#عاشقانه_شهدا
محمدمــــ :
همانــــ پیراهنے كه خواستے اتوكردمــــ؛
همانــ انگشترے كه گفتے آماده کردمــــ ؛💍
توے ساک ،همانـ ها را که گفتے گذاشتمـ؛👜
به همانـــ ترتیبے که سفارش کردے؛ 😌
فقط بدانـــــ ....
دلـــ❤️ـــمـ را
رج به رج از شالـــ ردکردمــ
و دور گردنت انداختمـــ؛ 😞
مثل پیچکـــ دور بندپوتینت کشیدمـــ
منــــ ...
اینــــ جـــــا ...
بے دلــــ💔ـــــ شده امــــ 😣😔
روبه روے حرمـــ💚ـــ که مے ایستے یادت باشد یکــ نفردوتایے هستے 👫💕
سلامـــ مرا به خانـــــ😍ــــم برسانے...
باقے راخودش مے داند...✋🏻
محـــــمد جـــانـــ💓ـــ
من این درس را از کربـــــــــلا آموختمــ
که ما چیزے را که در راه خــــــــــدا داده ایمــ هیچ وقت باز پس نميگیریمـــــ ....😪
#شـــــــهادتتمبــــــارکـــــــ ...😍😔
#همسر_شهید_مدافع_حرم_محمداينانلو
@shahid_sajad_zebarjady
#عاشقانہ_شــہدا 🌹
گـفـت:
تا روزے کـہ جنگ باشہ...منم هسـتـم...✌️
میـخـوام ازدواج کنـم💞
تا دیـنـم کامـل بـشہ😇
تا زودتـر شـہید شم...🙂
مـادرشـم 👵🏻گفت:محمدعلـے مال شهادتـہ
#اونقدر_میفرستمش_جبهه…
تا بالاخره #شهید شه...
زنش میشے..؟
قبـول کردم...😌
لباس عروسـے نگرفتیم...😕
حلقـہ هم نداشـتم🙃
هموݧ انگشتر نامزدے💍 رو برداشتم
دو روز بـعـد عـقـد💕
سـاکشـو بسـت و رفـت...💼
یہ ماه و نیم اونجا بود...
یـہ روز اینجـا...😔
روزے کہ اعزام میشد گفت:
#تو_آن_شیرین_ترین_دردی_که_درمانش_نمیخواهم #همان_احساس_آشوبی_که_پایانش_نمیخواهم…
زود برمیگردم...☺️
همہ چیو آمـاده کرده بـودم...
واسـہ شروع یه زندگے مشترک...😍
کـہ خبر شـہادتش رسـیــد...💔😔
حسـرت دوبـاره دیـدنش...
واسہ همیشہ موند بـہ دلـم..😭💔
حسـرتـــ یـہ روز...
زندگے کامـل بـا او...😣💚
#محمد_علـے_رثایی
@shahid_sajad_zebarjady
#عاشقانہ_شــہدا🌹
شب عقد💍 کلی سنت شکنـے کردیم!
سفـره نینداختیم، یک سجـــاده پهن کردیم رو به قبلہ ، و یک جلـد😍 قرآن📚هم مقابلش...
مهریـــه💰 را هم بر خـلاف آݧ زمان سنگین نگرفتیم؛ اما مراسم مان شلوغ بود، همه را دعـــوت کرده بودیم!
البته نہ برای ریخت و پاش، برای این که سادگے ازدواج مان را ببینند👌🏻؛
این که می شود ساده ازدواج کرد و خوشبخت😌 بود...
عروسـےماݧ💐 هم از ایݧ ساده تر بود، اصلا مراسمے نبود.😕 شب نیمه شعبان خانواده علے آمدند خانه ما، دور هم شام 🍛خوردیم، بعد هم من و علے رفتیم خانهے بخت...💚
#شهید_علی_نیلچیان
@shahid_sajad_zebarjady
#عاشقانه_شهدا🌹
مثل_طوفانی_که_می_افتد_به_جان_یک_درخت
دوری_ات_آرامشم_را_ریشه_کن_خواهد_نمود...
.
فدائی_عمه_ی_سادات...
.
همزمان با انتقال ضریح جدید امام حسین(ع) به عراق بود...
بحث رفتن به کربلا رو پیش کشید...
.
#با_دلی_لبریز_غم_راهی_کوی_دلبرم...
#می_روم_تا_محضرش_بهر_ارادت_برسم...
.
خیلی خوشحال شدم که میخواد بره زیارت...
رفت و...
یه هفته گذشت ولی ازش خبری نشد...💔
تماس گرفت و گفت:
اومدنش به تعویق افتاده...
وابستگی شدیدی بهش داشتم و...❤
بعد ازدواجمون...💕
این اولین باری بود که ازش جدا میشدم...💔
خییییلی واسم سخت بود،خییییلی...💔
.
#فراق_یار_نه_آن_کند_که_بتوان_گفت...
.
روزای اول خودمو عادی و بیخیال نشون میدادم...
اما وقتی سفرش به درازا کشید...
طاقتم طاق شد و...
ظاهرم نشون میداد که درونم چی میگذره...💔
.
گاهی که تماس میگرفت...
واسش از دلتنگیام میگفتم...💔
.
#رحم_بر_این_دل_بفرما_قبل_از_آنکه_گویمت…
#آمدی_جاااانم_به_قربانت_ولی_حالا_چرا...
.
متوجه بیقراری و ناراحتیم که شد...
.
برگشت ولی بعد ۴۵ روز....
یه عالمه سوغاتی واسم گرفته بود...❤
از رو سوغاتیاش لو رفت...
رو همشون نوشته بود دمشق یا سوریه...
اونجا بود که فهمیدم...
تموم این مدت سوریه بوده...💔
دنیا رو سرم خراب شد...
خیلی گریه کردم...💔
طاقت دیدن اشکامو نداشت...❤
به بهونه در آوردن من از اون حال و هوا...
بردم مشهد...❤
.
تو حرم امام رضا(ع)بهم گفت:
"اسماء…❤
دعا کن این دفعه که میرم شهید شم...💔"
.
از تأکید حضرت آقا به دفاع از حریم مسلمین میگفت...
علی رغم میل باطنی...
این شاید...
تنها دلیلی بود که راضیم میکرد به رفتنش...
.
#وقت_رفتن_کاش_در_چشمم_نمی_غلطید_اشک…
#آخرین_تصویر_او_در_چشم_ها_یم_تار_بود…
.
چند ماه بعد،برگشت به سوریه...
.
#یگانه_سایه_ی_روی_سرم_رفت...
رفت و...
پنج روز بعد به شهادت رسید...💔
.
(خانوم موسوی،همسر #شهید سید مهدی #موسوی)
@shahid_sajad_zebarjady
#عاشقانہ_شــہدا 🌹
بهتريــݧ شـب زندگیموݧ بـود😍
شب عروسیموݧ....💍
تو اوݧ شلوغـے و...
گیـر و دار پذیرایـے از مهمونا...
صـدام کرد :
"پاشـو بیـا نماز جماعـت📿
شاخـام داشـت در میـومد...!😳
گفتـم :
"نهـهـه...الاݧ درسـت نیسـت...
مردم چـے میگݧ آخـہ...؟!
تو ایݧ هیـر و ویـری...
وقت نماز جماعتـہ آقا...؟!"😕
گفت:
"ما چیـکار بـہ حرف مردم داریم...؟😒
بذار هر چـے میخواݧ بگݧ..."
گفتـم:
"میخندݧ بهموݧ خب..."😑
گفـت:
"مہم نیست...به ایݧ چیزا اهمیت نده..."
صداے اذون بلند شد...
أَلْلّهُ أَكْبَر....أللّهُ أَكبَر.....🗣
از جاش بلنـد شد...
دید کـہ همه نشستن و کسـے عین خیالش نیست...
یہو گفت:
"مهمونا و حضار محترم...
#عاشقان_پنجره_باز_است_اذان_می_گویند…
#قبله_هم_سمت_نماز_است_اذان_می_گویند…😍
همه مونده بودن هاج و واج...😐
ایݧ نگاه اون میکرد...
اوݧ نگاه این میکرد....
نماز جماعت....؟؟!!!!!
اونم تو مجلس عروسے...؟!!!😳
بابا بیيييخیاااال ....
واسہ همه عجيب بود و بـے سابقہ...🙄
کم کم دیگـہ همـہ آماده میشدن واسه نماز...
گفتن:
"باشـہ ولی یه شرط داره..."
"شرطش اینـہ که خـود آقا دوماد وایسه جلو...!!!"😉
سیـد بـود و لحظه ے عاشقـے...
و...☺️
آواے ذکر هر لبی...
که پشت سرش طنین انداز بود...😍
"نماز مغرب به امام حاضر اقتدا میبندم....
قُرْبَةً إِلَی أللْه....أَللّهُ أَكْبَر..."💚
#شهید_سید_مسعود_طاهرے🌺
@shahid_sajad_zebarjady
#عاشقانہ_شــہدا
روز اول زندگے مشترڪ ...
پاشدم غذا درست کنم ، از هر انگشتم یه اعتماد به نفس میبارید😌
به به...بوے غذا تو ڪل خونه پیچیده بود😋
علے از مسجد اومد😍
سلام خانم چه ڪردی؟چه بویی راه انداختے😋
منم یه ژستــ هنرمندانه گرفتم😌
گفتم الآن سفره رو میارم😎
سر دیگ و برداشتم یه قاشق تستــ ڪنم😥
وااای نفسم بند اومد😰😱
خدایااااا اینکه نمکش اندازه بود😫😲
داشت گریه م میگرفت😢
خاااک تو سرتــ هانیه خاڪ😤
چه قدر مامان گفتــ آشپزی یاد بگیر😞
قیافم تابلو شده بود😵
علے گفتــ چیزی شده😕
منم که بغض تو گلوم گیر کرده بود گفتم نه😒😢
علی گفت مطمئنی😕
منم با بغض گفتم آره😓
علی قاشق و برداشت یه تست کرد😐
منم یهو بغضم ترکید زدم زیر گریه😭
گفت به خاطر این گریه میکنی😂
بلند بلند خندید😂😂😂😂
منم مست خنده هاش شدم😐
گفتم یعنی ناراحت نشدی😕😒
گفت فدا سررررتــ😍
مامان میگفت املت هم بلد نیستے درست کنیا😂
بعدش غذا رو یه جوری خورد که دهنم آب افتاد😋
منم شروع کردم به خوردن اماااا...😫😵😣
گفتم داری از این میخوری به این شوووری😩
گفتــ خیییلیم خوشمزه ستــ😋
واسه بار اول عالیہ دستتم درد نکنه😍
#خاطرات_همسرشهیدسیدعلےحسینی
@shahid_sajad_zebarjady
#عاشقانه_شهدا 🌹
.
یہو وسط حرفـش میگفت:
"خانوم...❤️
اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."☺️
مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!😒
بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞
میـگفـت:
"بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و...
بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊.
اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...😔
پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ...
حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂
روز آخرے کـہ میخواست بره گفت:
"بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸
کولـہ شو کـہ برداشت...
رفتم آب و قرآݧ بیارم...
فضا یـہ جورے بود...😢
فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست...
احـسـاس میکردم...
مهدی بال درآورده داره میـره...😣
از بـس کـہ خوشحال بود...
ساکـشو خودم جمع کردم...
قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے..
۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد...😭💚
#شهید_مهدے_قاضے_خانے🌺
@shahid_sajad_zebarjady
#عاشقانہ_شہدا 🌹
نشست کنارم و گفت:
"طاهره جان…❤
ازم راضے هستے...؟""
گفتم :
"چرا نباشم…!؟
تو اونقد خوبے ڪه باورم نمیشه...❤
این آرامشے که ڪنارت دارم...💕
من واقعا کنار تو خوشبختم...💕"
سرشو انداخت پایین و...
با حالت شرمندگے گفت:
"منو ببخش…😔
نتونستم همیشه ڪنارت باشم...💕
وقتایے که نبودم تنها بودے...
توے شهر غریب...
تو خونه...
نتونستم زندگے اے رو که دوست دارے...
برات درست ڪنم...😔"
دستاشو گرفتم و گفتم:
"این چه حرفیه میزنے…؟!❤
من همیشه تو رو همینجورے خواستم...
وجودت مایه آرامشمه...💕
که با دنیا عوضش نمیکنم..."
مکثے ڪردم و...
زل زدم به چشاش و گفتم:
"تو چے…؟!
ازم راضے هستے…؟😢"
سرمو گرفت و...
محڪم بوسید...😘
گفت:
"من راضےِ راضے ام...💕
خدا هم ازت راضے باشه..."
صبح طبق عادت نون گرفت...
مثه همیشه که وقتے میدید خوابم...
سماورو روشن میڪرد...
چایے و سفره رو آماده میڪرد...
اون روزم سنگ تموم گذاشت...💚
#شهید_مهدے_خراسانے🌺
@shahid_sajad_zebarjady