eitaa logo
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
616 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
26 فایل
❁﷽❁ ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط با خادم: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
💑| 💗| قبالہ ۍ ازدواجمون بخاطر داشتن مُہر حضرت آقا بہ خودش میبالید... :) تنها عقدۍ بود کہ میدیدمو لحظہ جارۍ خطبہ ، عوض خنده اشک شوق میریختن...🙃 قرار عاشقۍ مون این بود کہ ، جاۍ گرفتن مراسم عروسی بریم 💕 ... ... زندگیمونو با یہ دنیا دعاۍ خیر با نگاه ارباب و حمایت علمدارش😍 با قلم علۍ ولایت😍 زیر یہ سقف شروع کردیم و... روز اول هم ضمانت نامہ این زندگۍ رو دادیم دست علۍ اکبری خمینۍ(ه) تا پاش یہ امضاۍ خوشگل بزنن🎈 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥[ ]♥️ . . همہ دورٺادور سفره نشسٺہ بودیم؛ پدر و مادر مهدی خواهر و برادرش. منـ رفٺم ٺوے آشپزخانہ چیزے بیاورم،وقٺے آمدم،دیدم همہ نصف غذایشان را خورده‌اند. ولے مهدے دسٺ بہ غذایش نزده ٺا من بیایم.😍🍝 - - 🦋{ | } - •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🐚| 🦋| توی جبهه اين قدر به خدا می رسی، ميای خونه يه خورده ما رو ببين. شوخی می كردم☺️ آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس ها می ايستاد به نماز.😇 ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟ نصفه شب🌙 می رسيد. صبح هم نان و پنير🌯 به دست، بندهای پوتينش را نبسته، سوار ماشين🚕 می شد كه برود. نگاهم كرد و گفت «...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌 همسر‌ . . . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥✨ ✨ . . ✨| | | |♥️ . . روز بیست و ششم تیر ، ساعت نہ زنگ زد و بےمقدمہ گفت: "امشب باید برم." انگار یڪ بشڪہ آب یخ ریختند روے سرم. تمام وجودم لرزید. گفت:" برو علے رو بذار خونہ مامانت ، زود بریم دنبال ڪارامون." فقط گریہ مےڪردمـ علے را تحویل‌دادم و جلوےمجتمع،داخل ماشینـ منتظرش ماندم. موتورش را ڪہ از دور دیدم اشڪ هایم را پاڪ کردم. گفتم یڪ وقت دلش نلرزد. چشم هاے خودش هم شده بود ڪاسہ خون. آتش گرفتم. . +" تو چرا گریہ ڪردے؟" -"از شوق. خودت چرا گریہ ڪردے؟" +از شوق تو! :) " . . [بخشے از کتاب سربلند] «روایت زندگے » . . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• :::
💛🍃 🍃 . . 👣«| |» «| |»♥️ . . شب عید نوروز بود و هنوز ڪلے ڪار در خانھ ماندھ بود. عصر بود ڪہ گویا از خانھ بیرون رفتـ. . نمےدانستمـ کجا مےرود اما خواستمـ زود برگردد. ساعت ۱۲ شب بھ خانھ برگشت. بعد از شهادتش بود ڪھ فهمیدم آن شب بستھ‌ها و اقلامے را بر در خانھ ے مستمندان و فقراے شھر بردھ ، تا آنان هم با دلے شاد سال جدید را آغاز ڪنند. . . 🦋| | 🥀| | . . . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️ |~ 👣 |~ خونه برادࢪ شوهࢪم مهمون بودیم دلم شوࢪ میزد...😣 حالا ڪه اینجاییم نكنه زنگـ📞 بزنه خونه... تو همین فکࢪو خیال،تلفنشون زنگ خورد...😰 تماس گرفته بود خونه مادرم وقتے ڪسے جواب نداد زنگ زده بود خـ🏠ــونه داداشش... دلم عجیب واسش |تنــ💔ـگ| شده بود متوجه حالم شده بود... گفت : "چی شده خانومے...؟💕🙄 بچه ها چیڪاࢪ میکنن...؟" با زحمٺ بغضمو خوردم و گفتم : "تا یه چیز میشه سریع گریه میکنن😢🍃..." خندید و گفت: "دلشـ💞ــون واسه باباشون ٺنگ شده…" گفتم :"آࢪه به خدا..."😔 از لحن و حالت حرف زدنم خنده‌ش گرفت😅... دیگه بغض امونم نداد...😭 پرسید:چیزےشده خانومے…؟🙊🦋" گفتم:" ..."🎈 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•💍♥️• |• _راستش دل ما هم تنگ شدهـ❤" با خنده گفت: اے بابا... مگه ما هم دلتنگی داریم…؟" گفتم:"آرهـ😥" گفت: "پس اینو بگووو... بچه ها بهوننــ🙄🙂" دیگه اشڪام به وضوح سرازیر شده بود و... گفتم: "آقا مهدےڪے میاے…؟😢💔" گفت:"با خداستـ🙃ـ" 🌱🗣صداش خسته بود... مثل قبلنا ڪه زنگ میزد نبود... الان ڪه فڪرشو میڪنم میبینم انگار یه چیزی میخواست بهم بگه ڪه بیقراریام اجازه نداد حرف دلشو بزنهـ😞✨ گفتم : "خوش میگذره…؟" با لحن خاصے... ڪه خالے از حس دلتنگے نبود گفت: "بدون شما مگه قرار بگذرهـ💞☺️؟ " 🌻| 🌿| همسر‌ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🚲} 💕} اشڪامو پاڪ کردم سعے کردم بغضمو بخورم تا نفهمه...😢 تا مثه همیشه خوشحال خداحافظے کنه... مڪثی کرد و گفت: "خطا خرابه... معلوم نیست بتونم زنگ بزنم... نگران نباش🙃... مراقب خودتون باشید... خداحافظ...👋🏻" و این... آخرین تماسش بود📞😞... تا ۳_۴ روز خبری ازش نبود دل تو دلم نبود خیلے دلواپس بودم... همه ش منتظر بودم ڪه خبرے بهمون بدن جرأتم نداشتم به ڪسےزنگ بزنم و خبرے بگیرم... تو بےخبرے سرڪردن خیلے سخته خیییلے😣😥 همسر •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🚲} 💕} اخـلاقش بسیار شایسته بود و فرمانده اش می گفت: عباس هفته ای یک خواستگار داشت!😍 گویی همه خواهان آن بودند😊که با عباس فامیل شوند و همیشه به او می گفتند اگر می خواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم.😉 با این حال در ایام اربعین با خانواده ای از شیراز آشنا شدیم و دو خانواده نیز گفتگوهایی با هم داشتند.💕 عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصـمـ🤔ـیمش برای رفتن به سوریه خبر داده بود و گفته بود در صورتی که سالم از این ماموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدمـ🚶‍♂ جلو خواهم گذاشت.❤️ اما گویی خداوند برای عباس من جور دیگری رقم زده بود…😢 راوی:مادر •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
🚲} #عاشقانه‌اےاز‌جنس‌شهدا 💕} #عاشقانه‌هاےمذهبے اخـلاقش بسیار شایسته بود و فرمانده اش می گفت: عباس
🚲} 💕} در تاریخ ۲۱ دی ماه ۹۴ در نبرد با تروریست های تکفیری در استان حلب در شمال سوریه به دست عوامل این گروه تکفیری-صهیونیستی به مقام والای شهادتـ🌹 رسید. یکی از دوستانش برای ما تعریف می کرد که در سوریه سختی زیاد کشیدیم و چند روزی بود که به جز چند خرما چیزی برای خوردن نبود اما عباس همیشه لبخند😊 می زد و می گفت زیاد فکرش را نکنید درست می شود. دوستانش می گفتند عباس و ۳ نفر دیگر بالای تپه ای رفته بودند و شجاعانه✊ می جنگیدند تا از کشته شدن افراد بیشتر جلوگیری کنند. او از قلـ💔ب و پهلو تیر🏹خورد و در نهایت به آرزوی دیرینه اش رسید و جام شهادت را از دست مولای بی کفن نوشید و پیکرش نیز برنگشت و برای همیشه جاویدالاثر شد. راوی:مادر •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
🚲} #عاشقانه‌اےاز‌جنس‌شهدا 💕} #عاشقانه‌هاےمذهبے اشڪامو پاڪ کردم سعے کردم بغضمو بخورم تا نفهمه...😢
|☂• |🎠• یه حسے بهم میگفت: "دیگه زنگ نمیزنه..."📞😔 مدام تو خیالات و دلواپسے بودم سࢪ نمازام گریه می ڪردم و دوࢪ از چشم بقیه میرفتم امامزادهـ🕌 ‌هاے شهࢪمون و با گریه و ناله خودم تسڪین میدادم... اون ࢪوزا دلشوره‌ے عجیبی افتاده بود به جونم تا این ڪه یه روز ساعت ۲ بعدظهر بود ڪه داداشم گࢪیون و لرزون وارد خونهـ🚶🏻🏡شد... گفتم:"چیه…؟!" هق هق ڪنان گفت هیچے بخدا و نگاشو ازم دزدید...😥 همون روزا پدࢪ شوهرم مریض شده بود و بیماࢪســ🏩ـتان بسترے بود... ذهنمو به هر جایے میبردم غیر اون وقتی داداشمو با اون حال و روز دیدم با نگرونی پرسیدم: "چیه…؟ پدرشوهرم چیزیش شده…؟"😟 "گفت:"نه…نه ..." دیگه مطمئن شدم... " هام بے دلیلـ💔 نبود... 🦋| 😇| همسر‌ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•♥️• } •😅• } روز عروسیش خیلے خسته شده بود😓 مدام درگیر ڪارها بود و رفت و آمد. می ڪرد و به هر ڪسے ڪه میرسید میگفت: _زن نگیرے! ببین به چه روزی افتادم ، زن نگیرے.😄🍃 حتی به ما هم میرسید میگفت: آبجی زن نگیرے➺😂 •🌻• •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•