ما دوست دار مصحف و در دین احمدیم
اندر جهان به خلق دو عالم سرآمدیم
زیر لوای آل علی صف کشیده ایم
چشم انتظار قائم آل محمدیم
☘میلادپیامبررحمت(ص)وآغازهفته وحدت گرامے باد🌸
✨#میلاد_پیامبر
✨#هفته_وحدت
✨#من_محمد_را_دوست_دارم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
.
خدایا یجوری
طعم شیرین حلال رو
به کام ما بنشون
که دلمون سمت
حرام نلرزه!
🍃[ #نوای_دل ]
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
⚘﷽⚘
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند...
رفیق شهیدم
دلتنگت ڪہ مےشوم ؛
پناه مےبرم بہ عڪس هایت
ڪاش ڪنار مزارت بودم ...😔
#زیارتگاه_شهیدفیروزآبادی
📎یادشهداباصلوات
🌹اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت207
با نگرانی و دلی پر برمی خیزم و از پشت پنجره به حیاط نگاه می کنم.
حالم مثل درختان خشکیده شده که به امید بهار دلخوش کرده اند.
دایی پشت سرم می ایستد و با چشمانش می گوید که منتظر جواب است.
چشمانم را می بندم و تنها یک کلمه می گویم:
_زندان کمیته مشترک...
به دایی نگاه نمی کنم.
شاید از زخم غیرت و دیدن آزرده خاطری اش خوشم نمی آید.
_تو اونجا چیکار می کردی؟
مطمئنم پدرت از کسایی نبوده که ملاقاتی داشته باشه.
نگاهم را به گل های قالی می دوزم.
نمی دانم چه جواب دهم و گوش های دایی منتظر جواب است.
محمدحسین با ماشین اسباب بازی اش به طرفم می آید و با ذوق نشانم می دهد.
بغلش می گیرم و خودم را سرگرم نشان می دهم تا شاید دایی فراموش کند.
بدون این که چای اش را سر بکشد به طرف قدم بر می دارد.
متوجه گام هایش می شوم اما سر بلند نمی کنم و با بچه ها بازی می کنم.
بالای سرم می ایستد و دو زانو می نشیند.
از نگاهش می توانم همه چیز را بخوانم.
_تو...
با شنیدن صدای دایی سر بلند می کنم و با تردید می گویم:
_من چی؟
نگاهش به دستم خیره شده است.
رد پای نگاهش را دنبال می کنم و به رد سوختگی روی دستم می رسم.
از این یادگاری ها کم در بدنم نمانده.
یادگار روز های سخت زندان خاطرات تلخ و زننده اش است به علاوهی زخم هایی که رد شان همسفر زندگیم شده اند.
هنوز هم گاهی اوقات بخاطر آن ضربه ای که آرش به سرم کوبید، سرم درد می گیرد اما بروز نمی دهم.
نگاه غم بار دایی و حدس هایی که می زند را می توانم از خطوط روی چهره اش بفهمم.
دندان بهم می سایید و می پرسد:
_تو زندانی بودی؟
لب میگزم و به آرامی می گویم:" بله!"
دستش را بهم می کوبد.
نمی دانم چه چیز در ذهنش می گذرد اما هر چه هست خوشایند او نیست.
دایی بلند می شود و بدون حرف پله ها را پایین می رود و با صدای بهم خوردن در متوجه رفتنش می شوم.
از جا برمی خیزم و دستی به سر بچه ها می کشم.
شب که می شود شهر در سکوت غرق می شود.
هنوز دایی برنگشته و من هم بخاطر حکومت نظامی نمی توانم بیرون بروم.
توی دلم رخت می شویند و یک جا بند نمی شوم.
آخر سر چادر سر می کنم و دست بچه ها را می گیرم.
تا سر کوچه می رویم اما خبری نیست.
کم کم صدای هیاهو از دور دست ها به گوشم می رسد و صدا نزدیک و نزدیک تر می شود.
با رسیدن مردم و شنیدن شعار" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" جانی در بدنم تزریق می شود.
انگار این صداها از گلوی یک نفر برمی آید. بی اختیار غرق شکوه و عظمت مردم می شوم، غرق صدایی که به افلاک کشیده می شود.
یاد این می افتم که چرا امام خمینی به این مردم پشتشان گرم است!
گاهی اوقات این اتفاقات در زندگی روزمره مان می افتد.
فرق جهاد امام خمینی با مبارزه مجاهدین تنها به دلیل باور نداشتن چیزهایی بود که جلوی چشمان است و ما در پی چیزی شگفت آور چند فرسخ زندگی طی می کنیم.
امام باور دارد با مردم می توان قله های مرتفع و سخت را فتح کرد اما مجاهدین روش شان از اول اشتباه بود آنها با روش غربی ها می خواهند جلوی غربی ها بایستند!
مگر می شود امپریالیسم را با مارکسیسمی که از دل فرهنگ زمخت غرب سر برآورده، ریشکن کرد؟
جلو می روم و بی توجه به حکومت نظامی وارد جمعیت می شوم.
محمد حسین و زینب در بغلم هستند و راه رفتن را برایم سخت می کنند اما من دست بردار نیستم و با همان وضع راه میافتم.
صدای من هم قاطی رود خروشان مردم می شود و فریاد حق طلبی سر می دهیم.
در همین میان صدایی می شنوم که مرا صدا می زند.
_ریحانه سادات! ریحانه؟
سرم را به اطراف تکان می دهم و میان تاریکی شب به دنبال صاحب صدا هستم.
_من اینجام! کنار درختو نگاه کن.
به اولین درخت نگاه می کنم و به طرفش می روم.
بر خلاف جمعیت رفتن برایم دشوار است اما به سختی قدم هایم را به درخت نزدیک می کنم.
قد و قامت دایی را پشت درخت می بینم.
با دیدن من از پشت درخت بیرون می آید و لباس هایش را می تکاند.
به عنوان لبخند، گوشه لبم را می کشم.
_دایی؟ معلوم هست کجایین؟
به مردم اشاره می کند و با خنده می گوید:
_تو بگو! اینجا چیکار می کنی؟
زینب و محمدحسین را تکانی می دهم و می گویم خودشان را سفت بگیرند.
بعد هم به چشمانش که توی نور برق می زند، خیره می شود:" خب اومدم شعار بدم!"
_خب منم برای همین اومدم.
بعد دستش را دراز می کند تا بچه ها را بگیرد اما محمد حسین و زینب غریبی می کنند و خودشان را بیشتر به من می چسبانند.
تا خود خانه دایی چند بار اصرار می کند اما بچه ها قبول نمی کنند و گاهی جیغ می کشند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت208
صبح بعد از نماز نمی خوابم و بعد از خواندن دعای عهد به حیاط می روم.
ملحفه های رقصان را از روب بند پایین می کشم.
قامت دایی پشت پنجره پدیدار می شود و با لبخند شیرینی می گوید:
_سحر خیز شدی مامان ریحانه!
خون توی لپ هایم می دود و با شرم جوابش را می دهم که:
_دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی.
دستش را به چانه می گیرد و چشمانش را تنگ می کند:" ولی خودمونی ها، چجوری این پسره رو تحمل می کنی؟"
خندهی کوتاهی می کنم و می گویم:
_بچمه دایی! یه مادد هر چقدرم بچهش فضولی کنه بازم دوست داره.
خندهی دایی به هوا می رود و بریده بریده منظورش را می رساند.
_نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم.
لب هایم را آویزان می کنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا می دهم.
_دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه!
دایی چشمانش را ریز می کند و توی چشمانم نفوذ می کند.
_قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ می شد انگار میخواد دود شه بره هوا!
اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت می کنم.
لب از لب باز نمی کنم و تا سپیدی صبح لباس های مردم را می شویم.
دایی برای خرید نان از خانه بیرون می زند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب می کشم و به آشپزخانه می روم.
نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته ام خیالم راحت می شود.
قاشق را توی قوطی فرو می برم و دو قاشق چای توی قوری می ریزم.
بعد هم پنیر و مربا می گذارم.
وقتی دایی می رسد سفرهی من هم آماده شده.
بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده می شود که در صعود به آسمان شتاب دارد.
نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی می پرسد:
_چرا هوا سرده دایی؟
_راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم.
بعدشم مگه صفه، قیامته!
مردم تا میفهمن نفت اومده حمله می کنن.
لقمه اش را در دهانش می گذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان می دهد.
بعد از خوردن صبحانه بلند می شود و می گوید می رود تا نفت بخرد.
کمی بیشتر نمی گذرد که کسی در را به صدا در می آورد.
چادر سر می کنم که خانمی جلویم می آید.
_سلام!
چپ چپ نگاهش می کنم و جوابش را می دهم.
از نگاه هایم متوجه می شود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی می گوید:
_منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم.
کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب می دهم:
_آها! خانم شکوهی هستین.
درسته؟
_آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟
سر تکان می دهم و به داخل می روم.
تعارف می کنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد.
دبه های سالاد را برایش می آورم و می پرسم:" همینقدر بود نه؟"
_آره. چقدر میشه؟
کمی تعارف تکه پاره می کنیم و بعد پول را کف دستم می گذارد.
دبه ها را به دست می گیرد و می برد.
داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه می کنم.
پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند می شود.
هینی می کشم و خودم را به خانه می اندازم.
بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ می کشند.
آنها را روی زانو ام می نشانم و آرامشان می کنم.
صدای در که می آید با ترس در را باز می کنم و با ورود دایی نفس راحتی می کشم.
طولی نمی کشد که دایی گالن نفت رو زمین می گذارد و می گوید:
_من باید برم.
اخم می کنم و می پرسم:
_کجا؟ خیابونا شلوغه!
قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست.
با این حال در جوابم می گوید:
_ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن.
زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه.
با یه شلیک معترضین رو ساکت می کنن.
زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقدهاس وگرنه پهلوی دیگه نمونده!
با شنیدن حرف های دایی جا می خورم.
فکر نمی کنم وضعیت اینقدر وخیم باشد.
به دایی می گویم کمی منتظر باشد.
لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل می گیرم تا من هم با دایی بروم.
هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند.
ان ها را توب کیفم می ریزم و پله ها را یکی و دوتا می کنم.
دایی با دیدن ما اخم می کند و می گوید:
_شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون!
_دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه.
باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان.
دوست دارن بچه هام باشن.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت209
دایی نفس عمیقی می کشد و دستش را به داخل جیبش فرو می برد.
سکوت اش را علامت رضا می گیرم و باهم به محل تظاهرات می رویم.
زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستان شان را گره کرده اند و ندای آزادی سر می دهند.
توی جمعیت نمی توانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب می مانم.
صدای تفنگ و ندای آتش و بوی تند خون مشامم را پر می کند.
از جوی ها به جای آب، خونابه روان است.
خیلی از پیکر ها بی جان کف خیابان پهن شده اند و گاهی مرد و زنی می بینم که از دیدن خون خود زهره می ترکاند.
کسی نیست به دادشان برسد و هیچ کس حق کمک به آنان را ندارد.
حتی بیمارستان هم حق ندارد آنان را معالجه کند.
خیلی ظلم است اما مردم دست به دست هم می دهند و با دست خالی میان توپ و تانک سربازان شاه می ایستند.
با ریختن گاز اشک آور و جیغ های مردم سریع بچه ها را بغل می گیرم و از مهلکه جان به در می بریم.
عکس های امام را مردم به دست گرفته اند و خواهان بازگشت شان هستند.
نزدیک های ظهر سیل مواج جمعیت به رود هایی تقسیم می شود.
عکاس های ایرانی و خارجی به خط ایستاده اند تا این حماسه را ضبط کنند.
هر چه فریاد دارم بر سر شاه و هم کاسه ای هایش می زنم.
در دل جمعیت می روم و دست می برم به داخل کیفم و اعلامیه ها را به هوا پخش می کنم.
باران کاغذ روی سر مردم می نشیند و ندای الله اکبر شوق گرفتن یکی از اعلامیه ها دلهای شان را به تپش در می آورد.
یکی دو ساعت بعد خسته می شوم و زبانم به کامم چسبیده.
دیگر با این دو بچه تحمل ادامه دادن ندارم و برمی گردم خانه.
مردم بخاطر حکومت نظامی از ساعت نه نمی توانند خارج شوند.
با دیدن زباله های خانه اخم می کنم و سطل را دوان دوان به طرف سطل آشغال محله می برم.
بوی شیرابه و زباله مشامم را به سخره می گیرد.
زباله های زیادی تلنبار شده و شاه دستور داده ارگان های خدماتی مثل شهرداری کاری انجام ندهند تا مردم قدر دولت و حکومت بدانند!
با این کارها نمیتوانند اراده انسان های آزادی خواه را به بند بکشند.
چند نفری توی کوچه پرسه می زنند و با گاری دستی زباله ها را جمع می کنند.
حس همدلی در شرایط سخت انگیزه را در رگ های امید به حرکت می آورد.
خدا قوت بهشان می گویم و سریع به خانه برمی گردم.
دایی هم آخر شب ها برمی گردد؛ انگار برای ما حکومت نظامی و غیر اش فرقی ندارد.
صبح چشم باز کرده و نکرده سریع به نانوایی می روم.
توی صف هر کسی چیزی می گوید.
یکی می گوید شاه می رود، دیگری می گوید انقلاب میخواست پیروز بشود تا الان شده بود.
دیگری برای اینکه امید مردم مخدوش نشود سخنان امیدبخش می زند.
نان سنگک را توی سبد می گذارم و به خانه برمی گردم.
با دیدن رختخواب مرتب دایی وا می روم.
آهسته او را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم.
نصفه و نیمه صبحانه می خورم و سرگرم کارهای سپردهی مردم می شوم.
صدای نق نق بچه ها که به گوشم می رسد وا می روم.
هنوز نیمی از کارهایم مانده! امروز قرار است خانم مومنی بیاید تا کتاب ها نامه های جدید را به دستش بدهم تا میان بچه ها پخش کند.
صدای در را که می شنوم به امید دیدن خانم مومنی در باز می کنم که با دیدن مرد سر به زیری جا می خورم.
با لکنت می پرسم:" اِمم... شما کی هستین؟"
همان طور که با چشمانش زمین را می کاود، دستش را داخل کیفش می برد و پاکتی در می آورد.
بعد هم نگاهی گذرا به من می اندازد:
_سلام. خانم غیاثی، اینا رو بخونین. از طرف آقامرتضی است.
با شنیدن نام محبوبم دل به تپش می افتد.
انگار می خواهد خودش بیرون بیاید و نامه را بگیرد.
دستان لرزانم را از زیر چادر به طرفش دراز می کنم.
دستانم بخاطر استرس عرق کرده و رنگ از رخسارم پریده است.
مرد با شرم از من عذر میخواهد و می گوید:" ببخشید دیر بهتون می رسونمش اما اینا مال قبل دستگیری شونه.
گفتن من بهتون بدم. خودمم فرانسه موندگار شدم و نتونستم به دستتون برسونم."
در حالی که زبانم یاری ام نمی کند اما به سختی تمام می گویم:
_خواهش می کنم.
دلم میخواهد پاکت را بردارم و کیلومتر ها بروم و بروم تا در جایی که هیچ آدمی پیدا نشود آن را بخوانم.
دوست دارم زیر آسمان آبی با مرتضیام خلوت کنم.
پاکتش را ببوسم و به چشم هایم بکشم.
بعد از تشکر و خداحافظی به داخل می روم.
بچه ها مشغول بازی هستند و بدون معطلی و دور از چشمشان پاکت را باز می کنم.
یک کاغذ است و یک عکس!
اول عکس را برمی دارم و پشتش را می خوانم.
تاریخ نوشته شده و به گمان همان روزی است که عکس گرفته شده.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۳۹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تک تک ثانیه های نبودنت قسم..🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استوری
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برایرسیدنبہ
زیبایےوتجلےخلقت؛شہادت
بایداز؛سیمخاردارهاے
نفستردشی(:
#شهیدانه ؛)
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 شرط شهید شدن از زبان سردار دلها ❤️
حاج قاسم به راستی که شهیدانه زندگی کرد....
#شهیدقاسم_سلیمانی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•