11.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
چشماٺو ببند😌
خیال کڹ الاڹ کربلایــے😭💔
#ماملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اى فرزند آدم! غم و اندوهِ روزى كه نيامده را بر آن روز كه در آن هستى تحميل مكن، چراكه اگر آن روز، از عمرت باشد خداوند روزىِ تو را در آن روز مى رساند. (و اگر نباشد، اندوه چرا؟)
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۶۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت93
نمی فهمم چطور لباس می پوشم و آماده جلوی در می ایستم که حمیده چشمانش گرد می شود.
در را قفل می کند و به طرف ماشین می رویم. همان فلوکس است و در عقب را باز می کنم و حمیده می گوید جلو بنشینم اما چون هنوز نامحرم هستیم قبول نمی کنم.
مرتضی از توی آیینه نگاهم می کند و سلام می دهد.
آن چنان تیپ زده است که نگرانم چشم بخورد!
به طرف جواهری می رویم و در راسته ی جواهری ها قدم می زنیم.
احساس می کنم مرتضی می خواهد چیزی بگوید اما نمی گوید.
به ویترین مغازه ای خیره می شوم و یک انگشتر طلا با دونگین سفید مرا به خود خیره می کند.
انگشتر را به حمیده نشان می دهم و از سلیقه ام تعریف می کند.
با شرم مرتضی را صدا می زنم و انگشتر را نشانش می دهم. او هم می گوید خوب است.
وارد مغازه می شویم و مرتضی می گوید:
_شما برین منم میام.
حمیده انگشتر را به مرد فروشنده نشان می دهد و مرد مسن انگشتر را از توی ویترین در می آورد و نشانمان می دهد.
انگشتر را در انگشتم می گذارم و به حمیده می گویم نظرش را بگوید.
_خیلی بهت میاد!
کمی هم خودم نگاهش می کنم و به طرف در می روم تا به مرتضی هم نشان دهم.
با دیدن مرتضی آن هم با حالتی آشفته جا می خورم. بیچاره مقداری پول در دست دارد و همه اش می شمارد.
حساب کار دستم می آید و سریع برمی گردم. حمیده درگیر زرق و برق جواهر شده و می گوید:
_بیا ریحانه اینو ببین.
انگشتر را روی پیشخوان می گذارم و می گویم:
_نه از دور قشنگه، تو دستم جالب نیست.
مرد فروشنده مدل های دیگر را نشانم می دهد و من دردم چیز دیگری است.
حمیده در گوشم می گوید:
_اون که تو دستتم قشنگ بود!
دوباره حرفم را تکرار می کنم و از مغازه خارج می شویم.
مرتضی فوری جلو می آید و می گوید:
_الان میخواستم بیام.
انگشت اشاره ام را به دو طرف تکان می دهم و می گویم:
_خوب شد نیومدین، جالب نبود.
توی راسته ی بازار به هرچی طلا فروشی است پشت می کنم و به بهانه ای فراری می شوم.
حمیده خسته و کلافه وار به من تشر می زند:
_خسته شدم دختر!
جواب را نمی دهم و چند قدمی که برمی دارم با دیدن یک نقره سرا لبخند می زنم.
به طرف مغازه نقره می روم و انگشتری با نگین های ردیفی و ریز انتخاب می کنم.
حمیده چپ چپ نگاهم می کند و می گوید:
_آخه نقره؟ این همه طلا رو ندیدی، صاف اومدی اینجا!
خودم را کشته مرده ی انگشتر نشان می دهم و وارد مغازه می شویم.
انگشتر به دستم جلوه ی دیگری می دهد و همچون گلی که در بوستان جلوه می کند، دستم را زیبا نشان می دهد.
مرتضی هم حلقه ای نسبتا ساده برای خودش انتخاب می کند و هردو راضی خارج می شویم.
توی بازار هم مراعات می کنم و جز یک دامن کلوشِ سفید و پیراهن نگین کار شده ای چیزی نمی خرم.
دلم میخواهد خانم غلامی را برای مراسم دعوت کنم و از مرتضی می خواهم به خانه شان برود.
حمیده می گوید اول او را برسانیم و بعد سراغ آن کار برویم.
حمیده پیاده می شود و خداحافظی می کنیم.
آدرس را به او می دهم و به خرید هایمان نگاه می کنم که در عین سادگی ولی برایم لذت بخش بود.
مرتضی توی کوچه می ایستد و می پرسد:
_منم باهاتون بیام؟
_بیاین.
دوش به دوش هم حرکت می کنیم. از پله ها بالا می روم و زنگ را فشار می دهم.
صدای خانم می آید و خودم را معرفی می کنم.
در را باز می کند و با دیدن مرتضی جا می خورد.
میخندم و بغلش می کنم و می گویم:
_راستش امشب یه مراسم کوچیک داریم اگه وقت دارین شما هم بیاین.
خانم خوشحال می شود و قبول می کند.
آدرس را برایش می نویسم و خداحافظی می کنیم.
توی ماشین می نشینم و می گویم:
_من فقط همین یه آشنا رو داشتم. شما چی؟
_منم دوتا از دوستام میان.
آهانی می گویم و از کوچه های تنگ و کاه گلی محله رد می شویم.
قار و قور شکمم بلند می شود و افسوس می خورم چرا بیشتر صبحانه نخورده ام.
توی ماشین نشسته ایم که اذان از مسجدی بلند می شود.
رو به مرتضی می گویم:
_آقا مرتضی میشه بایستین تا نماز بخونیم؟
چشمی می گوید و اولین جا پارک می کند.
پرسان پرسان خودمان را به مسجد می رسانیم و در وضوخانه، وضو می گیرم.
وقتی آماده ی نماز می شوم که همگی به رکوع می روند؛ سریع چادرم را روی سرم می گذارم و نیت می کنم.
بعد از نماز از هول و ولای این که مرتضی منتظر نشود، سریع بلند می شوم تا دیر نرسم.
دعای فرج را زیر لب زمزمه می کنم و از مسجد بیرون می آیم.
مرتضی کنار تیر چراغ برق ایستاده و با دیدن من لبخند می زند.
به طرفش می روم و باهم به سمت ماشین می رویم.
وقتی در کنارش قدم می زنم انگار کوهی در نزدیکی ام هست که می توانم در پناهش احساس آرامش کنم.
توی ماشین می نشینم که می گوید:
_یه لحظه صبر می کنین تا برگردم؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت94
قبول می کنم و او می رود.
با نگاهم بدرقه اش می کنم تا وقتی که میان مردم گم می شود.
هوای ماشین خفه است و شیشه را پایین می کشم.
نگاهم به لباس عروسم است، همان پیراهن و دامن ساده که توی کاغذ پیچیده شده.
کاغذ را روی پایم می گذارم و دستم را روی نگین های پیراهنم می کشم.
لبخندی روی لبم می آید و سر بلند می کنم.
چشمانم تقلا می کنند تا او را بیابند اما پیداش نمی کنم.
حدود یک ربع بعد تقی به شیشه می زند که چون حواسم نیست، کمی می ترسم.
در را باز می کند و می نشیند.
لبخند دندان نمایی می زند که ردیف دندان های سفیدش به نمایش در می آید.
پاکتی را به طرفم می گیرد و می گوید:
_بفرمایین!
نگاهم به درون پاکت می رود و یک ساندویچی برمی دارم.
از آیینه نگاهم می کند و می گوید:
_ببخشید نمیدونستم چی میخورین، همون سوسیس گرفتم.
تشکر می کنم و می گویم:
_همین خوبه.
توی ماشین ساندویچ مان را می خوریم و به طرف خانه ی حاج آقا به راه می افتیم.
توی راه یک لحظه نگاهم را به آیینه می دهم که او هم سریع نگاهم را روی هوا می قاپد.
از پیوند نگاهمان چیزی نمی گذرد و با لبخند چشمانم را به جایی دیگر مشغول می کنم.
به کوچه شان که می رسیدیم شروع می کند به بوق زدن و ظهیر، محمدرضا و علیرضا از خانه بیرون می دوند و دور ماشین می چرخند.
خنده هر دومان بلند می شود و بچه ها هم شادمان دنبالم می آیند.
مرتضی می ایستد و پیاده می شویم.
علیرضا و محمدرضا را در آغوش می گیرم و اما ظهیر هنوز از من خجالت می کشد.
مرتضی با سنگ ریزه به در می زند و یاالله می گوید.
در را هل می دهد و با دست اشاره می کند.
_بفرمایین، شما اول برین.
از خجالت سرم را پایین می اندازد و چشم می گویم.
توی حیاط، حاج آقا به استقبالمان می آید و به داخل راهنمایی مان می کند.
وارد خانه که می شوم، زهرا و زهره دورم را می گیرند و حاج خانم و حمیده کِل می کشند.
دیگر خنده ام را نمی توانم پنهان کنم و مدام با همان خنده هیس هیس می کنم.
حمیده گوشش بدهکار نیست و با کِل مرا وارد اتاق می کند.
بساط چای و میوه را جلویم می گذارد و حمیده می گوید:
_سریع بخور که مونس خانم میاد.
با تعجب می پرسم:
_مونس خانم کیه؟
چشمکی می زند و می گوید:
_عروسیته دختر! یه آرایشگر نباید باشه، یه دستی به صورتت بکشه؟
امان از دست حمیده! کلی نقشه برایم کشیده است و من خبر ندارم.
مرتضی وارد نمی شود و فقط از پنجره می بینم با حاج آقا بیرون می روند.
چایم را که می خورم مونس خانم هم از راه می رسد، تبریکی به من می گوید و چایش را می خورد.
بهش می خورد سی و خورده ای باشد، خال وسط پیشانی اش اولین چیزی است که توجه ام را جلب می کند.
حمیده با ایما و اشاره به من می فهماند چادرم را در بیاورم.
چادرم را به دستش می دهم که مونس خانم چشمانش را ریز می کند و همچین توی صورتم زل می زند که انگار چیزی در من گم کرده!
نگاه سنگینش را نمی توانم تحمل کنم و جایی دیگر را نگاه می کنم.
مونس خانم رو به من می گوید:
_بی زحمت روسری تو هم دربیار که کارمو شروع کنم.
حمیده با گذاشتن چشمانش روی هم کارش را تایید می کند و با اکراه روسری ام را در می آورم.
موهای پر پشت و خرمایی ام را که می بیند، لبخندی می زند و می گوید:
_یه بافت قشنگ برات درس می کنم.
می خواهد موهایم را شانه بزند که خودم پیش قدم می شوم و بعد شروع می کند به بافتن.
یک بار از سمت چپ شروع می کند، یک بار از سمت راست و از کارهایش گیج می شوم با خودم می گویم یعنی آخرش چه می شود؟!
به زهرا که عصای دستش است می گوید که آب قند بیاورد تا مو پیچ بخورد.
اخم می کنم و می گویم:
_آب قند که موهامو کثیف میکنه!
هیسی به من می گوید و ادامه می دهد:
_نگران نباش خیلی نمیزنم.
زهرا می آید و کارش کمی بعد تمام می شود.
دوست دارم خودم را نگاه کنم که مونس خانم می گوید بعد از اتمام کار خودم را ببینم.
بعد از آن که صورتم را تر و تمیز می کند می خواهد آرایش کند که می گویم:
_من از آرایش زیاد خوشم نمیاد!
لبخندی می زند و می گوید:
_منم زیاد آرایشت نمی کنم، این صورت بدون آرایشم خوشگله!
تشکر می کنم و سرگرم کارش می شود.
از بس سرم را نگه داشته ام، گردنم درد می گیرد. حمیده لباس هایم را از کاغذ در می آورد و آویز می کند.
حاج خانم از سلیقه ام تعریف می کند و با پایین رفتن خورشید، خونابه ای آسمان را فرا می گیرد.
با غرغرهای من، مونس خانم بساطش را جمع می کند و آیینه را به دستم می دهد.
آیینه را جلوی صورتم می گیرم و با دیدن چهره ام لبخند رضایت بخشی می زنم و تشکر می کنم.
حمیده لباس هایم را می آورد و می گوید تا مرتضی نرسیده بپوشم.
لباس ها را می گیرم و در اتاق انباری میپوشم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت95
جلوی آیینه می ایستم، زهرا با دیدنم دست می زند و از سلیقه ام تعریف می کند.
با صدای زهرا کم کم همگی جمع می شوند و ماشاالله گویان نگاهم می کنند.
یکهو دلم هوای مادر را می کند، کاش اینجا بود و مرا در این رخت و لباس می دید.
چقدر آرزو داشت که عروسیم را ببیند و اکنون در کنارم نیست که با دیدنم با همان لهجه مشهدی اش، ماشاالله و هزار الله اکبر بگوید.
لیلایی در کنارم نیست که از دیدن چهره ام به وجد بیاید و بگوید چقدر شبیه مادر شده ام.
با دیدن خودم در دل آیینه، بیشتر به این پی می برم که چقدر شبیه مادر بودم.
دوست دارم یک دل سیر توی آیینه خودم را نگاه کنم و به یاد مادر بیوفتم.
حمیده جلو می آید و می گوید:
_خوشگلی شدی عروس جان، لازم نیس به این آیینه اینقدر زل بزنی!
لبخند تلخی به حرف حمیده می زنم.
کسی در آن لحظه درد دلم را نمی داند، دوست دارم از همین جا تا مشهد به عشق مادر پیاده قدم بردارم تا یک بار دیگر، فقط و فقط یک بار دیگر بر دستان رنج کشیده اش بوسه ای از جنس عشق بزنم.
در آن لحظه تمام سعی ام این است که گریه نکنم که صدای اذان هوش از سرم می پراند.
انگار خدا فهمیده است در دلم چه می گذرد و می خواهد با حرف زدنِ با او، دردم را تسکین دهد.
همزمان صدای یا الله های چند مرد بلند می شود و سریع خودم را به اتاقی می اندازم.
زن ها هم چادر های رنگی شان را سر می کنند و پرده های نشیمن را می اندازند.
حمیده صدایم می زند و عاقبت پیدایم می کند و با خنده می گوید:
_قایم شدی مثلا؟
از خنده اش من هم خنده ام می گیرد و می گویم:
_نه! وقتی صدای مردا اومد هول شدم و خودم توی این اتاق انداختم.
آهانی زیر لب می گوید و بین مان سکوت میشود.
یکهو با هم شروع به حرف زدن می کنیم و بلافاصله ساکت می شویم.
خنده مان می گیرد و حمیده می گوید:
_خب بگو.
_نه تو بگو!
_نه دیگه امشب، شبه توعه پس تو بگو.
فهمیدم اگر بخواهم تعارف تکه پاره کنم باید تا فردا ادامه دهم.
پس تعارف را کنار می گذارم و خودم می گویم:
_میشه یه جا نماز بیاری تا نماز بخونم؟
حمیده لبخندی می زند و می گوید:
_اتفاقا میخواستم در مورد نماز باهات حرف بزنم.
_خب؟
_هیچی، حاج آقا گفتن یه نماز جماعت بخونیم.
با شنیدن حرف حمیده، خوشحال می شوم و فوراً باهم از اتاق خارج می شویم.
بین مردها و زنها پرده ای بود و همگی توی یک صف جا شدیم.
بعد از نماز مونس خانم با من دست می دهد و می گوید:
_تا حالا عقدی نرفته بودم که توش نمازِ جماعت بخونن. ان شاالله که خوشبخت بشی دختر!
لبخندی می زنم و شاد می شوم از این که زندگی ام را با بندگی خدا می خواهم شروع کنم.
حمیده هم چشمک می زند و می گوید:
_آره واقعا! منم تو همین فکر بودم.
برای این که راحت باشیم به اتاق گوشه می رویم و مردها در اتاق مشرف به حیاط می نشینند.
چند دقیقه بعد زهرا وارد اتاق می شود و می گوید:
_یه خانم اومدن! میگن فامیلشون غلامیه!
لبخندی به پهنای صورتم می زنم و به زهرا می گویم راهنمایی شان کنند.
خانم غلامی با عطیه وارد می شوند؛ تا می خواهم بلند شوم خانم دستم را می گیرد و نمی گذارد.
به ناچار نشسته، دیدهبوسی می کنیم و خانم با چشمان خندان می گوید:
_ان شاالله خوشبخت بشی عزیزدلم.
مونس خانم دف اش را برمی دارد و شروع می کند به زدن. همگی دست می زنند و گاهی کل می کشند.
حاضران خیلی زیاد نیستند و تنها کسی که من دعوتش کرده ام فقط خانم غلامی است.
کمی که می گذرد زهره وارد می شود در گوش مادرش چیزی می گوید.
حاج خانم لبخندی میزند و می گوید:
_خب میگن عروس خانم بیان که خطبه رو بخونن.
قلبم شروع می کند به تالاپ تلوپ کردن!
آنقدر استرس گرفته ام که احساس میکنم اتاق تنور است!
گونه هایم گُر می گیرد انگار که دو کفگیر داغ به آن چسباندن.
خانم غلامی و حمیده دورم را می گیرند و با سلام و صلوات به طرف نشیمن می رویم.
مرتضی روی صندلی نشسته است و کنارش هم صندلی دیگر گذاشته اند. چادر را آنقدر روی صورتم کشیده ام که برای دیدن مجبورم گاهی گوشه ی چادر را بالا بگیرم.
وقتی روی صندلی می نشینم احساس می کنم تمام بدنم می لرزد و چیزی نمانده سکته کنم!
کمی خودم را دلداری می دهم و می گویم ناسلامتی عروس هستم. نمی خواهند که دارم بزنند! یک "بله" می گویم و خلاص!
بله گفتن که اینقدر های و هوی ندارد!
وقتی همه جا ساکت می شود، حاج آقا خودش شروع می کند به خطبه خواندن.
حدیث پیامبر را که می خواند، شروع می کند به گفتنِ:
_خانم سیده ریحانه حسینی فرزند مجتبی! آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ دوهزار تومان پول به عقد آقای مرتضی غیاثی فرزند یدالله در بیاورم؟
دلم بدجور شور می زند، حال دیگری دارم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۰۰
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🥀"انالله و انا الیه راجعون"🥀
▪️حاجیه خانم «نصرت همت» مادر سردار شهید محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.
▪️به اطلاع میرسانیم مراسم تشییع صبح روز سه شنبه در گلزار شهدای شهرضا با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد.
🥀شادی روحش و فرزند شهیدش
صلوات
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•