🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت127
از آن روز با خودم عهد می بندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرف هایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد که کارش درست نیست و به هر طریقی نباید به آزادی رسید.
این کار مثل این است که خودت پول نداشته باشی و به دزدی بروی، پول دزدی را بین فقیر و فقرا تقسیم کنی!
آن وقت یک عده را هم به خاک سیاه نشانده ای، آخر این چه منطقی است دیگر؟
برای ناهار ماکارونی می گذارم و سفره پهن می کنم. مرتضی تشکر می کند و فقط سر تکان می دهم.
ناهار را در سکوتی متلاطم می خوریم در حالی که قبلا موقع ناهار یا شام که فرصت کوتاهی برای جمع شدنمان بود کلی باهم خوش و بش داشتیم.
اگر او ظرف ها را می شست من کنار می کشیدم تا فرصت نکند باز خودش را توجیح کند.
روزهای سختی است، حرف دلت با کارت نمیخواند اما مجبوری هم وجدانت را آرام کنی و هم دلت را.
نگاه ها و حرف های طرف مقابلت که اصلا تحمل دیدنش را نداری مثل نمک روی زخم است، ولی جبر روزگار است و چه میشود کرد؟
عصر صدای آیفون و در بلند می شود، مرتضی گارد می گیرد و با احتیاط پرده را کنار می زند تا ببیند کیست.
بعد مرا صدا می زند و می گوید چند زن هستند. کنار پنجره می ایستم که مرتضی با خشم می غرد:
_نه اونطوری نه! درست وایستا.
کمی خودم را خم می کنم و با دیدن خانم فروزنده می خندم.
چادرم را سر می کنم که مرتضی جلویم را می گیرد و می گوید:
_کی بود؟
_یکی از خانمهای همسایه. همین پهلویی!
_میخوای درو باز کنی؟
زیر چشمی نگاهش می کنم و با غیظ می گویم:" معلومه، اومدن به بچه هاشون درس بدم."
_مگه نگفتم رفت و آمد ممنوع!
هوفی می کشم و مردمک چشمم را دور کاسه اش می چرخانم. می گویم:
_اومدن درس یاد بگیرن نه جنایت! این چه رفتاریه؟ من که نمی تونم با عالم و آدم قطع ارتباط کنم.
چند ماهی میشه که تو جلسات می بینمش و خانم خوبیه، بچه هاشونم بخاطر حجاب و مسائل دیگه نمی تونن برن مدرسه. البته این چیزا برای شما که پسر بودی فکر نکنم ملموس باشه.
من خودم هم همچین بلایی سرم اومد، منی که تشنه درس و تحصیل بودم. پس تو این مورد هم حساسم و کوتاه نمیام، دلم نمیخواد این دردو بقیه هم بکشن. خب؟
خب را آن چنان می کشم که مرتضی حرفی برای گفتن ندارد، شاید هم نمی زند.
پایین می روم و در را باز می کنم.
خانم فروزنده در حال رفتن است که صدایش می زنم.
برمی گردد و با لبخند می گوید:
_فکر کردم نیستین!
لبخندی تحویلش می دهم و می گویم:" دستم بند بود، ببخشید دیگه."
به دو دختر چادری نگاه می کنم. یکی چشمان بادامی و مشکی دارد و ابروهای بهم پیوسته اش میان آسمان چهره اش مثل کمانِ رنگین کمان می باشد.
دیگری صورتی پر و سفید دارد و از قد کوتاه ترش میفهمم کوچک تر است.
بعد از احوال پرسی، خانم فروزنده می رود و بچه ها را با مهربانی به بالا هدایت می کنم.
چشم می چرخانم و مرتضی را نمی بینم. به اتاق می رویم و می گویم دفتر و کتاب هایشان را در بیاورند.
تا مشغول شوند می روم و زیر کتری را روشن می کنم.
مرتضی توی بالکن ایستاده و توی خودش فرو رفته است.
زیاد نمی ایستم و به اتاق می روم، هر دوتایشان توی ریاضی مشکل دارند. اول باهم ریاضی کار می کنیم و بعد درس های دیگران را تا جایی درس می دهم و می گویم ادامه اش را بخوانند تا بعدا بپرسم.
چیز دیگری تا امتحانات نمانده، فقط یک ماه دیگر می توانند خوب درس بخوانند و برای خرداد آماده شوند.
بعد درس ازشان پذیرایی می کنم و کمی باهم گپ می زنیم.
من هم از زمان مدرسه ام می گویم، برلیشان از سالی که جهشی خواندم می گویم، با تعجب نگاهم می کنند و تحسینم می کنند. بعد هم از یک سالی که به مدرسه نرفتم می گویم و به آنها امید می دهم که دچار وضعیت من نمی شوند.
معلوم می شود بچه های زرنگ و علم دوستی هستند.
یکی از ظلم هایی که شاه به ملت می کند همین است، انگیزه و تلاش را از کسانی که واقعا طالب علم هستند میگیرد و واقعا بد است.
دم دمای غروب که خورشید هم خسته از یک روز کاری شده، آنها قصد رفتن می کنند.
تا دم در همراهی شان می کنم و بقیه راه را خودشان می روند.
خانه را در جست و جوی مرتضی زیر و رو می کنم اما کاشف به عمل می آید که خیلی وقت است که رفته.
برای شام سوپ درست می کنم.
توی اتاق می روم و توی ظبط نوارهای مرحوم کافی را می گذارم.
این ها را هم جوان کتاب فروش به من داده است، نوای روضه هایشان مرا یاد آقاجان می اندازد. او هم از بس ارادت زیادی به آقای کافی داشت و نوارهای روضه هایشان را گوش می کرد، نحوه روضه خواندنش مثل ایشان شده بود.
همینطور که اشک می ریزم، صدایی را می شنوم.
صدای مردی غریبه است که دارد با کسی حرف می زند. هول و ولایی توی دلم می افتد و می ترسم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت128
چادر سر می کنم و از پله ها پایین می روم که دو مرد را می بینم، یکی پیر است و دیگری بنظرم چهل و خورده ای سال دارد.
می پرسم:" شما چیکار دارین اینجا؟"
پیرمردی نگاهی به من می اندازد و من هم رویم را خوب می پوشانم .
می گوید:" خونمه! اختیار دارشم. شما؟"
با تعجب می گویم:
_من طبقه بالا با همسرم زندگی میکنم.
مرد دیگر داخل خانه می رود و درباره خانه اظهار نظر می کند که آشپزخانه اش کوچک است و کمددیواری ندارد و...
پیرمرد رو به من می کند و می گوید:
_لطف کنین و به آقاتون بگید کرایه این ماه رو زود تر بده. منم عیالوارم، دم عیدی باید سفره ام خالی نباشه.
خیالم که راحت می شود باشه ای می گویم و به خانه می روم.
در را قفل می کنم و چادرم را آویز می کنم.
شب مرتضی برمی گردد خیلی زودتر از همیشه، توی اتاق خودم را درگیر می کنم چون اگر با او رو به رو شوم برایم سخت است نقش بازی کنم.
در می زند و اجازه می دهم.
بشقاب سوپ را کنارم می گذارد و می گوید:
_ممنون.
می گویم خواهش می کنم و برای این که زودتر برود، حرف دیگری نمیزنم.
بیچاره هم وقتی میبیند میلی به حرف زدن ندارم راهش را میگیرد و می رود.
سرم را روی میز می گذارم و دلم می گیرد.
نگاهم به بشقاب سوپ می خورد که بخارهایش دوان دوان به سویی می روند.
کمی با خودم فکر می کنم واقعا راه دیگری ندارم که به مرتضی بفهمانم کارش درست نیست؟
هیچ راهی به ذهنم نمی رسد و افسوس روزهایی را می خورم که صحبت کردن با مرتضی برایم از هر مسکنی قوی تر بود.
کارم را رها می کنم و سوپم را می خورم.
ظرفش را بیرون می برم ولی با دیدن مرتضی که پای سینک است دچار تردید می شوم. دل را به دریا می زنم و پیش می روم.
_میشه بری کنار؟
دستش را دراز می کند تا ظرف را بگیرد و می گوید:" خودم میشورم."
دلم میخواهد بگویم نه، تو خسته کاری. خودم می شویم اما یاد عهدم می افتم. ظرف را به دستش می دهم و به تشکر خشک و خالی رضایت می دهم.
موقع رفتن یادم می آید مرد صاحب خانه چی گفت.
رو به مرتضی می گویم:
_امروز صابخونه رو دیدم. مستاجر آورده بود که طبقه پایین رو ببینه.
گفت بهت بگم که کرایه این ماهو زودتر بهش بدی.
_همه هم دم عید یاد حسابو کتاب میوفتن. خب دیگه، اشکال نداره.
راهم را می گیرم و می روم.
پتو و بالشت مرتضی را دم در می گذارم. روی تخت دراز می کشم اما هرچه این پهلو آن پهلو می شوم خوابم نمی برد.
پرده را کنار می زنم ابرها توی آسمان حرکت می کنند و وقتی از روی ماه می گذرند، هوا تاریک می شود. از کنار ماه که رد می شوند، انگار ماه هم حرکت می کند.
ماه دلم را به جایی دیگر می رود. جایی حوالی همین خانه و شاید هم در چند متری ام.
ضبط را روشن می کنم و صدایش را کم می کنم، آهنگی که مرتضی همیشه دوستش دارد را می گذارم. خواننده با صدای سوزناکی درباره پروانه زندگی اش می گوید که دور شمع وجودش می چرخیده.
کم کم خوابم می گیرد و نوار هم می چرخد. هنوز صدای خواننده توی گوشم است که خوابم می برد.
صبح با پاشیدن نور به چشمانم، پرده پلک هایم را کنار می زنم.
بلند میشوم و آبی به صورتم می زنم . انگار خبری از مرتضی نیست.
چند ساعتی سهیلا و مرجان می آیند و درس هایشان را می پرسم و درس بعدی را شروع می کنیم.
همزمان با اذان ظهر از خانه خارج می شوم.
بخاطر کتاب هایی که لای آن نوار سخنرانی است، کیفم پر شده و در حال ترکیدن است.
کتاب ها چون مثل کاغذ نیستند و حجمشان بیشتر است، سخت تر هم می شود قایمشان کرد.
تا ساعت های دو که خیابان ها خلوت می شود، دو کتاب بیشتر پخش نکرده ام.
بیشتر به محله هایی می روم که مذهبی هستند و این نوارها بیشتر به دردشان می خورد.
کتاب ها را توی جعبه پستی شان یا لای در می گذارم و سریع دور می شوم.
ساعت های چهار به خانه می رسم. مرتضی رسیده، انگار فهمیده که قهر هستم.
جلو می آید و می پرسد:" کجا بودی؟"
_خودت که میدونی.
_نه نمیدونم!
_تو خیابونا، مگه کجا دارم برم؟
_لازم نکرده بری.
انگار از دیروز رفتارهایم کلافه اش کرده و الان وقت تلافی است.
_مگه قرار نبود مانع هم نشیم؟ من به شرطی این ازدواج رو پذیرفتم که مانع مبارزه ام نباشه.
امروز من وظیفه ام همینه! نباید شونه خالی کنم.
_مگه نگفتن اگه شوهر راضی نباشه، زن باید قید اون کارو بزنه؟
توی صورتش دقیق می شوم و می گویم:
_واقعا خودتی؟ تو مرتضی ایی؟
_خودت چی؟ تو ریحانه ایی؟
_آره، تو ریحانه رو خوب نشناخته بودی. من پایه عقایدم سفت و سخت هستم.
مگه ندیده بودی؟ اون همه حرفو یادت رفت؟ من روی چی تاکید داشتم؟
انگار متوجه می شود و یک راست به بالکن می رود.
دلم این گفت و گو را نمی خواست. چه شد که کارمان به اینجا کشید؟
مگر حرف بدی زده بودم؟ مگر چیز بدی خواستم؟ مگر من لجبازی کردم؟
به اتاق پناه می برم و دور از چشمانش اشک می ریزم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۱۱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌿حضرت مهدی(عج)می فرمایند:
*اگرشیعیان مابه اندازه یک لیوان آب تشنه مابودندماظهورمی کردیم*
🥀 #حدیث
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هر کجا هستی بگو تا آسمان باران ببارد
جمعه های بی تو حالم هیچ تعریفی ندارد
#اللّهُمَّ_عَجِّل_لِولیِّکَ_الفَرَج🍃
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر ⚠️
تو #گناه نکن
ببینخداچجوری
حالتوجامیاره...✨
زندگیتروپرازوجودخودشمیکنه...🔆
عصبی شدی؟
نفس بکشبگو: بیخیال،چیزیبگم،
امامزمانناراحتمیشه..
دلخورتکردن؟
بگو:خدامیبخشهمنممیبخشمپسولشکن...
تهمتزدن؟
آرومباشوتوضیحبده〰️
بگو: به ائمههمخیلیتهمتا زدن...
کلیپوعکسنامربوطخواستیببینی؟
بزنبیرونازصفحهبگو:مولامهمتره...
نامحرمنزدیکتبود؟
بگو:مهدیزهرا(عج)خیلیخوشکلتره✨
بیخیالبقیه
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌈| #عاشقانهاےازجنسشهدا
🍒| #عاشقانههاےمذهبے
مهریه مون انتخاب حسن بود... هفت سفر عشق❤️مکه و کربلا وسوریه و... که تموم سفرها رو دوتایی با هم رفتیم.خیلی به ظاهرش اهمیت می داد. میگفت: مسلمون باید ظاهرش هم بوی مسلمونی بده... خیلی هم شیک پوش بود.
🍁خیلی به عطر وادکلن و این چیزا اهمیت می داد. رو بچه ها هم خیلی تاکید داشت و میگفت باید مرتب باشن.هیچ وقت صدای بلندش را نشنیدم،نماز شبش،زیارت عاشورا و🏴
نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نشد.
✍راوی: همسر #شهیدحسن_غفاری
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
AwACAgUAAxkBAAEQ55VfdsM8GnZ_lAG4u0_wIuRhMR7uZwAC4woAAkdgCFTjrFIO3HLLvhsE.oga
6.45M
#مداحی
نمیشه عاشق باشی و دلت نگیره
وگرنه قبل مردنت دلت میمیره
معشوق اگه حسین باشه
کار خداست عاشقی
آقام حسین آقام حسین
مداح: #محمود_کریمی🎤
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت129
حالا بیشتر از هر وقت دلم آغوش پر مهر مادر و حرف های دلگرم کننده آقاجان را می خواهد.
دوست دارم لیلا کنارم باشد و باز هم مثل دو خواهر باهم حرف بزنیم.
او از گذشته بگوید و از کارهایی که فاطمه به تازگی یاد گرفته و من هم از اتفاقاتی که برایم افتاده. او دل بسوزاند و پای درد و دلم بنشیند.
خدایا این کابوس کی تمام می شود؟
آنقدر این حرف ها را می زنم که سر درد به سراغم می آید.
قرص مسکنی می خورم و طولی نمی کشد که خوابم می برد.
در عالم رویا آقاجان را می بینم که کنار درخت چنار دم خانه ایستاده و تماشایم می کند. دستانش را باز می کند و به طرفش می روم تا بغلش کنم اما هر چه می دوم دورتر می شود تا اینکه خودش و درخت چنار ناپدید می شوند.
یکهو از خواب می پرم که مرتضی را بالای سرم می بینم، متعجب نگاهم می کند و من هم متحیر از خوابم بهش زل می زنم.
_خوبی؟
سری تکان می دهم که می گوید:" دخترای همسایه اومدن. چی بگم بهشون؟"
از جا می پرم و می گویم:
_بگو بیان داخل.
سریع دستو صورتم را می شویم. برای این که کارهایمان سریع تر پیش برود به آنها گفته ام دو ساعت صبح و دو ساعت عصر بیایند.
تکالیف شان را نگاه می کنم، چند سوالی از درس هایشان را شفاهی می پرسم. کتاب ریاضی را باز می کنم و از اتحادها برایشان می گویم.
مثال هایم که تمام می شود، چند مسئله ای خودشان حل می کنند و بعد سراغ درس زبان می رویم.
دو ساعت رو به اتمام است و بعد از خوردن چای و میوه می روند. تا دم در بدرقه شان می کنم که خانم فروزنده را می بینم.
کلی تشکر می کند و مبلغی پول جلویم می گیرد، دستش را رد می کنم و می گویم من برای پول کار نمی کنم، اگر پول بدهد ناراحت می شوم.
بنده خدا پشیمان می شود و بسته ای مرغ جلویم می گیرد و می گوید از مرغ های خودشان است.
با اصرار به دستم می دهد و خداحافظی می کنیم.
بالا می روم و مشغول تکه تکه کردن مرغ ها می شوم.
مثل شب قبل مرتضی زود برمی گردد. همه اش هم چهره اش فرق می کند.
اگر با کت رفته، بی کت برمی گردد. اگر کلاه نداشته، کلاه گذاشته برمی گردد.
مرغ ها را توی فریزر می گذارم که مرتضی صدایم می زند.
_بله!
_میخوام باهات حرف بزنم.
خیلی سرد نگاهش می کنم و می گویم:
_حرف تکراری که نیست؟
لبش را کج می کند و می گوید:
_نه، بیا بشین تا بگم.
به پشتی تکیه می دهم و زیاد نزدیکش نمی روم. می پرسم:" خب؟"
سرش را پایین می اندازد و شروع می کند به حرف زدن.
_میدونم از من بدت میاد، برای همین درمورد خودم حرف نمی زنم.
کمی مکث می کند و توی دلم جوابش را می دهم. می گویم من از او بدم نمی آید، از کارها و بی ارادگی اش بدم می آید.
_یه خبر دارم، نمیدونم خوبه یا بد.
_چی؟
_کمیل زندس، آوردنش توی زندان قصر.
چشمانم را می بندم و سعی می کنم نفسم بالا بیاید.
قطره اشکی از گوشه چشمم سُر می خورد.
یاد دایی می افتم، چهره با ایمان و همیشه مهربانش توی ذهنم رژه می رود.
نمی دانم از زنده بودنش خوشحال باشم یا غمِ درد کشیدنش را بخورم؟ شاید هم باید برای این که زندان رفته ناراحت باشم.
دلم به هوای خانم جان آرام می گیرد، چقدر آرزو برای دایی دارد.
چقدر از دامادی اش می گفت و شوق آن روز را کنج دلش مخفی می کرد.
یاد جمله همیشگی آقاجان می افتم که می گفت و آن را تکرار می کنم.
_خدا رو شکر. هرطور خدا راضی باشه ماهم راضی هستیم.
_شنیدم حالش خوبه، فقط چند وقتیه که انفرادی رفته.
یکهو ترس خودش را توی دلم جا می کند و ضربان قلبم تند می شود.
_چرا؟
دستانش را بهم گره می زند و می گوید:" ظاهراً درگیر شده.
تعجب می کنم، دایی هیچ وقت اهل دعوا و کتک کاری نبود. برای همین می پرسم:
_با کی؟
_با چپی ها.
چپی ها همان هایی که گرایش مارکسیستی و جنگ مدرن دارند. می دانستم دایی اهل دعوا نیست اما در این مورد بخصوص نه.
حتما آنها دایی را تحت فشار قرار داده بودند. سکوتم که طولانی می شود، مرتضی می گوید:
_زندان از دستی چپی ها و بقیه گرایش ها به انقلاب رو توی یک سلول میندازه، این طوری بدون این که چیزی بشه اونا به جون هم میوفتن.
وقتی اختلافات زیاد بشه امکان رسیدن به هدف مشترک نیست. به همین راحتی!
_ولی دایی اهل مشاجره و دعوا نیست، مطمئنم اونا یه کاری کردن، دایی هم از خودش دفاع کرده.
_دیگه اونا رو نمی دونم.
از این که چند کلامی با او حرف زده بودم، خوشحال بودم.
صبح زود بیدار می شوم و بعد از خواندن دعا و نماز، جانمازم را جمع می کنم. مرتضی برای گذاشتن پتو و بالشت اش به اتاق می آید.
به یاد حرف دیروزش می افتم با تردید می گویم:
_واقعا گفتی که دیگه نرم بیرون، واسه اعلامیه؟
کمی خودش را با پتو و بالشت ها سرگرم می کند و می گوید:" نه برو!"
سریع از اتاق بیرون می رود و نمی توانم حالات صورتش را ببینم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)