♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۴۰
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
• من به چشم خویشتن دیدم
که جآنم میرود...!🍂
#وداع
#شهیدمحمدبلباسی
#همسرانه 💓
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#رفیق_شهیدم ♥️
سبڪبال رفتی
و بیادّعا
و ما چه سنگین
ماندهایم و پُر مدّعا
#عاقبتتون_شهدایی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#حرف_دل
حس خوبیه وقتایی که عاشق شی😊❤️ .
عاشق خدا...خدایی که حواسش به همه چی هست
خدایی که حرف زدن باهاش خیلی آرومت میکنه
چه حس خوبی وقتی دلت آسمونی شه
دلت که آسمونی شد ،دوباره زندگیت جون تازه میگیره
یه انرژی مضاعف برای ادامه ی زندگی،
همون زندگی که خدا راضیه و با لبخند رضایت هواتو داره...
هیچوقت_برای_شروع_دیر_نیست
دلتو_آسمونی_کن ‼️...
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
پیغمبر«ص»ما درمهربانی مَثَل نداشته استو
بی شک تاریخ چون محمد«ص» نداشته است .
#منمحمدﷺرادوستدارم ❤️
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌷گاهی زندگـی یک آدم میشود معنی یک آیه،
گاهی نگاهش که میکنی
انگار قرآن تفسیر میشود
لبخند که میزند
میشود خودِ آیه!
[ اَشِدٰا عَلَی الْڪُفٰـار رَحِمٰـاءِ بَیْـنَـهُم ]
#شهید_قاسم_سلیمانی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌈| #عاشقانهاےازجنسشهدا
🍒| #عاشقانههاےمذهبے
شب عروسی💑 هنگام برگشتن ازآتلیه علی آقا به من گفتند اگر موافق باشید قبل ازرفتن پیش مهمانها اول برویم خانه خودمان ونمازمان راباهم بخوانیم یک نماز دونفره عاشقانه☺️🌸
واین هم درحالی بود که مرتب خانوادهامون به ایشان زنگ میزدند که چرا نمی آیید مهمانها منتظرند😁 من هم گفتم قبول😍 فقط جواب آنها باشما.☺️
ایشان هم گفتند مشکلی نیست موبایلم را برای یک ساعت میگذارم روی بی صدا تامتوجه نشویم😁
بعد باهم به خانه پرازمهرو محبتمان♥️ رفتیم وبعد ازنمازبه پیشنهاد ایشان یک زیارت عاشورای دلچسب دونفره خواندیم بنای زندگیمان را با معنویت😊 بنا کردیم وبه عقیده من این بهترین زیارت عاشورایی بود که تا حالا خوانده بودم.🌹
✍راوی: همسر #شهیدعلی_شاه_سنایی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت213
دستانش را رو به آسمان می برد و به شوخی لب می زند:" خدایا عدالتتو شکر!"
لبم را به دندان می گیرم:
_این چه حرفیه دایی! مرتضی بیچاره که همش اینور و اونور بوده.
_چشمم روشن! تو پشت داییتو خالی میکنی؟
کمی سکوت می کند و می پرسد:
_راستی ریحانه نگفتی مرتضی رو چجوری از سازمان جدا کردی؟
نگاهم را به چهرهی دایی می دوزم:
_راستش من کاری نکردم اگرم کسی کاری کرده خدا بود.
مرتضی خودشم بریده بود از سازمان. خودش بهم گفت مارکسیسمو قبول نداره.
تصمیمش رو هم گرفت که از سازمان بیاد بیرون.
دایی آهانی می گوید و مشغول خوردن می شود.
تشک دایی را توی نشیمن پهن می کنم و بالشت و پتویش را هم می گذارم.
به اتاق می روم کش از موهایم جدا می کنم.
موهای بلندم را بخاطر روز های اسارت کوتاه کردم. دلم نمی خواست این مو ها مرا یاد آن روزها بیاندازد.
کمی از لیوان آب می نوشم و وسط بچه ها می خوابم.
توی خواب مدام خودشان را به من می زنند. یک موقع بیدار می شوم میبینم پای محمدحسین توی دهان من است!
یک موقع زینب خودش را روی من انداخته!
لبخندی بهشان می زنم و باز می خوابم که بارها بیدار می شوند.
من را هم بیدار می کنند و بهشان شیر می دهم تا دوباره بخوابند.
صبح با چشمان پف دار بیدار می شوم و صبحانه آماده می کنم.
دایی کتری را برمی دارد تا چای بریزد.
همان طور که کار انجام می دهد برایم تعریف می کند:
_دیگه همه میدونن شاه برنمیگرده.
بیشتر مقامای لشکری و کشوری هم در رفتن. هر کی هم هر چقدر تونسته چمدونشو بیشتر بسته و از ملت کنده و برده!
همین امروزا هم زندانیهای سیاسی رو آزاد میکنن.
با شنیدن جملهی آخرش دلم می لرزد.
خوشحالی ام را نمی توانم ابراز کنم و می پرسم:" واقعا؟"
دایی خنده ای کوتاه می کند و می گوید:" واقعا."
دایی قبل از رفتنش خداحافظی می کند و می رود.
بچه ها که بیدار می شوند باهم به سراغ حیاط می رویم.
شلنگ را به سوی باغچه می گیرم.
من هم از جنس غنچه ها شدم در انتظار بهاری...
هنوز کارم تمام نشده که صدای صلوات از توی کوچه بلند می شود.
انگار همگی در حال رفت و آمد هستند و کوچه پر از آدم شده.
حواسم پی بچه ها می رود که حسابی خودشان را خیس کرده اند.
غرغرکنان آنها را داخل می برم.
هنوز لباس هایشان را تن شان نکردم که صدای زنگ در می آید.
سعی دارم لباس تن شان کنم اما طرف دستش را از روی زنگ برنمی دارد.
کلافه می شوم و همراه با غرولند به طرف در می روم.
در را باز می کنم و خانم همسایه را می بینم.
_خانم غیاثی، آقاتون اومدن.
بیخیال دستم را تکان می دهم و می گویم:" اون نفری که میگین داییم هستن."
_والا من نمیدونم ولی میگن شوهرتونن.
به اول کوچه خیره می شوم. همگی دور کسی حلقه زدند.
شک برم می دارد، با خودم می گویم نکند..؟
به خانم همسایه می سپرم مراقب بچه ها باشد.
نفسم به شماره می افتد. نیرویی قوی مرا به طرف کوچه می برد.
گام هایم سست شده و از فکر اینکه مرتضی نباشد عزا می گیرم.
به جمعیت که می رسم می گویم کنار بروند.
مردها صدایم را نمی شنوند و یکی از خانم ها که حالم را می بیند پیش می آید و به مردها می گوید کنار بروند.
تن ها کنار می روند و قد و قامت مرتضیِ من نمایان می شود.
بدنم به لرز می افتد، قلبم خودش را به دیوار بدنم می زند و می خواهد بیرون بپرد.
کاسه چشمم لبریز می شود و اشک ها راه خودشان پیدا می کنند.
لبم را گاز می گیرم و فقط می گویم:
_سلام!
هر چه پنبه بافته بودم رشته شد.
هر وقت بیکار می شدم با خودم همچین روزی را تصور می کردم و برای امروز کلی حرف داشته ام اما حالا هیچی یادم نیست!
گرد غم چهرهی مرتضی را عوض کرده بود.
موهای سفید روی سرش چنگ به دلم می زند.
مرتضی لبخند می زند و می گوید:
_سلام. خوبی؟
وقت نمی شود جوابش را بدهم و جوان های محله او را قلم دوش می کنند.
نمی دانم این ها چطور خبر دار شده اند!
زن ها دورم را می گیرند و یکی شان می گوید:
_خانم غیاثی شوهرتون انقلابی هستن؟ چرا با ما نگفتین، اگه میگفتین بیشتر هواتونو می داشتیم.
جوابشان را با یک لبخند می دهم.
به طرف خانه می رویم. مرتضی را زمین می گذارند و او را نوبتی به آغوش می فشارند.
تعارف میکنم تا داخل بیایند اما آن ها قبول نمی کنند و کمی بعد هر کسی متفرق می شود.
مرتضی با خنده وارد می شود و با دیدن بچه ها چشمانش برق می زند.
به طرفشان می دود و آن ها را در آغوش می گیرد.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت214
بچه ها غریبی می کنند و گریه شان بلند می شود.
به طرف شان می روم و بچه ها را در آغوش می گیرم. دست مرتضی را هم می کشم تا به داخل بیاید.
هنوز باورم نمی شود که مرتضی رو به رویم نشسته و چای می نوشد.
بچه ها مظلوم کنارم نشسته اند و تنها به پدرشان خیره شده اند.
دلم می خواهد خودم را در بغل او بیاندازم اما شرم می کنم.
مرتضی دستش را جلو را جلو می آورد و دستم را می گیرد.
گرمای دستانش به زندگی مان رونق می بخشد. بوسه ای عاشقانه به پشت دستم می نشاند و آن را روی پیشانی اش می گذارد بعد هم می گوید:
_خب ماهروی من چطوره؟
حتما خیلی سختی کشیدی نه؟
من که با آمدن مرتضی تمام سختی ها را فراموش کرده ام دست تکان می دهم و می گویم:
_نه خدا روشکر. دوری تو سخت بود فقط.
بچه ها را در آغوش می کشد و بچگانه با آن ها صحبت می کند.
با ذوق به محمد حسین و زینب رو می کنم و تشویق شان می کنم تا بابا بگویند.
زینب با دهان کوچکش به سختی بابا می گوید و محمد حسین هم چیزی می گوید.
با دستم به بچه ها اشاره می کنم و همراه با لبخند تعریف می کنم:
_خدا رو شکر یاد گرفتن. دیدی ازت غافل نبودم؟ میبینی بچه هامونو؟
شکوفهی خنده برای لحظه ای هم از لبانش کنار نمی رود.
_آره آره! میدونستم مامانی خوبی هستی.
دستی به ریش هایش می کشم که بلند شده اند.
_مرتضی با این ریشا خیلی بزرگتر شدی!
_مگه نبودم؟
جوابش را با یک لبخند می دهم.
دوباره می پرسد:" تو بگو اصلا! بزرگ بودن بهم میاد یا کوچیک بودن؟ تو چی دوست داری؟"
چشمانم را دور کاسهی چشمم می چرخانم که مثلا دارم فکر می کنم.
_نه، کوچولو بهتری! برو اصلاحشون کن.
دستش را روی چشمش می گذارد.
_چشم اولیا حضرت! امر امر ماهرو جانه!
کیلو کیلو قند در دلم آب می شود.
سریع بساط ناهار مفصلی را ترتیب می دهم.
توی آشپزخانه در حال برنج دم کردن هستم که برای لحظه ای چشمم به نشیمن می افتد.
مرتضی بچه ها را روب کمرش گذاشته و ادای اسب در می آورد!
خنده ای مهمان لبم می شود و برنج ها را هم دم می کنم.
مرتضی بی سر و صدا وارد آشپزخانه می شود و می پرسد:
_بابام این مدت نیومد؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم.
_نه، چرا پرسیدی؟
اول طفره می رود اما آخر از زیر زبانش می کشم که تعریف می کند پدرش وقتی زندان بوده سراغش آمده و قصد داشته او را آزاد کند اما مرتضی با سماجت نپذیرفته و پدرش هم لج کرده و دیگر برنگشته!
اذان ظهر را که می دهند دایی هم از راه می رسد.
باهم سلام و علیک مفصلی می کنند و در کنار هم می نشینند.
سینی چای را مقابلشان می گذارم و دایی با خنده می گوید:
_چشمت روشن ریحانه خانم. میبینم که ما رو دیگه تحویل نمیگیری!
لبم را به دندان می کشم.
_این چه حرفیه دایی! چایتونو بردارین تا سرد نشده.
اما انگار شیرین زبانی دایی تازه گل کرده!
دستش را روی پای مرتضی می گذارد و به شوخی می پرسد:
_خب آقای غیاثی، شاه داماد!
کی شام عروسی رو میدی؟ من هنوز شامی نخوردما!
تا شامم نخورم باورم نمیشه ازدواج کردین.
مرتضی که از خنده به سرفه می افتد؛ دست روی پای دایی می نشاند و می گوید:
_کمیل جان، هر وقت بخوای شام میدم.
می ترسم وقتی نوبت تو برسه بگی چون بهم شام ندادی منم شام عروسیمو نمیدم!
چشمانم را به باغستان قالی می سپرم و بدون نگاه کردن به هر دو تایشان می گویم؛
_عه مرتضی!
هر دو شان می خندند و برای پهن کردن سفره می روم.
ناهار خوبی می خوریم و مرتضی داوطلبانه می خواهد ظرف بشوید.
دایی سر به سرش می گذارد و با شوخی می گوید:
_ای خاک بر سر عالم! دیدی مرتضی؟
تو هم زن ذلیل شدی!
آن روز با تمام خوشی هایش می گذرد.
هنگامی که مرتضی در کنارم است انگار به یک کوه تکیه کرده ام.
چیزی نگذشت که خبر آوردن که امام ۱۲ بهمن به ایران می آیند.
این خبر واقعا خوش بود چون دولت بختیار نمی گذاشت امام برگردند.
اول قرار بود پنجم بهمن بیایند که بختیار با بستن فرودگاه ها مانع شد.
اما مشت گره شدهی ملت جلوی زور آنان ایستاد و بعد از اعتراضات فراوان امام آمد! تیتر تمام روزنامه ها شده بود امام آمد!
کارکنان رادیو و تلویزیون هم اعتصاب کرده بودند تا بتوانند تصاویر این ورود با شکوه را پخش کنند.
همه بیرون ریختن و حتی خیابان ها را هم آب و جارو کرده اند.
بعضی از مسیر ها هم گلدان گذاشته بودند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت215
صبح دوازدهم بهمن مرتضی در حالی که با رادیو ور می رود سریع بلند می شود.
دور خانه با شادی می چرخد و بچه ها را به هوا پرتاب می کند.
از توی آشپزخانه بیرون می آیم و هاج و واج نگاهش می کنم.
_چی شده مرتضی؟ ان شاالله که خیره.
نزدیکم می آید و دستم را می بوسد و تار مویی که روی صورتم افتاده است را پشت گوشم می اندازد.
بعد هم تمام خوشحالی اش را در کلامش می ریزد.
_خبر دادن امام توی پروازن! سریع حاضر شین که بریم.
بعد هم خودش بچه ها را حاضر می کند.
با هم به طرف فرودگاه می رویم اما بخاطر شلوغی نمی توانیم نزدیک شویم.
همه جا پر از ازدحام شده و هر کس به آرزوی دیدن قرص ماهی آمده است!
همه در پوست خود نمی گنجند.
یکی شیرینی می دهد، آن یکی شربت پخش می کند.
دیگری گلاب به سر مردم می پاشد؛ خلاصه هر کس کاری می کند.
مرتضی، محمد حسین را از من می گیرد و جدا می شود.
زینب را سر دستانم می گیرم و می پرسم چیزی میبینی؟
از شوقی که داشتم پاک یادم رفته است که بچه می تواند چیزی که من میخواهم را ببیند، یا اصلا ببیند چطور به من بفهماند؟
ساختمان های اطراف همه پر از جمعیت شده اند.
بخاطر انبوه مردم همه جا سیاه می زند.
هر کسی زیر لب چیزی می خواند.
یکی دعا دعا می کند امام سالم برسند، یکی هر چه قرآن بلد است می خواند.
اما من نمی توانم از سر هیجان کاری کنم.
تنها کاسهی چشمم پر می شود و قطره ای دوان دوان گونه ام را می گذراند.
یکهو توی جمعیت غوغا می شود.
پرسان پرسان می فهمم امام با ماشین شان به بهشت زهرا می روند.
از کار امام خوشم می آید و بیشتر به کارهایم مصمم می شوم.
هر کسی خودش را جوری به بهشت زهرا می رساند.
میان جمعیت کسانی را می بینم که پا برهنه به سویی می دوند و می گویند که پشت رهبرشان با هر سختی و حتی پا برهنه می دوند.
جمعیت به بهشت زهرا می رسد.
امام سخنرانی می کنند و اول از شهدا نام می برند.
شهدایی که با خون شان نهال انقلاب اسلامی را میان عالم آبیاری کردند.
چشمان همه لرزان می شود و به جاهای خالی کنارشان نگاه می کنند.
من هم یاد آقاجان می افتم.
نمیدانم کجاست. آیا زنده است؟ آیا نفسش در این عالم می پیچید؟
هر چقدر می گذرد مردم سراپا می ایستند.
امام قصد رفتن می کنند دست ها برای بیعت با امام بالا می آید و همه شعار درود بر خمینی می دهند.
زینب گاهی بی تابی می کند اما محکم توی بغلم نگهش می دارم تا میان جمعیت رها نشود.
بعد از سخنرانی خیلی اتفاقی مرتضی را پیدا می کنم و باهم به خانه برمی گردیم.
تا چند روز حرف آن روز توی خانه مان می چرخد.
امام دولت موقت تشکیل داده تا در موقعیت مناسب با گرفتن رضایت مردم دولت و حکومت را رسمی کنند.
عصر برای مرتضی چای می برم.
حرفم را چند باری مزه مزه می کنم و می پرسم:
_مرتضی تو خبری از آقاجونم نداری؟
راستش خیلی نگرانشم.
مرتضی دلداری ام می دهد و می گوید با کمک چند نفر از دوستانش کمک می کنند تا پیداش کنند.
ولی بدجور دلم شور می زند.
حرف های آخر او یک طرف و اینکه بیشتر زندانیان سیاسی آزاد شده بودند یک ور دلم سنگینی می کرد.
چند روزی بعد از آن ماجرا از مرتضی می خواهم زودتر به دیدار مادرم برویم.
دلم برایش پر می کشید.
لطافت مادرانه اش که سال ها از آن دور بوده ام را می خواهم.
مرتضی هم قبول می کند و خیلی زود راهی مشهد می شویم.
توی راه مدام در دفترم احساساتم را بیان می کنم.
مثل کوه آتشفشانی شده ام که هر لحظه ممکن است از دلهوره و شادی فوران کند.
این حس وقتی به نزدیکی مشهد می رسیم در وجودم پر رنگ تر می شود.
دست خودم نیست اما قلبم تند می زند و دست و پایم یخ می کند.
مرتضی با دیدن رنگ و رخسارم هینی می کشد و می پرسد:
_حالت خوبه؟ رنگ صورتت عین گچ شده!
برای این که نگران نشود با این که خوب نیستم می گویم خوبام.
آدرس خانه را به مرتضی می دهم و گاهی هم راهنمایی اش می کنم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•