🎙️ برگی از تاریخ
✒️ دلنوشتهی برادر #بهزاد_اتابکی
از مسئولان لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در وصف #شهید_سیاف_زاده:
🌴 روحش شاد!
من هر وقت این دلاور را میدیدم، موهایش غرق در خاک بود.
✨ یکبار در قرارگاه کربلا با موتور رسید، رفت کنار منبع آب و وضو گرفت، من چهره دوست داشتنی و جذابش را فراموش نمیکنم، سیاف! انگار دیروز بود، وضویش که تمام شد، شروع کرد با دست، به تکاندادن موهایش. انقدر دستش را شست و موهایش را تکان داد که گرد و خاک موهایش رفت! بعد شروع کرد به تمیز کردن لباس کرهایاش!
هی میزد رو لباسهایش و هی گرد و خاک بلند میشد! تا بالاخره پوتینش را گرفت زیر آب و اونها رو هم تمیز کرد!
❇️ متوجه شد من زل زدم بهش! نگاهی به من کرد و با لهجه جنوبی گفت: با من کار داری؟ رفتم جلو خودم را معرفی کردم، گفتم: کمپرسی و پلیت کم داریم، گفت: خوب برو به...
بگو(اسم یکی از بچه های لجستیک را گفت)
گفتم: رفتم، میگه شما باید تایید کنید که لشکر ۲۵ کربلا، در این قرارگاه ست!
گفت: برو من الان میام! اومد با هم رفتیم درب پتویی یک اتاق را در سوله کنار زد و بچه ها به احترامش بلندشدند. گفت: لشکر ۲۵ از امروز مهمان است، کمکشون کنید توپخانهاش بیاد مستقر بشه!
مشکل حل شد منم تشکر کردم و رفتم!
روزیکه از این دنیای خاکی رفت، دلم سوخت! لعنت به صدام، لعنت به بمب شیمیایی
🖋بهزاد اتابکی
🆔 @shahid_sayafzadeh