🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_179
(قسمت آخر)
نگاهی به شعله آتش میاندازم که راهم را بسته است. چندان بزرگ نیست. از ماشین پیاده میشوم و کپسول آتشنشانی را از صندوق عقب درمیآورم. زیر لب آیتالکرسی میخوانم و راه میافتم سمت آتش. اخمهایم را در هم میکشم و حالتی عصبانی به خودم میگیرم. چادرم را دور کمرم میبندم و با کپسول، آتش را خاموش میکنم. حتما مردمی که تا الان داشتند به جوان چماق به دست نگاه میکردند، دارند با تعجب به من نگاه میکنند. یکی از جوانها به طرفم میدود و داد میزند:
-هوی خانم چکار میکنی؟
مردم هرچه نجابت به خرج دادهاند، اینها پرروتر شدهاند. باید یک نفر بزند توی دهنشان تا دیگر خیال آشوب و آتشبازی به سرشان نزند. جوان سنی ندارد، شاید حتی بیست سالش هم نشده باشد. صدایم را تا حد ممکن بالا میبرم و چشمغره میروم برایش:
-چیه؟ چرا نمیذارین مردم برن؟
دوتا دیگر از جوانها میآیند سمتم. خودم را نمیبازم. با پا، به چوبهای خشک سوخته لگد میزنم که راه باز شود. جوان چماق به دست داد میزند:
-خانوم برا خودت دردسر درست نکن! برو تو ماشینت!
میزنم به پررویی، خیز میگیرم و قبل از این که فکر کند، چماقش را از دستش میقاپم و فریاد میزنم:
-غلط کردی! برین پی کارِتون بذارید مردم زندگیشونو بکنن!
جوانها با تعجب به من نگاه میکنند، مردم هم. یکیشان میخواهد حمله کند به طرفم اما قبل از این که حمله کند، دوباره داد میزنم:
-بیای جلو پاهاتو قلم میکنم!
جوان سر جایش میخکوب میشود. چماق را به گوشهای پرت میکنم و میروم به طرف ماشین. مردمی که تا الان جمع شده بودند و نگاه میکردند، جسارت پیدا کردهاند و دستشان را روی بوق گذاشتهاند. آشوبگرها هم کمکم خودشان را جمع میکنند. ترسوتر از آنند که فکر میکردم. وای به وقتی که آدم ترسو احساس قدرت کند...
سوار ماشین میشوم و پایم را روی گاز میفشارم تا به بیمارستان برسم...
این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام.
فاطمه شکیبا، بهار و تابستان 1399
والعاقبه للمتقین. والسلام.
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2