🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت136
_دوتا جوون مثل من، البته اونا خیلی با من فرق داشتن چون با زمزمه های مارکسیسم پاشونو از این قضیه کشیدن کنار.
اونا فهمیدن سازمان داره با عقاید و ذهن بچه ها چیکار می کنه. مجید جلوی تقی۲ ایستاد، گفت مارکسیسم، خدا رو انکار میکنه. من بچه مسلمونم پس این شیوه رو قبول ندارم.
مجید و مرتضی۳ خواستن پای خیلی از بچه های سازمانو هم ازین ماجرا بیرون بکشن و سازمان اسلامی تاسیس کنن که تقی فقط گذاشت این فکر توی ذهنشون بمونه. خیلی زود به بهانه سرپیچی با اونا تصفیه کردن.
تقی الکی می گفت اینا میخوان به ساواک ما رو لو بدن، در حالی که همه میدونستیم مجید و مرتضی اصلا همچین کسایی نیستن. وحید افراخته رو مامور کردن تا وقتی که مجید به بهانهی صحبت سر قرار حاضر میشه اونو بکشن. همین کار شد، مرتضی رو هم همون روز ترور کردن مرتضی زنده موند اما به شدت فکش آسیب دیده بود. همگی ما میدونستیم مرتضی یه تیرانداز حرفه ای هستش امت اون به وحید شلیک نکرد! مرتضی دیگه از اسلحه اش ناامید شده بود و از طرفی خبر آوردن که توی ساواک گفته ما اسلحه رو فقط روی دشمن می کشیم نه روی دوست، وقتی اسلحه دستت میگیری باید بدونی به کی شلیک کنی. اونا واقعا مرد بودن!
مرتضی میره بیمارستان سینا که بیمارستان نظامیه و ساواک بهس مشکوک میشه و شناسایی می کنن. بعد هم اونو شهید می کنن...
یادته گفتم یه روز ساواک تو خیابون ریخت و مشکوکا رو دستگیر کرد؟ وحید افراخته هم همون روز دستگیر شد. وحید هم خودشو دلخوش به مقام مجید کرده بود که خودشو وفادار به سازمان نشون می داد اما طولی نکشید که با دستگیر شدنش تموم خونه های تیمی و اطلاعاتمونو لو داد تا شاید اعدامش نکن اما اون نمیدونست ساواک ازین رحما به کسی نمیکنه!
_مجید چی شد؟
_وحید اونو زد. مجیدم اسلحه داشت اما...
بعدش جنازهشو سوزوندن تا شناسایی نشه و بردنش توی زباله ها ریختن. اینم از سازمان... واقعا نامردتر از این پیدا میشه؟ من چشمامو روی تموم اینا بسته بودم اما الان آگاه شدم!
دیگه نمیخوام راه تقی رو برم. توی این یک هفته کلی کار انجام دادم.
اول خودمو قانع کردم بعدشم رفتم خونه تیمی و صاف تو چشماشون نگاه کردم و گفتم من دیگه نیستم!
به گوش هایم اعتماد نمی کنم! دستی به گوشم می کشم و می پرسم:
_چی؟ دوباره بگو؟
لبخند تلخی روی لبانش نقش می بندد و تکرار می کند:
_من دیگه با سازمان کار نمی کنم! این آزادی به درد من نمیخوره. با این نفاق هیچ کدوممون به جایی نمی رسیم. قیافهی شهناز واقعا دیدنی بود!
جلوم ایستاد و داد زد اینو از اون دختره یاد گرفتی؟ دیدی گفتم تو مبارزه ات تاثیر میزاره. خلاصه خیلی حرف مفت زد اما من دیگه تصمیمو گرفته بودم.
حتی منو هم به تصفیه تهدید کردن اما من دیگه برنمی گردم.
ازم خواستن اسلحه مو تحویلشوم بدم منم امشب یه جایی مخفیش کردم و فردا میگم ازونجا برش دارن. من اسلحه جدیدی برای مبارزه پیدا کردم!
اون اسلحه ایمانمه!
شوق در چشمان اش به حرکت در می آید. کلی باهم حرف زده بودیم اما هنوز یک چیزهایی برایم نامفهوم بود.
باید بپرسم وگرنه نمی توانم امشب بخوابم!
_اونا راحت آدم میکشن! اگه...
انگار برق نگرانی را در نگاهم دیده است که لب می زند:" نترس! اونقدر زرنگ هستم که جوونمونو نجات بدم.
منم چندتا گزارش محرمانه و سری و کلی چیز دیگه ازشون دارم که دست از پا خطا کنم اونا رو، رو می کنم.
فقط باید حواستو جمع کنی، بدخواهامون بیشتر شدن. ساواک کم بود سازمان هم اضافه شد پس باید بیشتر احتیاط کنیم. تو نباید با حمیدهخانم و بقیه ارتباط داشته باشی چون سازمان ادمای دور و برمو خوب میشناسه. ممکنه ردمونو بزنن و بعید نیست به ساواک بدن."
___________
۱. مجید شریف واقفی (مهر ۱۳۲۷–۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴) یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق بود که توسط دیگر اعضای سازمان به خاطر تعلقات اسلامیاش کشته شد. بعد از انقلاب اسلامی،دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد.
۲. محمدتقی شهرام (۱۳۲۶–۱۳۵۹) یکی از چهرههای شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخهٔ مارکسیسم-لنینیسمسازمان پس از انشعاب در سال ۱۳۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر(که به اختصار پیکار نامیده میشد) تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترورمجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد.
۳. مرتضی صمدیهٔ لباف در سال ۱۳۲۵ در اصفهان بدنیا آمد. وی به همراه مجید شریف واقفی به دلیل پافشاری بر عقاید اسلامی خود، با رهبر اصلی سازمان تقی شهرام به اختلاف برخوردند. عصر روزی که مجید شریف را به قتل رساندند او را هم ترور کردند اما ترور نافرجام بود و سرانجام توسط ساواک شهید شد.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت137
انگار نه انگار که مشکلاتمان بیشتر شده است. از این که مرتضی سازمان را ترک کرده خیلی خوشحالم! کمی با خودم فکر می کنم و می گویم الکی نیست که قرآن میگوید شهدا زنده هستند. مادر مرتضی زنده است و حواسش به اوست.
خیالم خیلی آسوده است، حالا می توانم خواب راحتی داشته باشم. جاها را پهن می کنم و بعد از وضو گرفتن روی تشک ولو می شوم.
بین خواب بیداری دست و پا می زنم که گرمای وجودش را روی دستم احساس می کنم.
سرم را به طرفش برمی گردانم که لبخند و اشک اش باهم قاطی می شوند. شبنم اشک توی مژگانم می نشیند.
نگاهش را به سمت دیگری سوق می دهد و لب می زند:
_من شرمندتم، تو راست میگفتی اما من...
نمی گذارم حرفش کش پیدا کند و زیر لب نجوا می کنم:" تو تقصیری نداری، خدا رو شکر زود فهمیدی که این کشتی در حال غرق شدنه. من اگه به قیمت از دست دادن جوونم هم شده پا به پات میام."
لبخندش پهن می شود و دلم غنج می رود.
نمی دانم چطور چشمانم بسته می شود و خیلی زود خوابم می برد.
نیمههای شب با صدای زمزمه از خواب بیدار می شوم و تای پلک هایم را بالا می دهم.
مرتضی سر جایش نشسته و نجوا می کند:
_خدایا من که شرمنده تو هستم فقط کاری نکن که شرمنده ریحانه هم بشم.
اون خیلی سختی داره میکشه، من که غمو توی چشماش میبینم اما کاری ازم برنمیاد. فقط خودت یه مددی بکن و این خائنا و استعمارگرا رو ازین مملکت بیرون بندازد.
خدایا من نتونستم خانممو خوشبخت کنم، من زندگی که باید براش می ساختم رو نساختم. کاش شر اینا از سرمون کم بشه و همه مون زندگی کنیم و فقط ادای زنده ها رو درنیاریم.
وقتی که احساس می کنم میخواهد رویش را به من کند، چشمانم را می بندم که لب های داغش را روی پیشانی ام حس می کنم.
عاشقانه ای دوان دوان خودش را به قلبم می رساند و ضربانم اوج می گیرد.
چشمانم لرزی به خود می گیرند و می ترسم بفهمد که بیدارم اما خیلی زود از جایش بلند می شود و می رود.
وقتی در حیاط باز می شود از جا بلند می شوم و خودم را پشت پنجره قایم می کنم. مرتضی دستش را به آب یخ زدهی حوض نزدیک می کند و مشت پر از آبش را توی صورتش می ریزد.
خواب از چشمانم خداحافظی می کند و نگاهم پا به رهنه دنبال مرتضی می رود.
فرش گوشهی حیاط را پهن می کند و سنگی از توی حیاط برمی دارد.
قامت به نماز می بندد و محو حالت روحانی اش می شوم.
تمام مدت شانه های میلرزد و معلوم است خیلی گریه می کند. بعد از نماز دستان لرزانش را بالا می برد و با خدایش خلوت می کند.
و چه زیباست قد و قامتی که تنها برای خدا خم شود...
دلم نمی آید این فرصت را به خواب تلف کنم و چادر رنگی ام را از توی کیفم برمی دارم.
دلم می خواهد از آن آب وضو بگیرم که دستان مرتضی را از سردی رنجانده، صبر می کنم نمازش تمام شود و وارد خلوتش شوم.
با دیدن من اشک هایش را پاک می کند اما چشمان به خون نشسته اش همه چیز را برایم می گوید.
دستم را به آب می زنم که تا مغز استخوانم از سردی آتش می گیرد. در زمستانی ترین ایام عمرم به سرمی برم و این آب سردیش به زمستان زندگی ام نمی رسد.
وضویم را ادامه می دهم و با صورت و دستان یخ کرده پشتش می ایستم و می گویم:
_قبول باشه آقای من.
انگار از صحبتم جوانهی تازه ای زیر باران عشق در دلش غوطه ور شد. غنچه لبش به خنده می شکوفتد و با تکان دادن سرش جواب لحن به عشق نشسته ام را می دهد.
باغ گلهای صورتی میان چادرم رایحه ای دلپذیر به خود می گیرند. رایحه ای که بوی خدا را می دهد، همین حوالی و همین نزدیکی ها.
چهار نماز دو رکعتی می خوانم و بعد دستم را به نیت نماز شفع بالا می برم. گاهی اوقات نیمه شب ها که تشنه ام می شد و از خواب بلند می شدم؛ پدرم را می دیدم که دست به قنوت برداشته و برای همه دعا می کند. قنوت نمازش خیلی طولانی بود اما چون می دانستم با رفتن من از کنارش حال و هوایش عوض می شود، صبر می کردم.
بزرگ تر که شدم و از او دربارهی نماز شب پرسیدم برایم توضیح داد فقط قنوت نماز وتر کمی طولانی بود وگرنه ده رکعت دیگر خیلی عادی بودند.
دعای اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنینَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمینَ وَ اَلْمُسلِماتْ که چهل بار باید خوانده می شد.
ذکر زیبای اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَیه که آن هم هفتاد مرتبه است.
سوال برانگیز ترین جمله برایم همین بود که هفت بار بخوانیم هذا مَقامُ الْعائِذِ بِکَ مِنَ اَلْنار.
تحلیل های زیادی از ترجمه اش داشتم و می خواستم از پدر بپرسم که فرصت نشد.
در آخر قنوت هم سیصد مرتبه « اَلْعَفو» سپس یک بار دعای رَبّ اغْفِرْلی وَ ارْحَمْنی وَ تُبْ عَلیََّ اِنَّکَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحیم است. تمامش را با مرتضی تکرار می کنم و این بار مردمک چشمان هردویمان زیر شیشه اشک می لرزید.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۱۴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- تورو دارم..♥️..
چی کم دارم ، حواسم نیست..
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-هوالشهید🌹
خنده بانمکی کردی و روت رو از لنز دوربین،برگردوندی..♥️
دلت نمیخواست ریا بشه،
دلت نمیخواست واسه یه لحظه هم که شده،به خودت مغرور بشی.علل الخصوص که حالا روبه روی ارباب نشسته بودید...🌱
از آن روز مدت هاست که گذشته،
و ما در حسرت یک کربلا رفتن مانده ایم،که آیا اصلا این عمر کفاف یکبار دیگر رفتن ما را می دهد یانه؟!💔
ولی تو حالا،روزی خور شاه کربلایی... .خوش به حالت که حالا پیش رحمت واسعه خداوند هستی و تو مستجاب الدعا...،
میشه واسه ما هم پیش ارباب ریش گرو بگذاری؟
شاید حاجات ما رو،ارباب به خاطر تو روا کرد... .
انشاالله،🌿
ایران/چندی مانده به اربعین۱۳۹۹.
در حسرت یک زیارت.
[شهید مدافع حرم علی جمشیدی ..]🌸
پیاده روی اربعین.....
#شهیدعلی_جمشیدی
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خواهرانہ/💛
بانوے من؛🌸
جنگ تفنگها وتانڪها
سالهاست تمام شدہ 🍁
ولے ✨
وصیت شهدا بہ #حجاب🌸
وچفیہ رهبرے💓
داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد...
بانو اسلحہ ات را زمین نگذار✊🏻
#حجاب_فاطمی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
Mahmood Karimi - Hosseine Man (128).mp3
7.1M
#مداحی
حســینِ من…..
بیــا و این دݪ شکستــہ را بخر💔…
حسینِ من….
مسـافـر جامــانده را با خود ببر🥀….
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسينیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت138
بعد از نماز کنارش می روم و دستم را توی دستش می گذارم و می گویم:" قبول باشه."
مثل همیشه، با لبخند خاصش کمان لبخند من را هم می کشد و می گوید:
_قبول حق.
چیزی نمی گذرد که صدای ملکوتی اذان دلهای آماده مان را با خود همراه می کند.
بیصفا هم بیدار می شود و وضو می گیرد. با تعجب از من و مرتضی می پرسد:
_آ ننه، چرا تو حِیاط نیشِستی؟ وخی بییاین داخل که سینه پهلو میکنیدوا.
چشمی به گوشش می رسانیم و باهم به خانه می رویم. بیصفا کتاب دعایش که دستنویس است را جلویش می گذارد و شروع می کند به خواندن.
دل من و مرتضی می لرزد و با چشمان بارانی به نجوایش گوش می دهیم.
روز بعد تمام ماجرا و حرف های مرتضی را توی دفترم می نویسم. توضیحات آنقدر زیاد بود که یکجا به ذهنم نمی رسید و گاهی مجبور می شدم خط بزنم یا پرانتز باز کنم.
در آخر هم می نویسم :"عجب شبی گذشت بر ما، شبی که آرزویش را برای همگان دارم."
با رفتن های مرتضی دلشوره می گیرم اما صبوری ام بیشتر شده.
باهم کار پخش اعلامیه را از سر می گیریم، روزها که بیشتر بیرون است و شب هایش به مطالعه و شنیدن نوارهای آقای خمینی سپری می شود.
من هم تنهایش نمی گذارم و شب ها پا به پای چشمانش بیدار می مانم.
یک شب که مثل همیشه با کوله باری از خستگی پایش به خانهی بی صفا می رسد لبخندزنان نگاهم می کند.
در را به رویش باز می کنم و سفره شام را توی نشیمن پهن می کنم، بیصفا می گوید شام را مفصل درست کنم چون تنها وقت ملاقاتمان همین شبهاست.
با دیدن خورشت قیمه چشمانش برّاق می شود و زبان به تشکر می چرخاند.
اول از بیصفا تشکر می کند که او در مقابل می گوید:
_من که کاریی نیسم مادرجون. خانمت زحمِتشو کیشیدس.
چشمانش را از نگاهم دریغ می کند و با سر به زیری از من تشکر می کند.
دور از چشم بیصفا با هم ظرف ها را می شوییم و برایم می گوید:
_نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود که کنارم وایستی. من کف بکشم و تو ظرفا رو آب بکشی!
_برای همین؟ منو که داری. شایدم دلت برای ظرف شستن تنگ شده؟
آواز دلنشین خنده اش پرده گوشم را نوازش می دهد و لب باز می کند:
_آخه ظرف شستن قشنگی داره؟ ظرف شستن کنار تو قشنگه! اصلا هرجا که خانومم باشه قشنگه حتی جهنم!
_لطف داری، حالا ان شاالله کارمون به جهنم نمیکشه.
باهم می خندیم و تکرار می کند ان شاالله.
دستش را به لباسش می کشد و باهم به طرف اتاقمان می رویم.
همین که لباسش را عوض می کند روی زمین ولو می شود، تشک را می اندازم و ازم تشکر می کند.
از توی پنجره، ماه به خوبی دیده می شود. صورت نورانی اش را قالب تصویر پدر می کنم و در ماه از صورتش لذت می برم.
مرتضی لب می زند:" ماهروجان؟"
_جانم.
_پس توهم بیداری. نمیدونم کل روز دوندگی کردم و خیلی خسته بودم اما با دیدنت جوون گرفت.
بعد نگاهش را خرجم می کند و لب می زند:
_بخند که ماه رقیب میخواد...
بی اختیار لب هایم را می چینم اما طولی نمی کشد و برگ خنده از لبانم می افتد. خنده را در تک تک حالات صورتش می بینم ولی طولی نمی کشد و غمی بزرگ جایش را می گیرد.
_چی شده؟
صورتش را به طرف دیگری می چرخاند و می گوید:
_هیچی...
آن قدر هیچی اش با غم و بغض آلوده شده بود که نمی توانم منصرف شوم و می گویم:
_هیچیِ هیچی هم نیست! راستشو بگو.
_نمیخوام ناراحتت کنم.
_من از غمِ تو صورتت ناراحتم، بگو حداقل غمخوارت باشم.
_هر موقع که میخوام بخوابم یاد روزها و خطراتی میوفتم که جلومونه.
من بخاطر تو میترسم... اینا رحمی ندارن، نه به زنش نه به مردش. خدایی نکرده اگر...
_به خدا توکل کن! اگرم اتفاقی بیوفته باید هردومون صبور باشیم. از خدا و ائمه بخوایم کمکمون کنن.
_ولی... سخته!
_گذشتن از چیزی که سخته اونو ارزشمندتر میکنه.
دیگر بینمان سکوت می شود با این که هردومان تا دیر وقت بیدار هستیم.
خیال من هم با دلشوره آمیخته می شود و شیشه قلبم ترک برمی دارد.
صبح بعد از صبحانه با مرتضی به مسجد سپهسالار می رویم.
بار اولم است که با مرتضی پایم را این جا می گذارم، او به طرف در مردان می رود و من هم به طرف زنها می روم.
بعد از نماز قرارمان می شود دم در شبستان.
چادرم را عوض می کنم و دم در شبستان می ایستم.
مرتضی کلاهش را جلوی صورتش گرفته و بهانهی باد زدن صورتش، خودش را می پوشاند.
کم کم صحن مسجد از آدم خالی می شود و مشمراد را در حال تمیزکاری می بینم.
جلو می روم و می گویم:
_آقا مشمراد!
سرش را بالا می آورد و چشمانش ریز می شود.
دستی به عرقچین سرش می زند و زیر لب چیزی می گوید. به من که نزدیک می شود، می گوید:
_باز که اومدین! منکه گفتم خطرناکه نیاین.
لبخندی می زنم و سرم را پایین می اندازم.
_علیک سلام. ببخشید من با آسدرضا کار داشتم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت139
لاالهالاالله را با دلخوری می آمیزد و با دستش به شبستان اشاره می کند.
_اونجاست، والا من دیگه کار به کار شما ندارم. هر کار دوست دارین بکنین.
دلم برایش می سوزد اما به مرتضی قول داده ام که امروز آسدرضا رو ببینیم.
به شبستان اشاره می کنم و باهم، هم قدم می شویم.
آسدرضا در حال مرتب کردن بسته های کاغذی است که روی زمین جمع شده.
با دیدن من بلند می شود، زودتر از ما سلام می دهد و در یک قدمی اش می ایستیم و جوابش را می دهیم.
بلا فاصله او را با مرتضی آشنا می کنم و همدیگر را در آغوش می کشند.
آسدرضا از من می پرسد:
_چه کاری از من برمیاد؟
مرتضی اظهار ناراحتی می کند و ماجرای دیدار خودش را با حاجآقا امامی توضیح می دهد.
آ سدرضا هم با لبخند به غم نشسته ای حرفش را تایید می کند و می گوید:
_آره، بابا اهل تلاش هستن و هیچی جلوشونو نمیگیره. خدا بهتون خیر بده که خبر دادین ولی خب چه میشه کرد.
ان شاالله هرچی خود خدا میدونه و ما هم تسلیمش هستیم.
بحث را عوض می کنم و می گویم:
_راستش آقامرتضی میخوان توی کاری پخش اعلامیه همکاری کنن.
آسدرضا با لبخند تحسین برانگیزی نگاهمان می کند و می گوید:
_خدا خیرتون بده، احسنت.
مرتضی هم سرخ و سفید می شود و لب می زند:" اگه خدا قبول کنه منم میخوام گوشهی کارو بگیرم.
من کار تایپ و چاپ هم بلندم، دست به قلمم هم خوبه. خلاصه کاری هس روی جفت چشمام.
آسدرضا به حالت تفکر، مکث می کند و همانطور که تسبیحش را توی دست می چرخاند. آرام می گوید:
_راستش چند وقتهی نفری که برامون اعلامیه میاره، میگه بنده خدا دست تنهاست. با اینکه کار زیاد میکنه اما نمیتونه اعلامیه زیادی چاپ کنه. میگم اگه میتونین برین با ایشون باشین.
_البته! خیلیم عالی. شما سفارش بکنین و آدرس بدین.
آسدرضا شماره تلفنی می دهد و می گوید:
_اینو بگیرین. دو یا سه روز دیگه به این شماره زنگ بزنین. ان شاالله که خیره.
کاغذ سفید را که چند عدد روی آن نقش بسته اند را میگیریم و از شبستان بیرون می رویم.
مش مراد با دیدن ما دستش را تکان می دهد و ما فکر میکنیم می گوید پیشش برویم اما چند قدمی برنداشته ایم که جارواش را توی هوا تکان می دهد و با نگاه غضب آلودش ما را تکهپاره می کند!
دست مرتضی را می کشم و می گویم:
_فکر کنم میگه اون طرفی نریم.
به طرف شبستان می رویم که مش مراد هم خودش را می رساند و می گوید:
_دستمو تکون میدم که نیاین! همین حالا دیدم یه مامور ساواک دم در مسجد کشیک می کشد.
چنگی به صورتم می اندازم. کاسهی دلم از ترس و دلهوره لبریز می شود و لب می زنم:
_مامور ساواک؟ چیکار کنیم؟
مرتضی که ترس را در وجودم می بیند با نگاهش دلداری ام می دهد و می پرسد:" این مسجد راه خروجی دیگه ای نداره؟"
مش مراد جارو اش را روی زمین ولو می کند و می گوید:
_داره اما اون دره رو هم میشناسن.
آسدرضا هم که صدایمان را می شنود، نزدیک می شود و می گوید:
_مش مراد میشه یه نگاه به اون در بندازین؟
مش مراد جلیقه تنش را صاف می کند و جارویش را برمی دارد. بعد هم با چشمی به طرف در راه می افتد.
کمی دم در را جارو می کند و برمی گردد. در حالی که عرقچین اش را از سر برداشته، خودش را باد می زند. از سر و صورتش اضطراب می بارد و می گوید:
_سید! اونجا رو هم یکی میپاییه!
آسدرضا به طرف کاغذها می رود و می گوید:
_پس باید اینا رو قایم کنیم.
با مرتضی در جمع کردن بسته ها کمک می کنیم و آسدرضا آن ها را می بارد سمت منبر تا توی اتاقکش قایم کند.
مرتضی بسته های را از زمین می گیرد و می گوید:" میخواین اونجا بزارین؟"
_بله.
_خب اونجا رو اول از همه میگردن! یه جای دیگه باید بیارمشون.
همگی سکوت می کنیم و خودمان را با این مسئله رو به رو می کنیم.
مرتضی سکوت را می شکند و می پرسد:" آقامشمراد باغچه رو به روی دره؟"
_یکیش آره، یکیش نه.
بسته ها را توی دستانش جا به جا می کند و می گوید:" بهترین جا باغچه است! باید توی نایلون بپیچیم تا خراب نشه. نایلون هست؟"
این بار مشمراد سری تکان می دهد و با بله، به طرفی می رود.
بسته ها را توی نایلون ها می پیچیم و گوشه گوشهی باغچه مخفی می کنیم.
وقتی کارمان تمام می شود آسدرضا تشکر می کند و مشمراد می گوید:
_بیاین از راه پشت بوم برین. پشت بوم به خونهی همسایه راه داره.
مرتضی با لبخند نگاهم می کند و پشت سر مش مراد، بعد از خداحافظی با آسید به راه می افتیم.
از پله های نردبان بالا می رویم و مش مراد طول مشت بام را نشانمان می دهد و می گوید:
_از گوشهی برین شما رو نمیبینن.
اون طرفو میبینی؟ از اون پله ها برین پایین و در بزنین.
سری تکان می دهیم و تشکر می کنیم.
مرتضی جلو می رود و هر چند ثانیه نگاهش را برمی گرداند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)