باز می کند:
_ریحانه، آقاجونتو گرفتن؟
تو از کجا خبر داری؟
چشمانم از خاطرات دیدار پدر نم دار می شود و به سختی به سخن می آیم:
_آره دیدمش البته دوسال پیش.
_کجا؟
دیگر این را نمی توانم پاسخ دهم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۳۸
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸
یادمـ باشـد
همیشہ یڪی هسٺ
ڪه بدون چشم داشت
دوستمـ دارد... :)🍃
#عاشقانه_های_خدایی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•