eitaa logo
کانال رسمی شهیدرمضان سعیدے
531 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
65 فایل
درمسلخ‌عشق‌جزنڪورانڪشند روبھ‌صفتان‌زشٺ‌خوےرانڪشند "تحٺ‌نظارٺ‌خانواده‌شهیدرمضان‌سعیدۍ" شرو؏فعالیٺ⇦ [1400/3/13] شوقِ پرۅاز⇦ @nashennas پشت‌ جبهه⇦ @shorotshahid خادم الشھید⇦ @abovesalll
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب می‌اندازد و می‌گوید: -برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمی‌کنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمی‌شدن هم توی همون سن می‌مُردن و عمرشون زیاد نمی‌شد. اما خدا دوستشون داشته. پیشانی ام را می‌بوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری می‌دهد. -تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. می‌خوام باهات حرف بزنم. می‌خوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد. حرفش تنم را می‌لرزاند. من نمی‌توانم بگویم... از کنارم بلند می‌شود و بعد از التماس دعایی می‌رود. پرچم را باز می‌کنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق می‌ریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار می‌کنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمی‌دارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه می‌کنم اما چیز به درد بخوری نمی‌بینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم می‌گذارد. از جا می‌پرم و نگاهش می‌کنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقب‌تر می‌ایستد. سرم را پایین می‌اندازم که بفهمد باید برود. شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر می‌کردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمی‌آید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا می‌گویم: -ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمی‌داره! جناب مرصاد بالاخره به حرف می‌آید: -اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیک‌ترم. بعد از فوت مادرم، برای همه‌ما مثل مادر بود. پزشکی می‌خوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات؛ اما توی یکی از انفجارهای تروریستی سامرا شهید شد... چند ثانیه مکث می‌کند. برای خواهر شهیدش احترام قائلم اما نمی‌دانم چه ربطی به من دارد؟ ادامه می‌دهد: -بعد از شهادتش، من اولین کسی بودم که دیدمش. می‌دونم خیلی سخته. راستش من نتونستم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شده. شاید ترسیدم. اما حسرتش به دلم موند. حس کردم اگه شما دقیقا بفهمید برادرتون چطوری شهید شده، زودتر آروم می‌شید. ببخشید اگه ناراحتتون کردم. یک لحظه از آن حجم بدبینی که نسبت به او داشتم پشیمان می‌شوم؛ شاید بخاطر ترحم است یا بخاطر حسن نیتش. با این وجود، دلم می‌خواهد برود تا تنها باشم. سرم را تکان می‌دهم و با همان صدایی که به زور از حنجره‌ام درمی‌آید می‌گویم: -ممنون، اشکالی نداره. چند ثانیه مکث می‌کند و نمی‌دانم برای چه. انگار حرفی دارد که از گفتنش منصرف می‌شود و می‌رود. در محیط اطرافم چشم می‌چرخانم. عمو را نمی‌بینم اما مطمئنم در دیدرسش هستم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy