💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت186
دنیا پیش چشمانم تیره و تار می شود.
چهرهی آقاجان پر از درد می شود و حالش از من بدتر است.
آرش با لذتی که برایش وصف ناپذیر است نگاهمان می کند و مشروبش را سر می کشد.
تکه های قلب من و پدر روی زمین می ریزند و غیرت و حیا آنجا زخم برمی دارند.
من را به باد شلاق می گیرند و فحش های زشتی در محضر آقاجان به من می دهند.
آرش از پدر سوالاتی می پرسد که آقاجان می گوید:
_اگه هزار تکه ام کنی و بعد هزاران تکه ام را تکه کنی بازم نمیگم.
وحشیانه تر به جانم می افتند.
نمیتوانم چیزی نگویم و خودم را گوشهی اتاق جمع می کنم.
ناگاه آقاجان از هوش می رود و آرش کابل را زمین می گذارد.
آقاجان را از اتاق بیرون می برند و تا میخواهم بلند شوم؛ آرش عقدهاش را روی من خالی می کند.
نمیدانید که چه ساعات سختی بر من گذشت. کاش درد هجران را به دوش می کشیدم و او را در این وضع نمی دیدم.
آنقدر مرا می زند تا خسته می شود و می نشیند.
تفی توی صورتم می اندازد و به پاسبان می گوید مرا ببرند.
نمی توانم بلند شوم، مثل مرده ای هستم که تنها خس خس دم و بازدم از او شنیده می شود.
دو نفر دستانم را می گیرند و کشان کشان می برند.
وقتی به سلول می افتم، چشمانم بسته می شود و سیاهی مطلق بر چشمانم فرود می آید.
نمیدانم چقدر می گذرد اما با صدایی سیاهی جایش را با سیاهی دیگری عوض می کند.
آب دهانم را به سختی قورت می دهم و چشمان باز می کنم.
دوست داشتم دیگر زنده نباشم، دوست داشتم وقتی چشم باز می کنم دیگر نفس نکشم.
تنها دعایم این بود که خدا مرگم را برساند و راحتم کند. دستی گرم روی شانه ام می نشیند که با نگاهم به دنبال صاحب دست می گردم.
میان تیره و تاری چهره ی زهرا را می بینم.
این بار لبخندش خونی شده و نفس هایش به سختی در می آید.
سرم را در دامانش گذاشته و به خود می فشارد.
لبان خشکیده ام را باز می کنم و می پرسم:
_هنوز نمردم؟
اشکش جاری می شود و می گوید:
_این چه سوالیه! ان شاالله که زنده باشی.
_نه! دیگه نمیخوام زنده باشم.
دیگه نمیخوام نفس بکشم.
دستش را روی دهانش می گذارد و لب می زند:" پس بچهات چی؟ آقامرتضی و آقاجونت چی؟"
تعجب می کنم و می پرسم:
_تو از کجا میدونی؟
_بیهوش که بودی اسمشونو می آوردی. فهمیدم شوهر و بچه داری.
تکان ریزی می خورم که دردم مضائف می شود. زهرا نوازشم می کند و می گوید:
_تو مادر و زن قوی هستی. امتحان زندگی که شنیدی؟ این امتحان زندگی ماست.
دست به دعا بردار که سربلند بیرون بیایم.
حرف های زهرا تلنگری است برایم.
به زهرا می گویم مرا به دیوار تکیه دهد. بیچاره مرا بلند می کند و به دیوار می گذارد.
کمرم هم از ضربات کابل بی نصیب نبوده و زخم دارد. صورتم از درد مچاله می شود و خدا را شکر می کنم. سرم را خم می کنم و می گویم:" اسغفرالله ربی. خدایا منو ببخش! ببخش که زود از رحمتت ناامید میشم. ببخش که بندگی تو رو که دارای عظمت هستی رو به خوبی به جا نیاوردم."
زهرا تبسمش را پر رنگ می کند و می گوید:
_منم جیرهی امروزمو خوردم! دندونمم شکست.
بعد هم میخندد و بعد اخ می گوید.
در بند باز می شود و صدای تَق تَق پای کسی می شود.
لرزش به جانم می افتد از ترس شکنجه که زهرا می گوید:" منوچهریه! معلوم نیس باز اومده دنبال کی! خدا به داد طرف برسه!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت187
_منوچهری کیه؟
_یه جلاد به تمام معنا. شنیدم روحانیون و کسایی که به حرف نمیان رو اون شکنجه میکنه.
تو سیدعلیخامنهای رو میشناسی؟
_نه، کی هستن؟
_صدای قرآنی که توی بند پخش میشه کار ایشونه. با قرآن به همه روحیه میدن.
منوچهری هم نتونسته از ایشون حرف بکشه. یه روحانیه به تمام عیار!
از شجاعت این روحانی به وجد می آیم که زهرا ادامه می دهد:
_اصلا صدای پای منوچهری عجیبه! وقتی وارد بند میشه همه میفهنن اونه.
نفس ها حبس میشه که صدای در سلول بلند میشه.
منتظر هستم تا منوچهری در سلول ما را باز کند. در ان لحظه انتظار همه چیز را داشتم و بلایی نبود که سرم نیامده باشد.
در همین فکرها هستم که صدای دری بلند می شود و مردی با صدای کلفت می گوید:
_مادر و دختر پتویی رو بیارین بیرون.
زهرا چنگی به صورتش می زند و می گوید:
_مادر و دختر پتویی رو میبرن.
_مادر و دختر پتویی کیهان دیگه؟
_اینا رو هم نمیشناسی؟ طاهره دباغ۱ و دخترش هستن. چون پتو روی سرشون میندازن تا حجاب داشته باشن بهشون میگن مادر و دختر پتویی!
تنم از گفته های زهرا می لرزید. با این که اردیبهشت ماه است اما هوای اینجا به شدت سرد است و این سرما بیشتر مرا می لرزاند.
فقط یک گوشه مثل مرده ای نشسته ام و به سختی نفس می کشم.
برای لحظهای یاد مرتضی در ذهنم تجلی می شود.
یاد روز آخری می افتم که دیدمش، ساکش را با بغض چیدم و به دستش دادم.
آن لحظه ای که کوچه را ترک می کرد دوستت دارمی تقدیمم نمود.
هنوز مزهی شیرین آن دوستت دارم را زیر زبانم احساس می کنم.
زهرا لبخندی می زند و صدایم می کند.
برمی گردم و با دیدن ردیف دندانش غصه می خورم.
دوتا دندان جلویش شکسته و معلوم است درد دارد اما به روی خودش نمی آورد.
برایم از زندگی اش می گوید که چهار فرزند هستند، سال آخر دبیرستان است.
می گوید اعلامیه های امام را با خود به مدرسه می برده و از همان جا ردش را زده اند.
ایمان و ارادهی او مرا به وجد می آورد. سرم را کف سلول می گذارم اما بوی بد گلیم مرا آزار می دهد.
جانورهای توی سلول کم است که این هم به آن اضافه شده.
اصلا فضای تمیزی نیست روی گلیم پر شده از خون و چرکی که از بدن زندانیان خارج شده، گاهی هم بوی تعفن تهوع.
سرم را به دیوار تکیه می دهم، بی خوابی مرا کلافه کرده ام مگر خواب به چشمانم می آید.
با زهرا نیت نماز مغرب می کنیم هر چند که نمی دانیم الان صبح است یا شب!
در سلول باز می شود و پاسبانی با سیبیل های کلفت می گوید:
_کاسه هاتونو بیارین جلو.
ما هم کاسه هایی که از دفعه قبل نشسته است را جلویش می گیریم.
اندکی نان خشک و بعد کاسهمان را به دستمان می دهد و در را می بندد.
غذا فقط به حدی است که از گرسنگی نمیریم در حالی که از شدت شکنجه ضعف کردیم و نیاز به غذای بیشتر داریم.
کمی آب و سیب زمینی را بهم زده و آب پز کرده اند و با تکه نانی به دستمان داده اند. با این که غذای خوبی نیست اما می خورم.
کاسه های خالی مان را دم در می گذاریم و نمی فهمم کی و چقدر خوابیدم اما پس از مدتی با صدای وحشتناک جیغ از خواب برمیخیزم.
نفس زنان به اطرافم نگاه می کنم؛ زهرا هم سرش را تکان می دهد و میفهمم بیدار شده.
صدا قطع نمی شود و مدام پردهی گوشم را می خراشد.
تمام آن مدت را بیدار هستم و از شدت فشار روحی که به من وارد می شود نمی توانم فکر خواب را بکنم.
در همین فکرها هستم که صدای بند بلند می شود و صدای بمی می گوید:
_اومدیم شکار آدم.
دیگری قهقهه می زند و از ترس کم مانده قالب تهی کنم.
صدای پا به جلوی سلول ما ختم می شود و در را باز می کنند. سرباز هیکلی نگاه می دواند و می گوید:
_حسینی کیه؟ یالا بیاد بیرون.
دستم را به دیوار می گیرم که از درد پایم روی زمین می افتم و همزمان زخم سرم تیر می کشد.
سرباز خود جلو می آید و دستم را می کشد. یک لحظه نگاهم را به زهرا می دهم و در سلول را می بندند.
چشمانم را می بندند و با خود می برند.
جلوی در برآمدی بلندی است که اعلام نمی کنند و پایم گیر می کند و می افتم.
ساق پایم به ناله می افتد و با لعن و فحش های سرباز ها بلند می شوم.
مرا روی صندلی می نشانند و چشمانم را باز می کنند.
_____
۱. طاهره دباغ با نام اصلی مرضیه حدیدچی (زادهٔ ۲۱ خرداد ۱۳۱۸ در همدان ـ درگذشتهٔ ۲۷ آبان ۱۳۹۵ تهران) چریک مسلح و زندانی سیاسی در زمان حکومت پهلوی، در دوران تبعید آیت الله خمینی در پاریس محافظ شخصی خانواده آیت الله خمینی و پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، از بنیانگذاران سپاه پاسداران و سپس نماینده مجلس شورای اسلامی شد. (ایشان در سال ۱۳۵۳ از کشور خارج شدن اما به پاس خدمات و رشادت هایشان دوست داشتیم نامشان، رمان را مزیین کند)
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت188
نور چراغ هایی که اطرافم است چشمانم را آزرده می کند.
چشمان بی فروغم را باز و بسته می کنم و دوربین بزرگی که به وسیلهی چهارپایه جلویم ایستاده را می بینم.
مردی پشت آن است که به من می گوید:
_سرتو راست بگیر.
باتوم هایشان را نشانم می دهند و سرم را بالا می گیرم.
از چپ و راست صورتم هم عکس می گیرند و باز چشم بند را روی چشمانم می گذارد.
گرمی دستانشان همانند داغی کابلیست که به بدنم می زنند.
صدای قیژ در را می شنوم و مرا روی صندلی می گذارند.
چشمانم را باز می کنند که آقاجان را می بینم، با همان جاذبهی همیشگی اش.
لب های لرزانش را تکان می دهد و گاز می گیرد.
اتاق خالیست و تنها من و او هستیم.
دستش را به طرف صورتم می آورد و با نشستن دست نوازشش اشک هایم مثل رود روان جاری می شوند.
دستش را می گیرم و می بوسم.
چشمان او هم ابری می شود و با زدن پلکی به هم باران سر می گیرد.
سریع اشکش را پاک می کند؛ من تا به آن موقع اشک پدر را ندیده بودم.
لب هایش را باز می کند و می گوید:
_چقدر بزرگ شدی، چقدر خانم شدی.
نمیدانم چرا این حرف را می گویم اما به جایش می گویم:
_آقاجون! شما چرا اینقدر شکسته شدی؟ خنده هات کجا رفت؟
شعرای حافظ و سعدیت رو فراموش کردی؟ آقاجون هنوز چشمات همون رنگو داره، هنوزم سختی مثل یه صخره.
لبخند تلخی روی لبش می نشاند و میخواند:
_در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانهی خدا میبینم۱
_خانهی خدا می بینم... آقاجون میشه اینجا هم خانهی خدا رو دید؟
آقاجون مگه نمیگفتی خدا همه جا هست؟ میخوام بدونم خدا اینجا هم هست؟ خدا کف پام رو میبینه؟ خدا از ناله های دلم خبر داره؟
آقاجان دستش را روی لبم می گذارد و به کتابی اشاره می کند.
با حرکت لب هایش به من می فهماند که شنود اینجا هست. از گفته هایم پشیمان می شوم و او با آوای دلنشینش می گوید:
_معلومه که هست، داره دلبری های بندهشو تماشا میکنه.
داره از دیدن تو لذت میبره که چه بندهی سختی داره. ریحانهی من...
خدا اگه اینجا نبود تحمل اینجا غیرقابل تحمل بود.
سرم را از شرم پایین می اندازم و می گویم:
_آره خدا اینجاست. کنار من و شما...
خدایا ببخش منو، قصد گلایه نداشتم.
دستی به روی موهای ژولیده ام می کشد و با لبخند می گوید:
_موهات مثل بچگیات شده. اون وقتایی که مادرتو اذییت می کردی و نمیزاشتی کسی موهاتو شونه کنه.
ریحانهی من، تو خیلی خانم شدی. شنیدم میخوای مادر بشی و یک ریحانهی خوشبو تربیت کنی، نه؟
تعجب می کنم و با حرفش به چشمانش زل می زنم که حیا نگاهم را می دزدد.
فکر می کنم خودش سوالم را فهمیده که جواب می دهد:
_خبرش رو بهم دادن. مطمئنم مثل خودت میشن.
بابا جون من عمرم به دنیا نیست؛ هوای مادر و ابجیتو خیلی داشته باش.
دلم میخواد ریحانهی من باشی، ریحانه ای که همیشه بهش افتخار می کنم.
ریحانهی من؟
_جونم بابا! تو رو خدا این حرفا رو نزن.
مامان مگه میزاره بری، اونم به این راحتی.
_من شوهر خوبی براش نبودم. نتونستم همپای غصههاش حرکت کنم و خوشبختش کنم اما مطمئنم خدا اجرشو ضایع نمیکنه.
دستم را روی دستان سوخته اش می گذارم و با صدای که از بغض گرفته، می گویم:
_بابا! نگو اینا رو! بعد چند ماه دلت میاد اینا رو بهم بگی؟
ریحانهی تو تنها میزاری؟ بابا! من کلی سوال دارم که باید جوابشون بدی.
بابا! من طاقت دوری تو ندارم.
سرش را پایین می اندازد و لب می زند:
_و الله یُحبُ الصابرین...
دوست دارم اسم دخترمو بزاری زینب، دوست دارم اسوهش بشه زینب(س). میشه خواسته مو قبول کنی؟
_ان شاالله خودت توی گوشش اذون میگی. اصلا چشم، اسمشو میزارم زینب ولی وقتی که خودت اسمشو توی گوشش بگی.
مدام سر تکان می دهد و می گوید:
_نه بابا، وقتشه دیگه... وقتشه.... وقتشه...
دستم را روی دهانم می گذارم که ادامه می دهد:
_الان اینا میان. میدونم رو سفیدم میکنی ریحانه جان.
مثل کوه جلوشون بایست و حرفی نزن. نبینم دشمنتو شاد کنی!
_نه آقاجون! قول میدم.
سعی دارد صورت بی مویش را من نبینم.
اخم می شوم تا دستش را ببوسم که کمرم تیر می کشد و نمی توانم.
آقاجان خم میشود و پشت دستم را بوس می کند.
داغی لب ها و خشکی اش نشان دهندهی عطش اوست.
کاش مثل قدیم ها برایش چای می ریختم و جلویش می گذاشتم.
در باز می شود و وحشی ها حمله می کنند.
________
۱. حافظ
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۳۱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💠إنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا
🔸ما راه را به او نشان دادیم حال با اوست که سپاسگزار باشد یا ناسپاس
📗سوره انسان آیه 3
#قرآن
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
⌈🌿✨🕊⌋
اگرشمااهݪِشہآدت،باشید
یقیناهرکجاکہباشید
وموعدشبرسد
شمارادرآغوشمیگیرد (:"
......
چہدرجبهہ ...
چہدرسوریہ ...
چہدرکوچہپسکوچہهاۍتہران💔
#شهید_محمد_محمدی🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌱
چقدر این قصّه آشناست❣
قصّهے این شهـادت آخرے را
هرکسی بشنود،
قصّهے شهادت دیگرے
در ذهنش تداعی میشود؛
که چقـدر نقطه مشترک دارند:
شب و محلهے تهرانپارس
بیغیرتی و ناموس و غیـرت
شجـاعت و مـردانگی و شهـادت!❣
۹ سال پیش هم این اتّفاق
قصّهے یک شهادت مظلومانهے دیگر را
رقم زده بود؛
تنها تفاوتش این بود،
که آنموقع #شهید_علی_خلیلی نام داشت،
و بعد از دوسال تحمل زخم جراحت شهید شد؛
و اینبار #شهید_محمد_محمدی نام دارد،
و اعضایش را بعد شهادت اهدا کرده است...
اما انگار حال ما در این دو قصّه،
هیچ تفاوتی ندارد!
آخر ما
هنوز شهیـد میدهیم،
درمقابل چالشهاے بی غیرتی....💔
خدایا ما را بینصیب نگذار؛
عاقبت ما را هم ختم به شهادت بفرما...🌱
#شهیدعلی_خلیلی
#شهیدمحمدمحمدی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
#شهادٺ زیباسٺ🕊☁️•. یڪنگاهِٺو میتوانَد مرا بہِسمٺِ بهشٺ هدایٺڪُند... چہزیبا دلڪندهای خوشا به
✨♥️
#بزرگیمیگفتــــ ↓
تڪیهڪنبهشهــــداء
شهـــــداء
تڪیهشانخداستـــــــ
اصلاڪنارگݪبنشینۍ
بوۍگلمیگیرۍ
پسگݪستانڪنزندگیترابایادشهــــــدا
#باشهـــــداءتابهقیامتانشاءالله✋🏻
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•