◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
✨#جانان✨ #قسمت_دوم همزمان که او صحبت میکرد و من شگفتزده از این خواب عجیب بودم، برایم جالب بود که
✨#جانان ✨
#قسمت_سوم
ایـنهـا را کـه میگفت، مـن تـازه عروسشان شده بودم. نمیدانم از عشق من بـود یا مـادرش، امـا در نظـرم آمد واقـعا سـعیـد چقدر به سـعیـد میآید.
چای را برداشتم و لبـخندی به نشانهی تـأیید زدم. چـای را کـه خـوردیم؛ مـادر سـعـید لبـخند بر لب با برق خاصی در چـشـمـانـش کـه گـمـان کنـم از مـرور خاطرات شیرین بود؛ ادامه داد:
تیر ماه بود و هوا حسابی گرم شده بود. آن زمان هـوا که رو به گـرمی میرفت؛ با حسـین آقا و مـحمد کـوچـولو میرفتیم بالای پشت بام میخوابیدیم.
زیر انـدازی میانداختیم. تشـك، مـتکا و پتو میبردیـم؛ زیر آسـمان پر از سـتاره و نـور مهـتاب با نسـیم کـمی که میوزیـد، صفا میکردیم.
دور تا دور پـشـت بـام را دیـوار کـشـیده بودیم؛ دیـد نـداشت راحـت شـب را زیـر آسمان خدا صبح میکردیم.
روزهای آخر بارداریام بـود. شب جمعه بود؛ مثـل هر شـب رفتیم بالا پشت بام خوابیدیم. درد یا علائم خـاصـی نداشتم.
نیمههای شب بود؛ نجوای دختر بچهای را شـــنـیـدم کـه مــن را صـدا مـیزد و میگفت: بلندشو موقع زایمانه.
از خواب بـیدار شدم و حـسین آقـا را از خـواب بیـدار کـردم کـه بریم بیمارستان. گفـت: خـانم شـما کـه مشـکلی نـداری. گفتم: نه ولی باید بریم، وقتشه.
سـاعـت ۷ صـبـح روز جـمـعـه بـود کـه سعیدم را در آغوشم دادن...
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🕊🤍
@shahid_saeedkarimi
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
✨#جانان ✨ #قسمت_سوم ایـنهـا را کـه میگفت، مـن تـازه عروسشان شده بودم. نمیدانم از عشق من بـود یا
#جانان✨
#قسمت_چهارم
چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم. حسین با ماشین پیکان قدیمیش آمد دنبالمان.
صحبتهای مامان که به اینجا رسید، بابا حسین خندهاش گرفت. با تعجب به بابا که روی مبل سورمهای خانه نشسته بودن و از اول صحبتهای ما شنونده ماجرا بودن نگاه کردم و گفتم: «چرا میخندید بابا؟»
با همان صورت خندان گفت: «شب اول که سعید آمد به خانهی ما، خواب از خانهی ما رفت».
گفتم: «چطور؟»
گفت: «کل آن شب را گریه کرد؛ تا جایی که من روز بعد مرخصی گرفتم، سرکار نرفتم».
مامان رو کرد به بابا حسین گفت: «آره یادته حسین هر کار میکردم آروم نمیشد و کل شب را گریه کرد».
همون موقع صدای زنگ خانه بلند شد. مامان در را باز کرد. سعید بود؛ مثل همیشه کوچیکترین فرصتی پیدا میکرد، میرفت مسجد محل. الفت و دلبستگی خاصی به مسجد امام حسن علیه السلام داشت. درب را که باز کرد نگاهش کردم. با خودم گفتم: «سعید مظلوم و آرام من کجا؟! سعید کوچولو بی تاب و نا آرام کجا؟!»
🕊•. @shahid_saeedkarimi
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
#⃣ هشتگ های ما را دنبال کنید: #سبک_زندگی #خاطرات_سعید🍃 #سعیدانه📜 #به_رنگ_شهدا🌱 #سه_شنبه_های_مهدوی🌼
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
به فکر مثل شــــهدا مردن نباش!
به فکر مثل شـــهدا زندگی کردن باش...
🍃برگی از زندگی شهید سعید کریمی را با هشتگ #جانان✨ دنبال کنید.
[چهارشنبه ها با جانان همراه باشید.]
🕊•. @shahid_saeedkarimi
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
#جانان✨ #قسمت_چهارم چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم. حسین با ماشین پیکان قدیمیش آمد دنبالمان. صح
#جانان✨
#قسمت_پنجم
با لبخند همشگی که بر لب داشت؛ اول به مامان سلام داد، بعد هم به سمت مبلی که پدرش نشسته بود رفت و مردانه با هم دست دادند و احوالپرسی کردند.
کنارم نشست و آرام گفت: «خانم من چطوره؟»
به رویش لبخند زدم و زیر لب گفتم: «خوبم عزیزم».
به عادت همیشه جورابهایش را درآورد و گوشهای گذاشت. رفت سمت آشپزخانه و گرم صحبت با مادرش شد. وقتی رفتار سعید را با مادر و خواهرهایش میدیدم؛ برایم عجیب بود که چطور با آن همه اقتدار مردانهای که داشت، در مقابل آنها همچون رفیق و همدمی میشد تا برایش از اتفاقاتی که در طول هفته افتاده بود بگویند و درد دل کنند.
صحبتهای مامان که تمام شد سراغ خواهرهایش را گرفت: «مامان! مریم و فاطمه کجان؟»
مامان گفت: «بچه ها کنکورین دیگه، همش پای درس و کتاب، از صبح رفتن پایین درس میخونن».
سعید گفت میرم زیرزمین تا یه سری بهشون بزنم.
من هم رفتم آشپزخانه تا به مامان کمک کنم. یک ساعتی گذشت. شام که آماده شد رفتم پایین تا صدایشان بزنم. از بالای پلهها صدای بگو و بخندشان میآمد.
قبل از اینکه سعید به مسجد برود؛ من را خانه پدریش رسانده بود. من هم همان اول رفتم سری به دخترا زدم؛ خسته و گرفته بودند اما حالا باز وجود سعید باعث انرژی و خندهی آنها شده بود. مطمئنم انقدر شوخی کرده بود تا حال آنها عوض شود.
از همان بالای پلهها صدایشان زدم تا برای شام بیایند...
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🤍🕊
🕊•. @shahid_saeedkarimi
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
#جانان✨ #قسمت_پنجم با لبخند همشگی که بر لب داشت؛ اول به مامان سلام داد، بعد هم به سمت مبلی که پدرش ن
✨#جانان✨
#قسمت_ششم
آخر شب بود. شببخیر گفتیم و خداحافظی کردیم. از خونه رفتیم بیرون تا دوری بزنیم.
سوار موتور شدیم. آخرای اردیبهشت ماه بود. هوا رو به گرمی میرفت اما شبها روی موتور نسیم خنکی به صورتت میخورد. موتور سواریهای شبانه را با سعید خیلی دوست داشتم.
به فضای سبز نزدیک خانه پدریش رسیدیم. موتور را گوشهای پارک کرد و با هم کمی قدم زدیم. همینطور که به سمت نیمکت پارک میرفتیم تا روی آن بنشینیم؛ سعید گفت: «چقدر مسجد خوب بود. فضای مسجد خیلی خوبه. این بچههای مسجدی را که میبینم، خیلی حالم خوب میشه.
من نبودم شما چیکار کردی عشقم؟»
خاطراتی که مادرش برایم گفته بود را با آب و تاب برایش تعریف کردم.
از تعجب و ذوق من خندید و گفت: «تازه کجاشو دیدی؟! بچه که بودم خیلی شر و شیطون بودم. توی فامیل معروف بودم. فکر کنم خدا یه پسر شیطون بهت بده».
به شوخی گفتم: «خدا نکنه» اما در دلم گفتم اگر بزرگ هم که شد، مثل تو اینجوری آقا بشه؛ خیلی هم دلم بخواد.
بعد لحن شوخیش کمی تغییر کرد و گفت: «من اگر اهل مسجد نمیشدم؛ الان این شکلی نبودم. لات و الواتی میشدم. بعد انگار که دارد نصحیت و توصیه مهمی میکند؛ ادامه داد: حتما اگه پسر دار شدیم سه تا کار باید بکنیم؛ اول باید اهل مسجد بشه، اصلا این فضا آدم را میسازه. دوم باید از همون نوجوانی بفرستیمش سر کار تا هم حرفهای یاد بگیره، هم مشغول باشه. سوم هم باید بره سراغ ورزش».
گفتم:«سعید با مسجد و ورزش خیلی موافقم. اتفاقا خیلی دوست دارم مثل باباش ورزش کار بشه؛ اما کار کردن از نوجوونی به نظرت سختگیری نیست؟»
سعید گفت: «منظورم هر کاری نیست. کاری که محیط خوبی داشته باشه و یه حرفهای یاد بگیره. آدم برای اینکه از بدیها دور بشه باید خودش را مشغول کنه؛ تازه پسر باید با جربزه بار بیاد».
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🤍🕊
@shahid_saeedkarimi
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
✨#جانان✨ #قسمت_ششم آخر شب بود. شببخیر گفتیم و خداحافظی کردیم. از خونه رفتیم بیرون تا دوری بزنیم. سو
✨#جانان ✨
#قسمت_هفتم
کمی دیگر در پارک نشستیم. بعد از آن سعید من را به منزل پدریم رساند. از عقدمان دو هفتهای میگذشت. همان طور که در خواب و بیداری بودم؛ یک ماه شیرین گذشته را در ذهنم مرور میکردم.
آخرهای فروردین ماه بود. سال دوم دانشگاه فرهنگیان بودم و مشغول درس و دانشگاه.
تازه از کلاس آمده بودم که تلفن خانه زنگ خورد؛ بابا جواب داد. بعد از پاسخ، تلفن را به محبوبه خانم دادند. همان جا متوجه شدم خواستگار است!
چه دوران سختی بود. پر از اضطراب و تردید که برای ادامه زندگی چه کسی را انتخاب کنم. مدتی بود دیگر خسته شده بودم و از خدا و امام رضا علیه السلام خواسته بودم یا کسی پیش قدم نشود یا آن کس که قسمت من است؛ پا پیش بگذارد. از بلاتکلیفی دوران خواستگاری اذیت میشدم.
محبوبه خانم تلفن را قطع کردند. بابا پرسیدند: «کی بود؟ شرایطش چی بود؟»
محبوبه خانم گفتند: «یک پسر ۲۴ ساله پاسدار که تازه از ماموریت آمده است»...
دیگر کنارشان نماندم تا بقیه صحبتها را بشنوم اما با همین تعریف کوچیک قند در دلم آب شد؛ همان که دلم میخواهد، یه جوان مومن پاسدار... اما به خودم نهیب زدم که هنوز ندیده از چی خوشت آمده است.
چند دقیقه بعد بابا داخل اتاق آمدند. خودم را مشغول کتاب نشان دادم. بابا گفت: «به نظرم شرایط اولیه این آقا پسر بد نیست. نظرت چیه؟ بگم برای خواستگاری تشریف بیارن؟» با کمی مکث و مِن مِن گفتم هر طور صلاح میدونید.
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🤍🕊
@shahid_saeedkarimi
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
✨#جانان ✨ #قسمت_هفتم کمی دیگر در پارک نشستیم. بعد از آن سعید من را به منزل پدریم رساند. از عقدمان دو
✨#جانان✨
#قسمت_هشتم
برای آخرین بار در آینه نگاهی به خودم انداختم که صدای زنگ آیفون آمد؛ دقیقا سر ساعت!
با هول و عجله رفتم داخل اتاق. اضطراب و خجالت همیشگی به سراغم آمد.
صدای سلام و احوال پرسی آمد و بعد از آن مثل همیشه سکوت برقرار شد.
پذیرایی که انجام شد؛ سراغ عروس خانم را گرفنتد.
نفسی گرفتم و با بسم الله از اتاق بیرون آمدم. از سه پلهی اتاق خواب آرام پایین آمدم. همه به احترام من بلند شدند و بعد از سلام و خوش آمدگویی نشستیم.
محبوبه خانم روی مبل تک نشسته بود. من هم رفتم روی مبل تک نفره کنار محبوبه خانم نشستم.
یک مادر در میان دو دختر دو قلو، بر روی مبل سه نفره مقابل نشسته بودند. برایم این تصویر دلنشین و جالب بود؛ خواهران دو قلوی او، ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشاند.
بعد از کمی سکوت و سنگینی فضا، سوالات معمول پرسیده شد: (چند سالته؟ چه درسی میخونی؟ معیارت برای ازدواج چیه؟ و ...) و بعد از ده دقیقه، یک ربع قصد رفتن کردند.
فردای آن روز تماس گرفتند و قرار شد با آقا پسر تشریف بیاورند...
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🤍🕊
@shahid_saeedkarimi
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
✨#جانان✨ #قسمت_هشتم برای آخرین بار در آینه نگاهی به خودم انداختم که صدای زنگ آیفون آمد؛ دقیقا سر ساع
✨#جانان ✨
#قسمت_نهم
باز هم سر وقت، زنگِ خانه زده شد.
در اتاق منتظر بودم تا تعارفات و صحبتهای همیشگی تمام شود و عروس خانم را صدا کنند!
بعد از دقایقی محبوبه خانم آمدند داخل اتاق و گفتند آمادهای عزیزم؟
چادر کرم رنگم را که گلهای قهوهای ریزی داشت؛ روی سرم مرتب کردم و آرام از پلههای اتاق پایین آمدم.
آقا سعید دقیقا روی مبل مقابل اتاق نشسته بودند. به محض ورودم به سالن، اولین کسی که دیدم ایشان بود.
پیراهن و شلوار سرمهای به تن داشت. دستها را به هم گره زده بود. نه مثل آدمهای خجالتی سرش پایین بود و نه مثل آدمهای گستاخ نشسته بود؛ در کمال آرامش بود. بعدها فهمیدم این اعتدال و میانهروی در همهی رفتارهایش هویداست.
به محض ورودم به سالن سرش به سمت من چرخید و با هم چشم در چشم شدیم.
میدانستم باز هم مثل همیشه در این موقعیتها لپهایم گل انداخته و قرمز شدهام.
کنار خواهرم و محبوبه خانم نشستم.
مادر آقا سعید به همراه دو خواهر او و همسر برادرش، در مبل های کناری ما و پدرم و برادرهایم به همراه آقا سعید و پدرش روی مبلهای مقابل ما نشسته بودند.
هر چه تلاش کردم دیگر نتوانستم سرم را بلند کنم و او را نگاه کنم. سر به زیر انداخته بودم. شاید آن نگاه کار خود را کرده بود. از صحبتها چیزی نمیفهمیدم تا زمانی که مادر آقا سعید رو به پدرم گفتند اگر اجازه بدید آقا سعید با دختر خانم شما چند دقیقهای صحبت کنند.
پدر هم سری تکان دادند و گفتند بله و بعد رو به من کردند و گفتند بابا جان با آقا سعید برید اتاق. از روی مبل برخواستم. متوجه شدم پشت سر من آمدند. قبل از ورود به اتاق، کنار رفتم تا اول ایشان وارد شوند اما گفتند شما بفرمایید.
داخل اتاق شدیم و دو زانو مقابل هم نشستیم. باز هم تعارف کردیم که شما اول بفرمایید؛ اینبار آقا سعید شروع به صحبت کردند...
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🤍🕊
@shahid_saeedkarimi
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
✨#جانان ✨ #قسمت_نهم باز هم سر وقت، زنگِ خانه زده شد. در اتاق منتظر بودم تا تعارفات و صحبتهای همیش
✨#جانان ✨
#قسمت_دهم
اینبار آقا سعید شروع به صحبت کردند. سرشان پایین بود و آرام گفتند: بنده شما و خانوادهتان را دیدم. صحبت و حرف خاصی ندارم؛ فقط یک مطلب مهم هست که باید حتما به شما بگویم.
شغل من خطرات زیادی دارد؛ ماموریتهای زیاد و طولانی، در این شرایط زندگی کردن خیلی سخت است. از شما یک خواهش دارم؛ اگر بنده را قبول میکنید همیشه در این راه همراهم باشید و بعد سکوت کرد؛ انگار منتظر تأیید من بود.
در جوابشان گفتم من در خانواده نظامی بزرگ شدم و با سختی های کار شما بیگانه نیستم.
سری تکان داد و گفت: پس قول همراهی را میدهید؟ من هم سری تکان دادم گفتم: بله مشکلی ندارم. در دلم گفتم چقدر زندگی که به تصویر میکشی به رویاهای دخترانهام نزدیک است...
صحبت ما ده دقیقه هم طول نکشید.
بعد از اینکه مهمانها خداحافظی کردند؛ پدرم نظرم را پرسید. گفتم پسر خوبی بود بابا، نمیدانم! هر چی خدا بخواهد...
بعد از آن خواهر کوچکترم کنارم نشست. با تعجب پرسید: چرا انقدر کم صحبت کردید؟ از حرفش خندهام گرفت. درست میگفت؛ هر وقت خواستگاری میآمد، حداقل نیم ساعتی صحبت میکردیم. لیست بلند بالایی از سوالات برای خودم نوشته بودم و همه را میپرسیدم. به قول معروف مو را از ماست بیرون میکشیدم.
در جواب خواهرم گفتم: نمیدونم، سوالی نداشتم!
گفت: یعنی چی؟ پس چطوری میخوای بشناسیش؟ شاید آدم عصبی باشه یا مثلا آدم خسیسی باشه...
در دلم گفتم یعنی نمیشود با یک آدم بد اخلاق زندگی کرد؟! ولی خواهرم راست میگفت؛ نباید عقلم را به دست دلم میدادم...
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🤍🕊
@shahid_saeedkarimi
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
✨#جانان ✨ #قسمت_دهم اینبار آقا سعید شروع به صحبت کردند. سرشان پایین بود و آرام گفتند: بنده شما و خا
✨#جانان ✨
#قسمت_یازدهم
کنار هم نشسته بودیم و هر کس نظرش را میگفت. من در فکر و خیالهای خودم بودم؛ رو به پدرم کردم و گفتم: بابا اگر اشکالی نداشته باشه یک جلسه دیگه با هم صحبت کنیم؟
بابا گفت: چه اشکالی! حرف یک عمر زندگی است.
برادرم هم سری تکان داد و گفت: شاید بهتر باشه همراه خانوادهها بیرون بروید.
خانواده آقا سعید تماس گرفتند و قرار و مدار گذاشته شد؛ چهارشنبه شب در مسجد مقدس جمکران.
دلم آرام و قرار نداشت. نماز مغرب و عشا را که خواندم؛ چند لحظه رو به قبله نشستم، به خدای خود گفتم من نمیدانم چی خوب است و چی بد؟ خودت برایم بهتر را بخواه که من غیر از تو هیچکسی ندارم! و به امام زمان متوسل شدم که هر چه خیر است پیش بیاید. جا نمازم را جمع میکردم که بابا گفت: عجله کن، زودتر آماده شو.
مانتوی صورتی رنگم را با روسری هم رنگش پوشیدم. محبوبه خانم هم آماده شده بودند. چند دقیقه منتظر ماندیم که زنگ آیفون بلند شد.
آقا سعید به همراه پدر و مادرش آمده بودند.
همان پیراهن و شلوار سرمهای را بر تن داشت؛ با کتونیهای مشکی. بعد از سلام و احوال پرسی و تعارفات همیشگی راه افتادیم.
آقا سعید با عذرخواهی روی صندلی جلو کنار پدرش که راننده بود، نشستند.
من هم به همراه مادرش و محبوبه خانم صندلی عقب نشستیم.
تا مسجد جمکران صحبت خاصی گفته نشد.
همراه هم داخل شدیم. خانوادهها گفتن ما میریم داخل مسجد نماز بخونیم، شما در صحن صحبت کنید...
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🤍🕊
@shahid_saeedkarimi
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
✨#جانان ✨ #قسمت_یازدهم کنار هم نشسته بودیم و هر کس نظرش را میگفت. من در فکر و خیالهای خودم بودم؛
✨#جانان ✨
#قسمت_دوازدهم
گنبد فیروزهای رنگ مسجد جمکران، در سیاهی شب مثل نگین کم یاب و اصل میدرخشید. نسیم خنکی میوزید و لحظات سرشار از آرامشی را ایجاد میکرد. روی نیکمت داخل صحن، دقیقا مقابل گنبد، با فاصله از هم نشسته بودیم.
سعی کردم حواسم را جمع کنم و از خلسه آرامش بخشی که برایم ایجاد شده بود خارج شوم تا سوالاتم را بپرسم.
چند سوال اخلاقی و سبک زندگی از ایشان پرسیدم. پاسخهایی که شنیدم بعید نبود؛ همه به جا و تحسین برانگیز بود.
درباره تفریحات و خرج و مخارج که صحبت کرد، فهمیدم برخلاف ظاهر چیزی که در ذهنم بود؛ خوش گذران است و اهل خرج کردن.
دربارهی مدیریت خانواده که از او پرسیدم؛ فهمیدم چقدر انسان منعطفی است.
وقتی درباره حجاب و محدودیتهایی که برای همسرش قائل هست، پرسیدم؛ فهمیدم چقدر به جا و به اندازه به این موضوع نگاه میکند.
خلاصه فهمیدم دلم جای کاملا درستی گیر کرده است.
اینبار کمی صمیمت در کلام آقا سعید مشخص بود که باعث میشد گاهی لبخند بر لبهایم بنشیند.
بعدها ازم پرسید میدونی کجا دلم برات رفت؟ گفتم نه. گفت: مسجد جمکران وقتی که خندیدی!
╭🤍🕊
╰┈➤@shahid_saeedkarimi
◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
✨#جانان ✨ #قسمت_دوازدهم گنبد فیروزهای رنگ مسجد جمکران، در سیاهی شب مثل نگین کم یاب و اصل میدرخشید.
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
به فکر مثل شــــهدا مردن نباش!
به فکر مثل شـــهدا زندگی کردن باش...
🍃برگی از زندگی شهید سعید کریمی را با هشتگ #جانان✨ دنبال کنید.
[چهارشنبه ها با جانان همراه باشید.]
🕊•. @shahid_saeedkarimi
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•