🎈| #دلنوشته_مادرشهیدحسین_معزغلامی
راستشو بخوای تا لحظه آخری که پروازت بپره امیدوار بودم ماموریتت کنسل بشه.
یک ماهی بود توی برزخ و اضطراب بودیم تا مشخص بشه کی قراره بری.
صبح اون روز پنجشنبه، زودتر از همیشه از خوابی که مدتها بود دوست نداشتی بیدار شدی،کولتو که باهم بسته بودیم چک کردی، چند باری بیرون رفتی و با دوستات خداحافظی کردی، دیشبش رفته بودی خرید، کیسه نجات خریده بودی،
همه نشانههایی که میشد بدی رو دادی که این سفر آخره؛
اما من نمیخواستم بپذیرم، نمیتونستم!
موقع رفتن نذاشتی حتی تا پایین پلهها و دم در همراهت باشم، کولهات را روی کتفت انداختی، سنگین بود، قیافت درهم شد، نگرانت شدم که با این درد کتف مجروحت، چطوری میخوای اسلحه دست بگیری؟
دوباره گفتم عین دفعههای قبل از پسش برمیای.
بغض همه وجودمو گرفته بود؛
اما گفته بودی گریه نکنم!
گریه نکردم سست نشه پات.
گریه نکردم با خیال راحت بری!
از راه پله که پیچیدی درو بستم و رفتم تو اتاقت، از پشت پنجره دیدم که رفتی، ترک موتور دوستت نشستی و رفتی.
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
امروز یک سال از آن آخرین نگاه قشنگت میگذره!
باورم نمیشه بیتو چطور زندهام؟
چطور زندهایم؟
چطور نفس میکشیم وقتی نفسمون نیست؟
جز اینه که خودت مواظبمونی؟!
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
#عمار
#مخلص_الشهداء