eitaa logo
آقــاسَـجّــادٌ
532 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
981 ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی(عج) ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت: ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ محل شهادت:جنوب حلب مزار #شهید_سجاد_زبرجدے💛: گلزار شهدای تهران، قطعه۵۰ ردیف۱۱۷ شماره۱۴ "تنها کانال رسـمی شهید سجاد زبرجدی در پیام رسان ایتا"
مشاهده در ایتا
دانلود
محمدمــــ : همانــــ پیراهنے كه خواستے اتوكردمــــ؛ همانــ انگشترے كه گفتے آماده کردمــــ ؛💍 توے ساک ،همانـ ها را که گفتے گذاشتمـ؛👜 به همانـــ ترتیبے که سفارش کردے؛ 😌 فقط بدانـــــ .... دلـــ❤️ـــمـ را رج به رج از شالـــ ردکردمــ و دور گردنت انداختمـــ؛ 😞 مثل پیچکـــ دور بندپوتینت کشیدمـــ منــــ ... اینــــ جـــــا ... بے دلــــ💔ـــــ شده امــــ 😣😔 روبه روے حرمـــ💚ـــ که مے ایستے یادت باشد یکــ نفردوتایے هستے 👫💕 سلامـــ مرا به خانـــــ😍ــــم برسانے... باقے راخودش مے داند...✋🏻 محـــــمد جـــانـــ💓ـــ من این درس را از کربـــــــــلا آموختمــ که ما چیزے را که در راه خــــــــــدا داده ایمــ هیچ وقت باز پس نميگیریمـــــ ....😪 ...😍😔 @shahid_sajad_zebarjady
🌹 گـفـت: تا روزے کـہ جنگ باشہ...منم هسـتـم...✌️ میـخـوام ازدواج کنـم💞 تا دیـنـم کامـل بـشہ😇 تا زودتـر شـہید شم...🙂 مـادرشـم 👵🏻گفت:محمدعلـے مال شهادتـہ … تا بالاخره شه... زنش میشے..؟ قبـول کردم...😌 لباس عروسـے نگرفتیم...😕 حلقـہ هم نداشـتم🙃 هموݧ انگشتر نامزدے💍 رو برداشتم دو روز بـعـد عـقـد💕 سـاکشـو بسـت و رفـت...💼 یہ ماه و نیم اونجا بود... یـہ روز اینجـا...😔 روزے کہ اعزام میشد گفت: … زود برمیگردم...☺️ همہ چیو آمـاده کرده بـودم... واسـہ شروع یه زندگے مشترک...😍 کـہ خبر شـہادتش رسـیــد...💔😔 حسـرت دوبـاره دیـدنش... واسہ همیشہ موند بـہ دلـم..😭💔 حسـرتـــ یـہ روز... زندگے کامـل بـا او...😣💚 @shahid_sajad_zebarjady
🌹 شب عقد💍 کلی سنت شکنـے کردیم! سفـره نینداختیم، یک سجـــاده پهن کردیم رو به قبلہ ، و یک جلـد😍 قرآن📚هم مقابلش... مهریـــه💰 را هم بر خـلاف آݧ زمان سنگین نگرفتیم؛ اما مراسم مان شلوغ بود، همه را دعـــوت کرده بودیم! البته نہ برای ریخت و پاش، برای این که سادگے ازدواج مان را ببینند👌🏻؛ این که می شود ساده ازدواج کرد و خوشبخت😌 بود... عروسـےماݧ💐 هم از ایݧ ساده تر بود، اصلا مراسمے نبود.😕 شب نیمه شعبان خانواده علے آمدند خانه ما، دور هم شام 🍛خوردیم، بعد هم من و علے رفتیم خانه‌ے بخت...💚 @shahid_sajad_zebarjady
🌹 مثل_طوفانی_که_می_افتد_به_جان_یک_درخت دوری_ات_آرامشم_را_ریشه_کن_خواهد_نمود... . فدائی_عمه_ی_سادات... . همزمان با انتقال ضریح جدید امام حسین(ع) به عراق بود... بحث رفتن به کربلا رو پیش کشید... . ... ... . خیلی خوشحال شدم که میخواد بره زیارت... رفت و... یه هفته گذشت ولی ازش خبری نشد...💔 تماس گرفت و گفت: اومدنش به تعویق افتاده... وابستگی شدیدی بهش داشتم و...❤ بعد ازدواجمون...💕 این اولین باری بود که ازش جدا میشدم...💔 خییییلی واسم سخت بود،خییییلی...💔 . ... . روزای اول خودمو عادی و بیخیال نشون میدادم... اما وقتی سفرش به درازا کشید... طاقتم طاق شد و... ظاهرم نشون میداد که درونم چی میگذره...💔 . گاهی که تماس میگرفت... واسش از دلتنگیام میگفتم...💔 . ... . متوجه بی‌قراری و ناراحتیم که شد... . برگشت ولی بعد ۴۵ روز.... یه عالمه سوغاتی واسم گرفته بود...❤ از رو سوغاتیاش لو رفت... رو همشون نوشته بود دمشق یا سوریه... اونجا بود که فهمیدم... تموم این مدت سوریه بوده...💔 دنیا رو سرم خراب شد... خیلی گریه کردم...💔 طاقت دیدن اشکامو نداشت...❤ به بهونه در آوردن من از اون حال و هوا... بردم مشهد...❤ . تو حرم امام رضا(ع)بهم گفت: "اسماء…❤ دعا کن این دفعه که میرم شهید شم...💔" . از تأکید حضرت آقا به دفاع از حریم مسلمین میگفت... علی رغم میل باطنی... این شاید... تنها دلیلی بود که راضیم میکرد به رفتنش... . … . چند ماه بعد،برگشت به سوریه... . ... رفت و... پنج روز بعد به شهادت رسید...💔 . (خانوم موسوی،همسر سید مهدی ) @shahid_sajad_zebarjady
🌹 بهتريــݧ شـب زندگیموݧ بـود😍 شب عروسیموݧ....💍 تو اوݧ شلوغـے و... گیـر و دار پذیرایـے از مهمونا... صـدام کرد : "پاشـو بیـا نماز جماعـت📿 شاخـام داشـت در میـومد...!😳 گفتـم : "نهـهـه...الاݧ درسـت نیسـت... مردم چـے میگݧ آخـہ...؟! تو ایݧ هیـر و ویـری... وقت نماز جماعتـہ آقا...؟!"😕 گفت: "ما چیـکار بـہ حرف مردم داریم...؟😒 بذار هر چـے میخواݧ بگݧ..." گفتـم: "میخندݧ بهموݧ خب..."😑 گفـت: "مہم نیست...به ایݧ چیزا اهمیت نده..." صداے اذون بلند شد... أَلْلّهُ أَكْبَر....أللّهُ أَكبَر.....🗣 از جاش بلنـد شد... دید کـہ همه نشستن و کسـے عین خیالش نیست... یہو گفت: "مهمونا و حضار محترم... …😍 همه مونده بودن هاج و واج...😐 ایݧ نگاه اون میکرد... اوݧ نگاه این میکرد.... نماز جماعت....؟؟!!!!! اونم تو مجلس عروسے...؟!!!😳 بابا بیيييخیاااال .... واسہ همه عجيب بود و بـے سابقہ...🙄 کم کم دیگـہ همـہ آماده میشدن واسه نماز... گفتن: "باشـہ ولی یه شرط داره..." "شرطش اینـہ که خـود آقا دوماد وایسه جلو...!!!"😉 سیـد بـود و لحظه ے عاشقـے... و...☺️ آواے ذکر هر لبی... که پشت سرش طنین انداز بود...😍 "نماز مغرب به امام حاضر اقتدا میبندم.... قُرْبَةً إِلَی أللْه....أَللّهُ أَكْبَر..."💚 🌺 @shahid_sajad_zebarjady
روز اول زندگے مشترڪ ... پاشدم غذا درست کنم ، از هر انگشتم یه اعتماد به نفس میبارید😌 به به...بوے غذا تو ڪل خونه پیچیده بود😋 علے از مسجد اومد😍 سلام خانم چه ڪردی؟چه بویی راه انداختے😋 منم یه ژستــ هنرمندانه گرفتم😌 گفتم الآن سفره رو میارم😎 سر دیگ و برداشتم یه قاشق تستــ ڪنم😥 وااای نفسم بند اومد😰😱 خدایااااا اینکه نمکش اندازه بود😫😲 داشت گریه م میگرفت😢 خاااک تو سرتــ هانیه خاڪ😤 چه قدر مامان گفتــ آشپزی یاد بگیر😞 قیافم تابلو شده بود😵 علے گفتــ چیزی شده😕 منم که بغض تو گلوم گیر کرده بود گفتم نه😒😢 علی گفت مطمئنی😕 منم با بغض گفتم آره😓 علی قاشق و برداشت یه تست کرد😐 منم یهو بغضم ترکید زدم زیر گریه😭 گفت به خاطر این گریه میکنی😂 بلند بلند خندید😂😂😂😂 منم مست خنده هاش شدم😐 گفتم یعنی ناراحت نشدی😕😒 گفت فدا سررررتــ😍 مامان میگفت املت هم بلد نیستے درست کنیا😂 بعدش غذا رو یه جوری خورد که دهنم آب افتاد😋 منم شروع کردم به خوردن اماااا...😫😵😣 گفتم داری از این میخوری به این شوووری😩 گفتــ خیییلیم خوشمزه ستــ😋 واسه بار اول عالیہ دستتم درد نکنه😍 @shahid_sajad_zebarjady
🌹 . یہو وسط حرفـش میگفت: "خانوم...❤️ اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."☺️ مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!😒 بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞 میـگفـت: "بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و... بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊. اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...😔 پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂 روز آخرے کـہ میخواست بره گفت: "بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸 کولـہ شو کـہ برداشت... رفتم آب و قرآݧ بیارم... فضا یـہ جورے بود...😢 فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست... احـسـاس میکردم... مهدی بال درآورده داره میـره...😣 از بـس کـہ خوشحال بود... ساکـشو خودم جمع کردم... قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے.. ۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد...😭💚 🌺 @shahid_sajad_zebarjady
🌹 نشست کنارم و گفت: "طاهره جان…❤ ازم راضے هستے...؟"" گفتم : "چرا نباشم…!؟ تو اونقد خوبے ڪه باورم نمیشه...❤ این آرامشے که ڪنارت دارم...💕 من واقعا کنار تو خوشبختم...💕" سرشو انداخت پایین و... با حالت شرمندگے گفت: "منو ببخش…😔 نتونستم همیشه ڪنارت باشم...💕 وقتایے که نبودم تنها بودے... توے شهر غریب... تو خونه... نتونستم زندگے اے رو که دوست دارے... برات درست ڪنم...😔" دستاشو گرفتم و گفتم: "این چه حرفیه میزنے…؟!❤ من همیشه تو رو همینجورے خواستم... وجودت مایه آرامشمه...💕 که با دنیا عوضش نمیکنم..." مکثے ڪردم و... زل زدم به چشاش و گفتم: "تو چے…؟! ازم راضے هستے…؟😢" سرمو گرفت و... محڪم بوسید...😘 گفت: "من راضےِ راضے ام...💕 خدا هم ازت راضے باشه..." صبح طبق عادت نون گرفت... مثه همیشه که وقتے میدید خوابم... سماورو روشن میڪرد... چایے و سفره رو آماده میڪرد... اون روزم سنگ تموم گذاشت...💚 🌺 @shahid_sajad_zebarjady