🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت123
شیرینی و چای را پس می زنم و تشکر می کنم. موقع رفتن یکی از خانم ها صدایم می زند.
_خانم حسینی؟
برمی گردم، خانم فروزنده است. همسایه خانه ی پهلویی مان.
_بله؟
صاحب خانه هم کنارش ایستاده که خانم فروزنده می گوید:
_ببخشید چند لحظه میشینید؟
به اطراف خانه نگاه می کنم و بعد می نشینم.
خانم فروزنده کنارم می نشیند و با لبخند به خانم صاحب خانه اشاره می کند و می گوید:" خانم صالحی رو که میشناسین."
بله بله ای می کنم که می گوید:
_ماشاالله آدم تحصیل کردهای به نظر می رسین. راستش دختر من و خانم صالحی بخاطر حجابو و مسائلی که پیش میاد و خودتون لابد بهتر میدونین، نمیتونن برن مدرسه.
منم گفتم اگه قبول کنین بیان پیش شما واسه درس. حیفه جوونن، تازه الانم دوران درس و تحصیله. بنظرم ظلمه که نتونن درس بخونن.
به حرف های خانم فروزنده گوش می دهم و یاد خودم می افتم.
دلم نمیخواهد یکی مثل خودم حسرت درس و درس خواندن را در دلش داشته باشد.
برای همین قبول می کنم و پایه تحصیلی شان را می پرسم.
یکی پنجم متوسطه است و دیگری چهارم. قبول می کنم تا جایی که میتوانم کمکشان کنم تا غیابی امتحان بدهند و قبول شوند.
کلی شیرینی و شکلات توی پاکت برایم می آورند. اول قبول نمی کنم اما بعد خود خانم صالحی توی کیفم می گذارد و تشکر می کنم.
به خانه می روم تا به ادامه کارهایم برسم. تا عصر کار آشپزخانه را تمام می کنم. سطح زباله مملو از آشغال شده و بوی بدی توی خانه پیچیده است و از طرفی کلی روزنامه کف ریخته و مجبور می شوم خودم آشغال ها را ببرم و بریزم توی سطل.
چند باری از بوی بد زباله ها عق می زنم و با دیدن قطره های شیرابه روی پله ها چندشم می شود.
به سختی به زباله ها را به سطل می رسانم و چپه می کنم.
مجبور می شوم راه پله را هم تمیز کنم و با جارو و آب تک تک پله ها را می شوییم. کمرم از بس دولا بوده ام راست نمی شود و از درد نمی توانم تکان بخورم.
چند دقیقه ای روی پله می نشینم و صبر می کنم تا حالم بهتر شود.
لباس می پوشم و اعلامیه ها را لای کتاب می گذارم.
کتاب را توی کیفم می گذارم.
معشوق زمستان گویی با سرمایش می خواهد وقت بیشتری را بخرد، اسفند به فکر دیگران نیست و دلش میخواهد دست در دست زمستان همه جا را پر از ردپای برف شان کنند.
سوز عجیب امروز مرا وادار می کند تا ژاکتم را بپوشم.
جلوی آیینه می ایستم و چادرم را به سر می کنم. روحی که چادر به من هدیه می دهد و امنیتش را با هیچ لاک و رژی حاضر نیستم عوض کنم.
از خانه بیرون می زنم و توی خیابان های شلوغ می روم. طرف های لاله زار می روم و توی مغازه های شلوغش خودم را جا می دهم.
همگی سرگرم خرید و انتخاب هستند و من اعلامیه ای در مغازه می گذارم و بیرون می آیم.
توی بازار می روم که صدای دعوا می آید، همگی مشغول دعوا هستند که گوشه ای پناه می گیرم و بی ان که صورتم دیده شود چندین اعلامیه را به هوا پرت می کنم.
باران اعلامیه روی سر کاسبان و خریداران می نشیند و سریع دور می شوم.
دیگر صدای دعوا نمی آید و همگی کاغذ ها را از هوا می قاپند و یکی می گوید:" اعلامیه آیت الله خمینی!"
دیگری می گوید:" آخ فداشون بشم، آقا یه پارچه نوره!"
مردی با صدای خشک می گوید:" این حرفارو نزنین!"
صدایی که از اعلامیه خبر داد را می شنوم که می گوید:" الان تموم حرفا شده این!"
آژان ها که تازه متوجه ماجرا می شوند مردم را متفرق می کنند و دنبال فرد مشکوکی می چرخند که تا آن موقع من دور شده ام.
نفس راحتی می کشم و به خانه برمی گردم.
نیمرویی برای افطار میپذم و به یاد مرتضی نمیگذارم زیاد سفت شود.
خرمایی در دهانم می گذارم و نیمرو را تا نیمه می خورم و توی یخچال می گذارم.
آخرین باری که به کتاب فروشی رفته بودم، مرد فروشنده برای پخش نوار کاست ها یک مشت کتاب باطله بهم داد و گفت برگه هایش را بچسبانم و به اندازه نوار جا خالی کنم.
بعد نوار را توی کتاب قایم کنم و هر روز چند نوار کاست هم پخش کنم.
کتابی را برمی دارم و چسب کاری می کنم بعد نوار را وسط صفحه ای می گذارم و دور تا دورش را با مداد علامت می زنم و با کاتر می برم و خالی می کنم.
نوار را داخلش می گذارم و کتاب را می بندم، برای بار اول با دقت انجام داده ام و رضایت دارم.
چندتایی دیگر درست می کنم و چشمانم از بی خوابی سوز می گیرد.
خمیازه می کشم و آخرین کتاب را هم تمام می کنم. سرم را روی میز می گذارم تا کمی چشمانم روی هم برود و بعد بلند شوم و سحری درست کنم.
می خوابم و وقتی چشم باز می کنم که خورشید همه جا را روشن کرده.
اولین چیز یاد نماز صبحم می افتم و دمق می شوم.
سریع قضایش را بجا می آورم.
کتاب ها را از روی میز و دور و اطرافش جمع می کنم و توی کمد قایم می کنم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت124
صدای زنگ در بلند می شود، فکر می کنم مرتضی است و چادرم را هول هولکی برمی دارم و از پله ها پایین می روم.
در را که باز می کنم خانم غلامی را می بینم که خندان به من زل زده است.
لبخند بی جانی می زنم و بغلش می کنم. انگار از حالات صورتم چیزهایی فهمیده و می پرسد:
_از دیدنم خوشحال نشدی؟
الکی می خندم و می گویم:" نه! منتظر یه نفر بودم. بیشتر شوکه شدم."
تعارفش می کنم و وارد می شود؛ می خواهم در را ببندم که میگوید:
_در رو نبند، یه مهمون دیگه هم داری!
در را باز می کنم. چند ثانیه بعد چهرهی حمید پیش چشمانم ظاهر می شود.
چند دقیقه ای نگاهش می کنم و بعد هم را بغل می گیریم. خوب عطرت وجودش را لمس می کنم و به خودم می چسبانمش.
با دیدن حمیده بیشتر یاد مرتضی می افتم. یاد تک تک روزهایی که در کنارم بود و از دردهایمان می گفتیم.
یاد شبی که به امام زاده صالح رفتیم، یاد آن روزی که به عیادت مرتضی رفتیم... یاد روزی که رفتیم خرید...
ناخودآگاه غنچه های اشک از چشمانم بیرون می پرند و تبدیل به شکوفه می شوند.
او هم بغضش می ترکد و کلی گریه می کنیم.
خانم غلامی ما را از هم جدا می کند و می گوید:
_میدونستم اینقدر از هم دیگه بدتون میاد و با دیدن هم گریه می کنین، حمیده خانمو نمیاوردم.
می دانستم شوخی می کند برای همین می خندم، حمیده هم می خندد.
راهنمایی شان می کنم و وارد خانه می شوند.
هردوشان ماشاالله ماشاالله گویان به خانه نگاه می کنند و از سلیقه من و مرتضی تعریف می کنند.
لبخند می زنم و چای دم می کنم.
حمیده از نشمین با صدای بلند می گوید:
_دلم برات خیلی تنگ شده بود، وقتی فهمیدم ساواک بیخیالمون شده سریع اومدم پیشت. آخ که چقدر دلم هواتو کرده بود. از وقتی رفتی انگار برکت از خونم رفته.
بچه ها هم همینو میگن و اولا بی تابی هم می کردن.
حمیده به من خیلی لطف داشت و واقعا من لایق حرف هایش نبودم.
از توی آشپزخانه می گویم:" منم دلم برات تنگ شده بود. خواستم همون روز که اومدم تهران بهت سر بزنم اما خانم گفتن ساواک بهتون شک کرده گفتم بیشتر از این مزاحم نشم.
خیلی نگرانتون شدم، راستی بچه ها رو چرا نیاوردی؟"
همانطور که نگاهش به در و دیوار است جوابم را می دهد.
_تو که میدونی مراحمی، بعدشم آقامرتضی اصلا به من نگفت کجا میرین فقط گفت میرین خونه ی پدر و مادرش. منم چیزی نمیدونستم، خودشونم چیز زیادی نمی دونستن. منم گفتم یه چند روزی بودی و بعد رفتی... بچه ها که مدرسه ان. اونام خیلی دوست داشتن بیان ولی خب نشد، ان شاالله دفعه بعدی.
شیرینی هایی که دیروز خانم صالحی بهم داده بود را توی ظرف می چینم و برایشان می برم.
خانم غلامی هم به حرف می آید و می گوید:
_بشین پیش ما، اومدیم خودتو ببینیم.
رو به روشان می نشینم و با خنده می گویم:" همچین دیدنی هم نیستما!"
حمیده قربان صدقه ام می رود و من و خانم غلامی می خندیم.
با صدای کتری به آشپزخانه برمی گردم و قوری چای را می گذارم و برمی گردم.
حمیده می پرسد:
_آقامرتضی کجاست؟ ستارهی سهیل شده!
الکی می خندم و می گویم:" اونم درگیره دیگه."
_باهم خوبین؟
باز هم دروغ می گویم و به ناچار سرم را پایین می اندازم. نقاب شادی به چهره ام می زنم و از پس بغض خفته ام می گویم:
_آره، مرد خوبیه.
هردوشان خدا را شکر می کنند و شیرینی برمی دارند.
خانم غلامی نگاهم می کند و می گوید:
_ببخشید دست خالی اومدیم، حمیده خانم خیلی عجله داشت."
می خندم و می گویم:" خوب کاری کردین، این به اون در."
_چی به چی؟
_بار اول که منم اومدم خونتون چیزی نیاورم. یادتونه؟
خانم می خندد و می گوید:" عه! راست میگی، چه زود گذشتا."
سری تکان می دهم و آه می کشم.
حمیده بلند می شود و مثل کارگاه ها خانه را جست و جو می کند و در آخر می گوید:
_جای جمع و جوریه، نباید اول زندگی خرج آنچنانی کرد."
من و خانم غلامی با سر تکان دادن حرفش را تایید می کنیم. چای می آورم و کنارهم می خوریم.
با شوخی و خنده های حمیده چند لحظه ای می توانم غم هایم و نبودن مرتضی را فراموش کنم.
نمی توانستم بگویم دو روز می شود که ندیدمش، بحثمان شد و او رفت...
میوه ای توی خانه نبود و حسابی شرمنده شدم. دلم میخواست برای ناهار بایستند که هر کدام گرفتاری هایشان را بازگو کردند.
توی پله ها کلی به حمیده اصرار کردم اما او گفت بچه ها مدرسه اند و آقامرتضی هم می آید، درست نیست بماند. مجبور می شوم که بگویم مرتضی ناهار نمی آید.
دلش برایم می سوزد و نمی تواند جلوی اصرار هایم بایستد.
می گوید برود و با بچه ها برگردد. تا دم در بدرقه شان می کنم و خداحافظی گرمی می کنیم.
با رفتنشان انگار خانه را خاک مرده پاشیدن، دوباره سکوت...
غذا ماهی می گذارم و برنج خیس می کنم. کلی بهشان می رسم و توی آبلیمو و پیاز استراحتشان می دهم. بعد هم سرخشان می کنم و برنج ها را دم می کنم.
#ادامه_دارد
#کپےبههیچوجهجایزنیست
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت125
بعد از اذان ظهر حمیده با بچه ها می آید و علیرضا و محمدرضا را سفت در بغل می گیرم و ناز و نوازشان می کنم.
موقع ناهار علیرضا با شیرین زبانی از دستپختم تعریف می کند.
باهم گل یا پوچ و کلی بازی های از خود درست کنی، می کنیم! آنقدر خسته می شوند که هنگام غروب از فرط خستگی بیهوش می شوند.
حمیده دم از رفتن می زند که بچه ها را بهانه می کنم. انگار از بس توی خانه تک و تنها بودم درحال دیوانه شدن هستم! دلم نمیخواهد تنهایم بزارند و با اصرار حمیده را نگه می دارم و می گویم تا وقتی مرتضی بیاید شما بمانید.
به فکر شام هم می افتم و حمیده توی آشپزخانه می آید و می پرسد:" آقامرتضی همیشه اینقدر دیر میاد؟"
کمی من من می کنم و با لبخند می گویم:
_کارش مال خودش نیست که تکلیفشو بدونه. گاهی وقتا زود میاد و گاهی مثل امروز نمیاد.
_یعنی برای خواب هم نمیاد؟
آب دهانم را قورت می دهم و خودم را مشغول کار می کنم، در آخر می گویم:
_ن... نه! میاد.
صدای بچه ها می آید که بیدار شدند و علیرضا شیطونی اش گل کرده.
آهانی می گوید که با داد به بچه ها می گوید:" به اون دست نزنین! عه!"
بعد کمکم می کند و شامی می پذیرم. یکهو صدای گومی بلند می شود و سراسیمه از آشپزخانه بیرون می آییم.
حمیده که از چشمانش آتش می بارد، به سمت بچه ها می رود و کتک شان می زند.
گلدان سفالی که خود مرتضی درست و رنگ کرده بود را شکسته روی زمین می بینم. جلوی حمیده می ایستم و می گویم:" عه نزن حمیده! بچه ها تقصیری ندارن، این جاش بد بود. هزار بار به مرتضی گفتم جاشو عوض کن."
حمیده که هنوز عصبانی است برای بچه ها خط و نشان میکشد و شروع می کند به جمع کردن تکه های گلدان.
بچه ها را به اتاق می فرستم و به حمیده کمک می کنم.
جارو دستی را برمی دارم که حمیده با اصرار از دستانم می گیرد و خودش جارو می زند.
چای میریزم و برایش می برم، نگاهم میکند و می خندد:" از بس چایی خودم شدم تانکر!"
چای را برمی دارم و می گویم:
_عه، ببخشید فکر کردم مثل منی که هر چی بخورم بازم سیر نمی شم.
_الکی نیست که پوست استخونی! دختر به جا چایی غذا بخور!
از حرفش خنده ام می گیرد و به یاد شامی ها و می روم سری بهشان بزنم.
حمیده به بچه ها می گوید:
_بیاین معذرت بخواین! باهاتون کاری ندارم.
علیرضا کوچولو از لای در نگاهی به بیرون می اندازد و با قیافه ای که گرد شرمندگی رویش پاشیده شده می گوید:" ببخشید، حواسم نبود."
لپش را می کشم و می گویم:
_اشکال نداره عزیزم.
کم کم شام را هم درست می کنم و سفره می اندازیم.
حمیده با بچه ها سر سنگین رفتار می کند.
ساعت شده ۹ و خبری از مرتضی نیست. واقعا دلم برایش شور می زند! نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟
سعی می کنم چیزی از چهره ام خوانده نشود.
با حمیده ظرف ها را می شویم و بعد از آن قصد رفتن می کند.
دیگر اصراری نمی توانم بکنم و خیلی ناراحت می شوم. حمیده هم انگار دودل است که مرا تنها بگزارد.
خودش میفهمد که امشب مرتضی نمی آید، برای همین می گوید:
_مرتضی نمیاد؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم:" هیچ وقت اینقدر دیر نکرده بود، حتما نمیاد که تا الان نیومده."
کمی فکر می کند و در آخر روی مبل می نشیند و می گوید:
_ولش کن، یه امشب سر بارِت میشم.
_سر بار چیه؟ لطف میکنی بهم. قدمت سر چشمم.
با خودشحالی از طاق تشک و پتو در می آورم و خودم هم توی نشیمن می خوابم.
صبح زودتر از همه بیدار می شوم و برای خرید نان میروم به نانوایی چند کوچه پایین تر.
وقتی برمی گردم می بینم حمیده بیدار شده و دارد چای دم می کند. با دیدن من عذر خواهی می کند که اجازه نگرفته و پوزخندی تحویلش می دهم و می گویم:
_این چه حرفیه؟ خونه از خودته!
صبحانه را آماده می کنم و حمیده بچه ها را بیدار می کند و برایشان ساندویچ درست می کند و آن ها را برای مدرسه آماده می کند.
بعد هم با تاکسی می فرستدشان، وسایل را هم جمع می کند تا برود.
تعارف می کنم که بماند اما می گوید باید به بازار برود و خرید کند.
در همین حین است که صدای در می آید و مرتضی اهم اهم کنان در را باز می کند و وارد می شود.
مدام با ریحانه سادات مرا مخاطب خودش قرار می دهد.
استرس می گیرم که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی بگوید و حمیده بفهمد ماجرا از چه قرار بوده!
مدام صلوات می فرستم که مرتضی با دیدن حمیده سرش را پایین می اندازد و می زند به شوخی.
_به به! آقامرتضی، گم و نا پیدا هستین که. یه سری هم به ما بزنین.
_سلام حمیده خانم، شما چطور راه گم کردین؟ کجا با این عجله؟ بفرمایین یه چایی بخورین.
حمیده می خندد و به طعنه می گوید:
_نه دست شما دردنکنه، از دیروز خانومتون کلی چایی به خورد ما داده. شما هم که تا خرتون از پل رد شد ما رو فراموش کردین، یادتون بیاد اون روزی که التماس میکردین با ریحانه در مورد ازدواج صحبت کنم .
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۱۰
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
عـشــق یعنے
بـہ سـرت
هـواے دلبــر بزنـد
درد از
عمق وجــودت
بـہ دلـت سـر بزنـد...
🌱 #رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💞سلام فاطمهی عزیزم
امروز روز بسیار خوبی برای من و مادرت است.
خداوند به ما لطف کرد و تو را هدیه و میوهی عمرمان قرار داد.
تو با قدم های کوچکت پاییز را بهاری کرده ای و عطر زمینی شدنت جسم و جانم را پر از نسیم کرد.😊😍
مهربه خودافتخارمیکندکه میزبان فرشته ای چون تو است
اکنون که بین تن های مان جدایی افتاده دستت را روی قلـ❤️ـب کوچکت بگذار و گوش بده به تپش قلبی که لحظه به لحظه اش برایم بهترین موسیقی🎼 است.
خداوند لطفی به ما عنایت کرد تا جسم خاکیم را در راه حق و عقیله بنی هاشم بدهم.🌷
این جدایی، قلب های مان را بهم پیوند داد و باعث شد تو هر ثانیه و هر لحظه مرا کنج دل مهربانت حس کنی.💖
🌿دختر عزیزم...
مبادا خیال کنی پدرت را نداری بلکه تو همواره پدرت را در کنار خود داری.
من همواره در کنار تو حنانهی زیبایم خواهم ماند.
تولدت مبارک افتخار پدر❤️
#فاطمه_خانم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
Meysam Motiei - Man Ja Moondam (128).mp3
23.92M
- پریشونه حالم فدای سَرِت..
فدای پریشونیه خواهرت..💔
این اشکام برای خودم نیست فقط ؛
دلم تو خرابست پیش دخترت..🥀
[ من جاموندم ] ولی نه مثلِ سه ساله ای
که غمت رو خرید...
#میثم_مطیعی
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•••
مهدے رسولی
چقدر قشنـگ میگه :
همیشـه راه رسیدن؛
بـه رفتن نیسـت
گاهی براے رسیدن،
باید بمانیم...
اربعین میمانیم
تا ڪربلاے جدیدے بسازیم
+حسِیهجامونده :)
#شب_زیارتی 🌙
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•