موقعیت: بیمارستانهای لبنان
جنوب و حومهی جنوبی بیروت
- برادری خطاب به آشنای خودش:
حاجی راستش رو بگو، دکتر چی بهت گفته؟
دستم قطع میشه؟ با خجالت، میگوید: آره
اون برادر در جوابش میگوید:
ارهه، چیزی نشدهه،
دست دومم رو دارم ادامه میدیم،
اصلا دوتا دست واسه چی، اسرافه !
- یک پرستار تعریف میکند:
نزدیک یکی از برادرها رفتم بهم گفت:
پیش رفیقم که کنارمه برو کمکش کن
دختر کوچیک داره، من درد ندارم
اصلا چیزی رو احساس نمیکنم
حضرت زهرا علیها السلام
بهم گفت امروز میرم پیشش
- یکی از برادران خطاب به پرستار:
دستام قطع شدن؟ چون چشمام نمیبینن :)!
- دستش خونریزی شدید داشت،
یکی از فامیلهاش کنارش زخمها رو تمیز میکرد
و بند زخمها را عوض میکرد،
برگشت به فامیلش گفت: نگاه نکن
الان از هوش میری، خودش یک آخ هم نگفت :))
لبخند میزد و از اطرافیان میپرسید:
چند انگشت از دست دادم؟ یکی؟ دوتا
گفتند چهارتا، گفت فقط؟ چیزی نشده :))
- پرستاری تعریف میکرد یکی از برادران،
چشمش آسیب دید دو دستش آسیب دیدند،
تشنه بود لبهاش رو تر میکردن،
چون نباید با این زخمها آب میخورد
برگشت به پرستارها گفت: کسی شهید شده؟💔
- حاج خانمی کنارِ پسرِ مجروح خودش وایساده بود
اشکهاش روی گونههاش بود و پسرش بهش میگفت
مادرم، چیزی نشده که انگشتام یکم و پام
گریه نکن، من چیزیم نیست،
حسین روبروی چشمان زینب تیکه تیکه شد ..
و زینب گفت "ما رأيت إلا جميلا"
بسه مادرم، برو خونه، من یکم دیگه میام :)
#روایتهای_خونین
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🤍🕊
@shahid_saeedkarikimi