eitaa logo
کانال رسمی شهیدرمضان سعیدے
559 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
درمسلخ‌عشق‌جزنڪورانڪشند روبھ‌صفتان‌زشٺ‌خوےرانڪشند "تحٺ‌نظارٺ‌خانواده‌شهیدرمضان‌سعیدۍ" شرو؏فعالیٺ⇦ [1400/3/13] شوقِ پرۅاز⇦ @nashennas پشت‌ جبهه⇦ @shorotshahid خادم الشھید⇦ @abovesalll
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده ازمزارمطهرشهیدسعیدی به مناسبت ازتولدشهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام شهید من✋ می دانم که جواب سلامم را می دهی... آسمان نشین مهربان من،تولدت مبارک...❤ هوای تو کرده دلم... لازم نیست حرفهایم را طولانی و بلند بنویسم تا تو بخوانی... سکوت و چند کلمه کافیست برای دلتنگی ام...😥 تنها تو میدانی که در دل پر دردم چه میگذرد... حرف هایم را با تو به هر شکلی که باشد می زنم... گاهی آرام...  گاهی با چشمان ابری ام...😭 و گاهی با درد دل بی قرارم... و می دانی که چقدر دوستت دارم...😍 دلتنگی هایم برای تو را هم دوست دارم.... آن لحظه که به یاد تو هستم را دوست دارم.... تمام این لحظات را دوست دارم.... چون میدانم که تمام وجودم به یاد توست.... همین... *شادی روح شهید عزیزمون‌صلوات @shahid_saeedy
این روز ها؛ دلم هواے با تو بودن میڪند... مرا از خود دور نڪن اے شھید! من با تو راه را پیدا ڪردم.. اے شھید شده‌اے چراغ زندگیم✨ 🌸 @shahid_saeedy
ختـم صلوات هدیہ بہ شھید‌رمضان‌سعیدۍبہ مناسب شھید🌱" تعداد صلوات هاے مدنظرتون رو اعلام کنید: https://harfeto.timefriend.net/16401691546165 منتظر‌حضور گرمتان‌هستیم🌸🖇-
بسم رب الشہدا
بسم الله الرحمن الرحیم زیارتنامه شهدا اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم @shahid_saeedy
ختـم صلواٺ هدیہ بھ شھیدرمضان سعیدے بھ مناسب شھید🌸✨ تعداد زیارت‌عاشوراهای‌ مدنظرتون و اعلام کنید: https://harfeto.timefriend.net/16401691546165 تا تایک بهمن وقت دارید‌بخونید . . 🌸|@shahid_saeedy
•°🌿🦋🐚' خیـال‌خوب‌تـو لبخند‌مۍشود‌بہ‌لبم.. وگرنہ‌این‌من‌دیوانہ‌غصہ‌ها‌دارد...(: @shahid_saeedy
ختـم زیارٺ‌عاشورا هدیہ بھ شھیدرمضان سعیدے بہ مناسب شھید🌸✨ تعداد زیارت‌عاشوراهای‌ مدنظرتون و اعلام کنید: https://harfeto.timefriend.net/16402488300128 تا یک بهمن وقت دارید‌بخونید . . . 🌸@shahid_saeedy
تاکنون870صلوات وچهل وشش بارزیارت عاشورا اجرتون باشهید حاجت هاتون روازشہیدبخواید ۱۰۰تاصلوات وقتی ازتون نخواهدگرفت التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[❤️🌱] تولدٺ‌مبارڪ . . .🎊💙 دوم دی متولدشدے وچهاردهم دے بھ شهادٺ رسیدے تولداصلے توشهادت است.... ڪه مردان‌خدا‌باشهادټ🕊 زنـده‌مــی‌شوند . . .🍃 @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 88 -درباره پسرداییت ارمیا، شاید بعدا خودش برات گفت یا ما گفتیم. گرچه فکر کنم خودت یه چیزایی فهمیده باشی. البته یه تشکر ویژه هم ازت دارم بابت اینکه دهنت قرص بود و به این راحتی بهش اعتماد نکردی. -من خیلی می‌ترسم. تمام اعتمادمو از دست دادم. حرفای راشل خیلی منو ترسوند. -می‌دونم. حق هم داری. حواست به ستاره و آرسینه باشه. متاسفم که اینو می‌گم اریحا، اما اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که ما فکر می‌کردیم. الان فقط ازت انتظار دارم مثل قبل آروم باشی و هرکاری می‌گن رو با نظارت ما انجام بدی. -ارمیا می‌گفت توی آپارتمان آلمانم شنود گذاشتن... نکنه توی اتاقمم گذاشته باشن؟ -بعید نیست. من از اول احتمال می‌دادم خونه تون آلوده باشه. دلم بدجور می لرزد و دیگر نمی‌توانم ظاهرم را آرام نگه دارم: -خب نمی‌شه میکروفون ها رو برداشت؟ ممکنه توی لباسا یا کیف و بقیه وسایلمم شنود بذارن؟ لبش را جمع می‌کند و بعد از چند لحظه می‌گوید: -نه. اگه میکروفون‌ها رو برداریم می‌فهمن تحت نظر ما هستن و همه چیز خراب می‌شه. البته بعیده انقدر تحت نظرت بگیرن. چون از یه طرف فعلا آرسینه هست که حواسش بهت باشه و از یه طرفم هنوز نمی‌دونن تو بهشون مشکوک شدی. با صدایی بغض‌آلود می‌پرسم: -لیلا! ستاره چکاره ست؟ اگه بفهمه من با شما همکاری می‌کنم چکار می‌کنه؟ در آغوشم می‌گیرد و سرم را نوازش می‌کند: -نگران نباش عزیزم. همه چی درست می‌شه. توکل کن به خدا. روضه شروع شده اما سوالات من تمامی ندارند: -ببینم، برای چی می‌خوان هیئت علمی دانشگاه بشم؟ به چه دردشون می‌خوره؟ -اونا الان شدیدا دنبال نفوذ توی جوامع دانشگاهی اند. مخصوصا توی حوزه علوم انسانی. می‌خوان از بین دانشجوهای همین مملکت، افراد مستعد برای اهداف خودشون رو شناسایی کنند و ازشون سربازای بی جیره و مواجبی بسازن که هرکاری می‌کنن: از نافرمانی مدنی و آشوب گرفته تا تبلیغ برای تفکر غربی و اسلام التقاطی. دانشجوها قشری هستن که همه چیزی می‌شه از بینشون درآورد. اونا احتمالا می‌خوان با تهدید تو، ازت برای شناسایی همین دانشجوها استفاده کنند. برای همین باید یه جایگاه خوب توی دانشگاه برات دست و پا کنن. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 89 * دوم شخص مفرد خیلی دلم می‌خواد بدونم جناب‌پور و برادرزاده‌ش می‌خوان برن کربلا چکار کنن؟ باید ساده باشم اگه فکر کنم می‌خوان برن زیارت و توبه و استغفار. قطعا دنبال اقدامات تروریستی نیستن؛ حتما برای ملاقات یه نفر می‌رن. یکی که نمی‌شه توی کشورایی مثل ترکیه یا آلمان باهاش ملاقات کنن. ماجرا از اونجایی برام جالب تر شد که فهمیدم منصور منتظری هم درخواست مرخصی یه هفته ای داده برای اربعین. به حفاظت اداره‌شون سپردیم باهاش کمال همکاری رو داشته باشن که راحت بره و ببینم چی می‌خواد. اما یه مشکلی که این وسط هست، اینه که جناب‌پور می‌خواد اریحا منتظری رو هم با خودش ببره. ریسک بزرگیه. از یه طرف، اگه خانم منتظری بگه نمی‌رم بهش مشکوک می‌شن و توی خطر می‌افته. اون وقت ممکنه علاوه بر حذف منتظری، حساس بشن و خودشونو جمع کنن و از دستمون در برن. از طرف دیگه، نمی‌شه دختر مردم رو بفرستیم توی همچین موقعیت خطرناکی که خودمونم نمی‌دونیم چی منتظرشه. گناه نکرده که گیر ما و جناب‌پور افتاده! شاید بهتر باشه بهش بگیم خودش انتخاب کنه. اشکالی نداره، اگه قبول نکرد یه کاریش می‌کنیم. نمی‌شه با جون یه آدم بی‌گناه بازی کنیم. قطعا نمی‌تونم اینجا توی ایران بشینم و به بچه‌های برون مرزی توی عراق بگم لَنگش کن. باید خودم برم عراق؛ و نمی‌دونم چرا انقدر اضطراب دارم. شاید اثر آخرین ماموریتم توی عراقه. همون ماموریتی که موقع شروعش تو همراهم بودی، اما وقتی برگشتم نه... یادته وقتی یه جایی کار خودت یا من گره می‌خورد چه پیشنهادی می‌دادی؟ می‌گفتی صدتا صلوات هدیه کنیم به خانم ام‌البنین تا آقازاده‌شون مشکل رو حل کنن. این جمله همیشگیت بود. صدات هنوز تو گوشمه. الانم نیاز به همون صلوات‌ها دارم. کارمون توی آلمان گره خورده. یکی از همکارای اویس لو رفته و کشتنش. وقتی اویس گفت چطوری شهیدش کردن تا چندروز حالمون بدجور گرفته بود. دست و پاش رو بستن، شاهرگ‌هاش رو زدن و انقدر خونریزی کرده که شهید شده. اویس می‌گفت اطرافش خون نریخته بود. می‌گفت این روش صهیونیست‌ها برای کشتن غیریهودی‌هاست. می‌گفت رسم یهودی‌های افراطیه که خون غیریهودی‌هارو اینطوری از بدنشون خارج می‌کنن و... دوست ندارم به بقیه‌ش فکر کنم. حالم از فکر کردن بهش بهم می‌خوره. اون نیرویی که بی‌سروصدا و آروم آروم توی دیار غربت شهید شد، یکی از بهترین بچه‌های برون مرزی بود. بچه جانباز بود. الان بریم به پدر و مادرش چی بگیم؟ بگیم پسرتون رفت دیار غربت و توی یه ساختمون نیمه کاره زجرکش شد و الان ما حتی نمی‌تونیم به سفارت بگیم این جنازۀ یکی از بچه‌های ماست؟ حتی نمی‌شه روی تابوتش پرچم بکشیم و تشیعش کنیم. از اون بدتر، مادرش اگه بخواد جنازه پسرشو ببینه چه خاکی به سرمون بریزیم؟ اویس می‌گفت انقدر خونریزی کرده که رنگش مثل گچ شده بود. به مادرش بگیم بچه‌ش رو چطوری شهید کردن؟ دشمن بیشتر خیلی به ما نزدیک شده و ما هم البته بیشتر از چیزی که فکرشو بکنه بهش نزدیکیم. الان خود اویس هم درخطره. بعید نیست لو رفته باشه. هنوز نمی‌دونیم شبکه‌مون تا چه حد لو رفته؛ اما گویا همون شهید عزیز، وقتی فهمیده شناسایی شده، به ما خبر داده و سعی کرده عوامل دشمن رو بکشونه دنبال خودش و نذاشته رد بقیه بچه‌ها رو بزنن. اما اویس چون خیلی نزدیک اون بنده خدا بوده احتمالا شناسایی شده یا به زودی می‌شه. برای همینه که ازش خواستم هرطور شده برگرده. امشب احتمالا می‌رسه ایران؛ اگه توی فرودگاه مشکلی براش پیش نیاد. خیلی دلم ‌می‌خواد اویس رو ببینم... * ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
😂 "بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران، آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه‌ها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند😃. حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید✋ من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید». همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد.😳 یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پرید😂 @shahid_saeedy
🥀 ❣ .‌• بهش‌گفتم: .‌• چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم .• مسخرم‌مےڪنن...😥 .• بهم‌گفت: .• براےاونایـےڪہ‌ .• اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےڪنن‌، .• دعاڪنین‌خدابہ‌عشق❤️ .• حسین‌دچارشون‌ڪنہ😊 @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 90 از دست همه فرار کرده ام و تک و تنها آمده ام گلستان شهدا. مثل همان روز اردیبهشتی که زهره مرا فراخواند و زیر باران با چشم‌هایش حرف زد، امروز هم زیر باران پاییزی حس می‌کنم پدر و مادر صدایم می‌زنند. اصلا امروز گلستان شهدا برایم جور دیگری‌ست. زیر باران خیس شده ام اما مهم نیست. به چندقدمی مزارشان که می‌رسم، دیگر نمی‌توانم جلو بروم. حس مبهمی ست نسبت به آشناهایی که غریبه بوده اند برایم. هنوز نمی‌توانم باور کنم پدر و مادر من، کسانی هستند که مقابلم خوابیده اند. شاید برای همین بود که دفتر مادر آرامم می‌کرد. شاید اصلا آن دفتر با من تا آلمان آمده بود، چون مادر دوست نداشت دخترش را در غربت تنها بگذارد. روی نیمکتی نزدیکشان می‌نشینم و نگاهشان می‌کنم. هم بدهکارم و هم طبکار. بدهکارم بابت اینکه یک عمر کسان دیگری را بجای آن‌ها به نام مادر و پدر خوانده ام و طلبکارم که چرا تنهایم گذاشته اند. حالا من هم همراه آسمان گریه می‌کنم. سینه ام می‌سوزد. به محبت‌هایی فکر می‌کنم که از عمو منصور و ستاره انتظار داشتم و آن‌ها دریغ می‌کردند؛ شاید حق داشتند. این محبت‌ها را باید از پدر و مادر واقعی ام می‌خواستم. الان منم و بیست و دو سال زندگی بدون محبت پدر و مادر و دو سنگ مزار. چکار می‌توانم بکنم که سینه ام سبک شود؟ گریه دردی را دوا نمی‌کند. تنها راه برای آرام شدنم، این است که سعی کنم دخترشان باشم. همان دختری که دوست داشتند داشته باشند. حالا باید از بین خاطرات اطرافیان و نوشته هایشان، هرچه دستم می‌رسد را پیدا کنم و کنار هم بگذارم تا ببینم از دخترشان چه می‌خواستند. باران تمام شده و من هم کم و بیش آرام شده ام. عاشوراست و صدای دسته‌های عزاداری از دور و نزدیک می‌آید. دلم می‌خواهد تا ظهر همینجا بمانم و مراسم اینجا را شرکت کنم، اما قول داده ام به عزیز که برگردم و باهم برویم خانه زینب که قرار است نذری بپزند. دلم برای تعزیه‌های محله‌مان هم تنگ شده است. از پدر و مادر خداحافظی می‌کنم و می‌روم به سمت ورودی. دسته‌ها و جمعیت هنوز زیاد نیستند اما خیابان را بسته اند و این یعنی باید برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس بعدی کمی پیاده‌روی کنم. از وقتی از گلستان شهدا خارج شدم، یک سایه نگاه سنگین روی سرم حس کردم. حس این که یک نفر مرا می‌پاید. اسمش حس ششم باشد یا هرچیز دیگری، من همیشه جدی‌اش می‌گیرم. پشت سرم را نگاه می‌کنم؛ خیابان نیمه خلوت است و مردی که سرش پایین است، چندمتر عقب‌تر از من آن سوی خیابان راه می‌رود. حواسش به من نیست. راهم را ادامه می‌دهم اما آن نگاه سنگین دست از سرم برنمی‌دارد. بعد از چنددقیقه، احساسم قوی تر می‌شود و هشدار می‌دهد که احتمالا آن مرد دنبال من می‌آید. هرجا دور می‌زنم او هم دور می‌زند، هرچه مسیر عوض می‌کنم او هم مسیر عوض می‌کند. یک کاپشن خاکستری پوشیده با کلاه بافتنی‌ای که تا ابروهایش پایین آمده. پوستش نسبتا روشن است و ریش ندارد. از یک نگاه چندثانیه‌ای همین را فهمیدم. در این سرمای پاییزی عرق کرده ام. ممکن است هر قصدی داشته باشد؛ از زورگیری تا آدم ربایی...! سعی می‌کنم ذهنم را جمع و جور کنم تا به راه حل برسم. یاد اولین مربی رزمی‌ام می‌افتم: یونس. یک مربی معمولی نبود. خوب یادم است تکنیک‌هایی را یادمان می‌داد که حالا ضرورت دانستنش را می‌فهمم. با اینکه بچه بودم، انقدر مباحث تئوریک را دقیق و با وسواس کار می‌کرد که همه اش مو به مو یادم بماند. چیزهایی که به گفته خودش، خیلی بیشتر از فنون رزمی دفاع شخصی به کار می‌آیند. یونس می‌گفت اگر متوجه شدید کسی تعقیب‌تان می‌کند، سعی کنید به یک مکان شلوغ بروید و خودتان را میان جمعیت گم کنید. می‏‌گفت سعی کنید به تعقیب‌کننده بفهمانید متوجهش شده اید؛ اما یادتان باشد درگیری همیشه آخرین راه است. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 91 آن موقع نمی‌فهمیدم یونس چرا انقدر به یادگیری این تکنیک‌ها تاکید می‌کند. نمی‌دانم یونس می‌دانسته قرار است در چنین موقعیتی قرار بگیرم یا نه. اصلا مادر برای چی انقدر تاکید داشت من و ارمیا و آرسینه، دفاع شخصی بلد باشیم؟ خودم را به ایستگاه اتوبوس شلوغ می‌رسانم. حالا باید میان جمعیت گم شوم؛ اما نمی‌شود. زودتر پیدایم می‌کند و حتی همراه من سوار اتوبوس می‌شود. او کنار درب مردانه ایستاده و من سعی می‌کنم خودم را میان خانم‌ها گم و گور کنم؛ جایی که او من را نبیند اما من ببینمش. تمام وقت خیره است به درب زنانه؛ حتما منتظر است ببیند در کدام ایستگاه پیاده می‌شوم. باید جایش بگذارم و بدون اینکه بفهمد پیاده شوم؛ اما خیلی دوست دارم بدانم هدفش چیست. چاقوی ضامن‌دارم همراهم نیست. دسته کلید را درمی‌آورم. یونس می‌گفت هرچیزی می‌تواند یک سلاح باشد؛ بستگی دارد به این‌که چطور استفاده اش می‌کنید. او یادمان داده بود دسته‌کلید را طوری میان انگشت‌هایم قرار دهیم که مثل پنجه بوکس شود. مطمئنم حتی دردناک‌تر و قوی‌تر از پنجه بوکس عمل می‌کند؛ گرچه تابحال امتحانش نکرده ام. کاش اولین بار روی آریل امتحانش می‌کردم! این پنجه بوکس خودساخته، گزینه آخر است برای وقتی که بتواند یک جای خلوت تنها گیرم بیاورد. دلم می‌خواهد زودتر خودم خفتش کنم و بپرسم چه می‌خواهد؛ اما نمی‌دانم با چه آدمی طرف هستم. با یک نگاه می‌شود فهمید وزن و قدش از من بیشتر است و اگر مسلح باشد یا او هم با یک استاد خوب مثل یونس کار کرده باشد، بعید است حریفش شوم. به ریسکش نمی‌ارزد. بین مسافرهای قسمت زنانه گردن می‌کشد که پیدایم کند؛ اما موفق نمی‌شود. باید کاری کنم که یا او پیاده شود، یا من. بهتر است من پیاده شوم؛ اینطوری احتمال اینکه دوباره پیدایم کند کمتر است. عینک آفتابی را از کیفم درمی‌آورم و به چشمانم می‌زنم. چادر را انقدر جلو می‌کشم که روی روسری ام را بگیرد و رویم را می‌گیرم؛ طوری که باقی مانده صورتم هم پیدا نباشد! هیچ نشانه خاصی ندارم که با آن بین جمعیت به چشم بیایم. در اولین ایستگاه پیاده می‎شوم و اول از همه دور و برم را نگاه می‌کنم که ببینم پیاده شده است یا نه. خوشبختانه هنوز نفهمیده. حالا وقت اجرای توصیه بعدی یونس است. باید به مرد بفهمانم متوجهش شده ام. چند قدم جلوتر می‌روم و مقابل پنجره قسمت مردانه قرار می‌گیرم. اتوبوس حرکت نکرده. وقتی درهای اتوبوس بسته می‌شوند، عینکم را برمی‌دارم و به مرد که نزدیک پنجره است نیشخند می‌زنم. مرد متوجه نگاهم می‌شود و با چشمانی که گرد شده اند و به من نگاه می‌کنند، چندبار از راننده می‌خواهد صبر کند. اتوبوس بی.آر.تی ست و قطعا راننده توجهی نمی‎کند. مسیرم را عوض می‎کنم؛ دورتر می‌شود اما باید خیالم راحت باشد. به دور و برم بیشتر از قبل دقت می‌کنم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نباشد. به این فکر می‌کنم که چرا باید تعقیب شوم؟ نکند به آن ایمیل‌ها یا ماجرای ستاره ربط داشته باشد؟ به لیلا زنگ می‌زنم و با عجله ماجرا را می‌گویم. لیلا می‌پرسد: -الان که کسی دنبالت نیست؟ -نه. بعید می‌دونم. حواسم هست. -آروم باش و مثل همیشه برو خونه. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
بانو! زن نباید زیبـایی خود را طورے آشڪار ڪنـد ڪه مردم مـثل مهتاب نگاهش ڪنند... بلڪه باید مانند آفتاب باشد... تا وقتـی ڪسی به جمـالش نظـر ڪرد چشمش را به زمین بدوزد!☺️🌿 @shahid_saeedy
‌ ••👑•• چادرازانسان‌کوه‌میسازد!⛰ یک‌کوه‌پرابهت....🍃 کوه‌کہ‌باشی...↯ آرامش‌ِزمین‌میشوی..🌏 کوه‌کہ‌باشی...↯ همنشینِ‌آسمان‌میشوی...🌨 کوه‌کہ‌باشی...↯ دراوجی..🕊 کوه‌کہ‌باشی...↯ دیگران‌راهم‌بہ‌اوج‌می‌رسانی...✨ 🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_saeedy
حُسن ما از حسنی بودن ما مشهودست نوکری بر در این خانه تماماً سودست هرچه دارم همه ازلطف امامِ حسن َست هرکسی خواست بیایدسندش موجودست 🌸🍃 @shahid_saeedy