eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت:فردا می روم خرمشهر، چند وقت نمی‌توانم بیایم شاید هم هیچوقت برنگردم🌺 بغض راه گلویم نشسته بود 😢مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد بچه ها را بوسید 😘 ساکش را بست و خداحافظی👋 کرد و رفت ..... نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید 😳 سایه ای بالای سرم ایستاده بود با ریش و سبیل سیاه 👤چراغ که روشن شد دیدم صمد است🙂 دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: ترسیدم. چرا در نزدی؟ خندید و گفت: خانوم به در زدم، نشنیدی 😁 قفل در را باز کردم، نشنیدی😁 آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی🙂 چه کار کنم خوب 😇 برای خود راحت گرفتی خوابیدی. رفت سراغ بچه‌ها خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.😍 نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم، نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم.🙄 پرسیدم شام خورده ای؟ گفت: نه، ولی اشتها ندارم. از غذای ظهر مانده بود برایش گرم کردم، سفره انداختم یکی دو قاشقش را که خورد، چشمش قرمز شد😔 گفتم داغ است؟ با سر اشاره کرد که نه دست از غذا کشید قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه😭 با نگرانی پرسیدم: چی شده اتفاقی افتاده؟ باورم نمیشد صمد اینطور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد گفتم نصف جان شدم بگو چی شده😨 گفت: چطور این غذا از گلویم پایین برود بچه ها توی مرز گرسنه‌اند😔 زیر آتش توپ تانک حین بعثی های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند😞 حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن بد وضعی دارند طفلی ها😢 پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
دوستانم دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» 👏 هنوز باور نداشتم صمد داماد است و این برنامه برای من که عروس بودم، گرفته شده است.😅 به همین خاطر گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چاره‌ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.☺️ صمد انگار شوخی‌اش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجه‌ی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. 😉 صدای خنده‌هایش را از توی دریچه می‌شنیدم. با خودم گفتم: « الان نشانت می‌دهم. »🤨 خم شدم و طوری که صمد فکر کند می‌خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی‌خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن‌قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.😎 صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل‌تر کرد. مهمان‌ها برایم دست زدند.👏 صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری‌هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه‌های گران‌قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت👌. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود که آن‌ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. »😇 مانده بودم چطور صدایش کنم.☺️ این اولین باری بود که می‌خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، انگار کسی حواسش به طناب نبود. مادرم پشت سر هم میگفت: قدم زود باش صدایش کن بناچار صدا زدم: آقا...»از خجالت همه تنم یخ کرد. @maghar98
شهیدانه
‌‌‌ ‌‌‌ 🍀 دختــر شینـا در یکــ نگـاه 🍀 🍂کتاب دختر شینا خاطرات زندگی قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر به قلم بهناز ضرابی زاده است. دختری که طوری بار نیامده بود که اهل کار در خانه و به قولی زن زندگی باشد. اهل رفت و روب منزل باشد. که آشپزی کند و رخت بشوید و غذا بپزد. دختری که عزیز دردانه پدر و مادرش بود. کسی که تمام دختران روستایشان آرزو داشتند جای او دختر شینا و حاج آقا بودند. دختری که خود را خوشبخت ترین دختربچه دنیا می دانست. 🍀 دختــر شینـا در یکــ نگـاه 🍂روایت زندگی دخترکیست که پدر و مادرش به خاطر حفظ حریم حیا او را راهی کلاس های مختلط مدرسه در آن سال ها نکردند. دختری که چون مدرسه نرفت، بی سواد بود، اما باور و ایمانش با ثبات بود و روزگار او را طوری بار آورد که صبر و ایستادگی اش در روزهای جنگ او را لایق مقام شهادت کرد. 🍂زنی که می دانست ایثار او شوهر داری اوست و جهادش بچه داری اش، نه جنگیدن در جبهه و رزمیدن در پشت جبهه ها. زنی که در عین آگاهی مسئولیت زندگی با کسی را پذیرفت که می دانست زندگی اش سیر متفاوت و چه بسا سخت تری نسبت به زندگی های دیگر خواهد داشت. دختر تازه عروسی که تمام آرزویش چند روز بیشتر ماندن و دیدن همسری بود که در همان ایام دلداده امام شده بود و با خود عهد سربازی برای امام و انقلاب را بسته بود. زنی که آنقدر خودخواه نبود که با گلایه ها و شکوه هایش کام مردش را تلخ کند. زنی که بودنش برای شوهرش چون نیرویی بود که او را برای پرواز تشویق می کرد، نه اینکه غل و زنجیر دست پایش شود. 🍂زنی که بد قولی های شوهرش در نبودن ها و نیامدن ها و نماندن ها را در روزهای حساس زندگی اش، به عشق خوش‌قولی شوهرش به امام تحمل کرد. 🍂 دختر شینا روایت زندگی سخت و شیرین دختری ست که قرار نبود به این زودی ها او را شوهر بدهند؛ اما در حوالی بیست سالگی و در غیاب شوهر، همراه پنج بچه قد و نیم قد بار سنگین زندگی جنگ زده را روی دوش نحیف و دست های ظریفش تحمل کرده است. دخترک معصومی که دست های کوچک و نحیفش برای برداشتن دبه های بیست لیتری نفت ساخته نشده بود. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
💐دختر شینا تولد حقیقی امتزاج دو مفهوم عشق و جهاد است خاطرات بانوی قهرمان کشورمان، قدم خیر محمدی کنعان. 💐کتاب تجربه ای موفق در روایت‌های زنانه از جنگ و دفاع مقدس است. (دختر شینا) عاشقانه‌ای است که نشان می‌دهد که سبک زندگی ایرانی شیوه پاک و عاشقانه زیستن و فداکاری و ایثار را در بالاترین جایگاه و کیفیت داراست و این سبک زندگی ما را در جنگ تحمیلی پیروز کرد و امروز ما را در جنگ نرم فاتح خواهد کرد. 💐این اثر توسط انتشارات سوره مهر در ۲۶۳ صفحه منتشر شده است و تا به امروز بیش از یکصد هزار نسخه به چاپ رسیده. دختر شینا در ۱۹ فصل روایت شده است که از دوران کودکی قدم خیر آغاز می‌شود؛ 💐کتاب «دختر شینا» یکی از آثار سوره مهر با موضوع خاطرات زنان است که با قلمی روان به روایت زندگی قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی می‌پردازد. 💐 قدم خیر در سن 22 سالگی، همسرش به شهادت رسیده و با وجود 5 فرزند، ازدواج نکرده است و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد. پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
روز معلم، بر همه اهالی فرهنگ مبارک باد. در رؤیاهای کودکی ام مست جادوی معلمی بودم..... اما در واقعیت های زندگی ام به ناگاه از آن جادوی خوشرنگ خیالی به مسیر بی انتهای دانش آموزی غلطیده و تازه فهمیدم که عاشقی چیست...... هنوز هم رویای شیرین زندگی ام معلمی است اما باشکوه ترین واقعیت زندگی ام دانش آموزیست عجبا که جادوی عشق به دانش آموزی عاملی است تا معلم هم پنداشته شوی!!! و این نهایت خوشبختی است پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌺«مربای گل محمدی» کتاب دیگر دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی است که خاطرات مربیان پرورشی دهه شصت را روایت می کند. 🌺« گل محمدی برای ما یک نشانه است. به رسیدن اسلام و ایران را در این گل خوشبو و خوشرنگ می بینیم. و مربای گل محمدی، با آن عطر و طعمش، جزئی از تاریخ ماست. 🌺لااقل ما را تا دل دهه شصت می برد. دهه شورانگیر شصت که مدرسه قلب تپنده اش بود و مربی پرورشی، محور همیشه فعال و هماره جوشانش. مربای گل محمدی، طعم و عطر یک دهه کار شورانگیز را تداعی می کند. 🌺 «مربای گل محمدی» دست ما را می گیرد و با خود به گلستان گل های محمدی می برد. به کلاس، به مدرسه، به مسجد، به اردوگاه، به سینما و تئاتر و سرود، به لحظه های مشایعت شهدا تا بهشت برین.» ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🌺«حالا که سالها از آن فعالیت های شورانگیز امور تربیتی فاصله گرفتیم و همزمان، مبتلا به انواع ناکامی ها و نامرادی های فرهنگی و تربیتی هستیم، گریزی از رجوع و ارجاع به سنت ها و تجربه های ارزنده انقلاب اسلامی در ساحت تربیتِ انسان نداریم. خاطرات مربیان پرورشی دهه شصت را از این رو باید کنار هم گذاشت و کاوید و به قاعده رسید. قاعده هایی که قطعاً گره از کارفروبسته ما خواهد گشود.» 🌺در هشتم اسفند 1358 با تدبیر شهیدان رجایی و باهنر، نهاد «امور تربیتی» در آموزش و پرورش با ساختار جدید و متناسب با اهداف نظام اسلامی بنیان نهاده شد. اهمیت این تدبیر زمانی روشن می شود که بدانیم در آن زمان آموزش و پرورش و مدارس کشور، علاوه بر گرفتاری های ناشی از نظام تربیتی شاهنشاهی، میدان تاخت و تاز گروه ها و گروهک های سیاسی و حتی مسلّحانه بود. لذا این نهاد انقلابی در دهه 60 تبدیل به محور فعالیت های تربیتی، فرهنگی و هنری در مدارس کشور شد و مربیان پرورشی، اصلی ترین مسئولان پیگیری تحقق آرمانهای انقلاب اسلامی در مدارس بودند. 🌺 تشکیل و ساماندهی هزارها گروه هنری (مانند سرود، تئاتر، شبکه تولید و پخش فیلم)، مقابله با فعالیت های گروهک ها، حضور در جنگ و پشتیابی از جنگ، ارتباط با خانواده های شهدا و مجروحان جنگی، کتابخوانی، تیم های ورزشی و... از اقدامات مربیان پرورشی بوده است که گوشه ای از آنها در کتاب «مربای گل محمدی» آمده است. 🌺کتاب «مربای گل محمدی» در سه بخش تدوین شده است. در دوم سوم ابتدایی کتاب (تا صفحه 136)، 66 قطعه خاطره آمده که برخی از آنها با طرح یا تصویر یا اسناد مرتبطی همراه شده‌اند. همچنین با گویاسازی‌هایی همراهند که به خواننده امروزی کتاب اطلاع داده شود، خاطرات در چه دوره‌ای و چه فضایی و چه زمانی و چه مکانی و با حضور چه افرادی رخ داده‌اند. فضاهای فرهنگی و سیاسی مدارس به ویژه فعالیت گروهک ها در دهه شصت در خاطرات مربیان پرورشی به خوبی ترسیم شده است. 🌺در بخش دوم و بعد از خاطرات، چهار مربی پرورشی منطقه آذربایجان شرقی معرفی شده‌اند؛ شهیدان جعفر خلیل‌زاده، علی سلمان‌نژاد و محمدرضا فرهمند و مرحوم میرمرتضی مهربُد (مؤسس و مربی گروه سرود امور تربیتی آذربایجان شرقی). 🌺در بخش سوم هم کتاب با مؤخره‌ای درباره نقش مربیان پرورشی در مدارس و آلبومی از تصاویر مرتبط با موضوع کتاب به پایان می‌رسد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🌺شهید محمدرضا انصاری مسئول انجمن اسلامی مدرسه آمد پیش من و گفت که روی دیوارهای دستشویی شعارهای ضد انقلابی نوشته شده و باید کاری کنیم.😠 🌺پیشنهادش این بود که با رنگ شعارها را پاک کنیم. گفتم اتفاقاً نباید با آن شعارها دست بزنیم😳. گفت چرا؟ گفتم اگر ما بیاییم و با رنگ پاشی شعارها را پاک کنیم در واقع عکس العمل ما مثل عمل خود آنهاست، مطمئناً این نوع برخورد باعث می‌شود که باز هم کارهایشان را تکرار کند تا ما را وادار به واکنش کنند.😥 🌺گفت بالاخره نمی‌شود که دست روی دست گذاشت چه باید کرد؟ گفتم اجازه بدهید من فردا برنامه‌ای ردیف می کنم که خودشان بروند و آن شعارها را پاک کنند 😎گفت چطور؟ گفتم فردا می‌بینید، صبر کنید. 🌺فردا صبح برنامه صبحگاهی داشتیم زمانی که قرائت قرآن تمام شد رفتم پشت تریبون و بعد از صحبت اولیه گفتم در کشورهایی مثل انگلستان چین یا جاهای دیگر جاهایی برای بیان نظرات ابراز عقیده و آزادی بیان وجود دارد مثلاً در انگلستان هاید پارک است در چین دیوار چین هست و در جاهای دیگر هم شاید چنین فضاهایی باشد. 🌺 ما هم در دبیرستان هر چه فکر کردیم که چنین جایی را مشخص کنیم تا گروه‌ها آنجا عقایدشان را بازگو کنند جایی پیدا نکردیم، حالا عده‌ای رفته‌اند در توالت دیوانه نویسی کرده‌اند تا مثلاً ابراز عقیده کرده باشند😂😂😂😂، این را با حالت طنز و تمسخر گفتم و بچه ها شروع کردن به خندیدن. 🌺آن روز گذشت فردایش متوجه شدیم که خودشان یواشکی رفته اند دیوار نویسی های دستشویی ها را رنگ زده و پاک کرده اند.😎 🌺شهید انصاری وقتی این صحنه‌ها را دید از خنده روده بر شده بود. گفتم آنها منتظر بودند ما رنگ کنیم و تا ما رنگ می کردیم آنها دوباره تشدید می کردند. از آن به بعد دیگر تا پایان سال تحصیلی کسی در دستشویی ها دیوار نویسی نکرده و با آن ترفند کار تمام شد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌺دو تا از دانش آموز های ما خواهر بودند، یکی در نوبت صبح بود و دیگری در نوبت بعد از ظهر. خواهری که در نوبت بعد از ظهر بود معمولاً ۲۰ دقیقه دیر به مدرسه می آمد. 🌺 کلاس اول راهنمایی بود بعد از مدتی که با من صمیمی شد یک روز گفت خانم صارمی می‌دانید چرا من همیشه دیر می آیم گفتم نه گفت من لباس‌مدرسه ندارم منتظر میشوم خواهرم بیاید تا لباسهایش را بگیرم بپوشم و بعد بیام مدرسه. 🌺مدتی گذشت روزهای سرد پاییز بود که در مدرسه برای رزمندگان لباس جمع می‌کردیم، دیدم که این دانش‌آموز در سالن مدرسه قدم می‌زند و منتظر است تا اطراف میزی که هدایا را روی آن گذاشته بودیم خلوت شود. 🌺کنجکاو شدم که ببینم می خواهد چه کار کند، بعد از اینکه دانش‌آموزان و معلمان به کلاس هایشان رفتند، سر میز رفت سرش را به چپ و راست تکانی داد تا مطمئن شود که کسی او را نمی بیند، من از لای در اتاقم او را می‌دیدم ، او اصلاً متوجه من نبود با عجله جلیقه ای را که زیر مانتویی خود پوشیده بود از تنش در آورد و در روزنامه‌ای پیچید و کنار بقیه هدایا گذاشت و خیلی تند به طرف کلاسش رفت. 🌺 شاید نتوانم بگویم که تا چه اندازه تحت تاثیر این صحنه قرار گرفته بودم، در وصفش همین بس که ۱۰ دقیقه در حالیکه نمی‌توانستم هیچ‌تکانی به دست و پایم بدهم فقط اشک می ریختم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌺نماز و روزه و افطار عشق است سحر خوردن کنار یار عشق است 🌺نه یکبار از کنار خیمه گاهش گذشتن بل هزاران بار عشق است 🌺شنیدم هاتفی در آسمان گفت: غم دل گر خورد غمخوار عشق است 🌺بیا مهدی(عج) که بی تو روزه سخت است ضیافت خانه با دلدار عشق است...... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 "خدیجه کبری، فخر نیکان" ✍ زندگی نامه حضرت خدیجه سلام الله علیها. ◼️ رحلت جانگداز حضرت خدیجه سلام الله بر شما تسلیت باد. 🏴 (ع) پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🥀آنها بعد برای خدیجه چنین پیام می فرستند: خدیجه چرا با محمد ازدواج کردی؟ چرا از او حمایت کردی؟ چرا به دین او ایمان آوردی؟ ما به کسی که بتهای ما را قبول ندارد کمک نمی کنیم! 🥀 خدایا! خدیجه چه کند؟ شب فرا می‌رسد و تاریکی همه جا را فرا می‌گیرد. خدیجه تنهای تنها در اتاقش هست او ماجرای زنان مکه را به پیامبر نمی گوید. او نمی‌خواهد پیامبر غصه بخورد. 🥀 اکنون خدیجه دست به دعا برمی دارد: بار خدایا فقط از تو کمک و یاری میخواهم. صدایی به گوش خدیجه می رسد: سلام بر بانو! 🥀خدیجه تعجب می کند در این تاریکی شب چه کسانی به دیدار او آمده‌اند؟ او خوب نگاه می کند، چهار زن را می بیند که در مقابل او ایستاده اند. آنها چقدر نورانی هستند. آنها از کجا آمده اند؟ آیا اهل مکه هستند؟ 🥀یکی از آنها رو به خدیجه می‌کند و می‌گوید: دیگر غصه نخور خدا ما را برای یاری تو فرستاده است. شما کیستید؟ 🥀ساره همسر ابراهیم(ع)، آسیه همسر فرعون، مریم مادر عیسی(ع) و گلثوم خواهر موسی(ع). شما همان چهار زن بهشتی هستید؟ آری ما امشب مهمان تو و در کنار تو هستیم. 🥀ساعتی می‌گذرد نوری همه آسمان را روشن می کند، بوی بهشت فضا را پر می‌کند. فاطمه به دنیا می‌آید. ساره فاطمه را روی دست می‌گیرد و خدیجه را صدا می‌زند: 🥀 بانوی من این فاطمه است آیا نمی خواهی او را ببینی خدیجه چشمان خود را باز می‌کند فاطمه را می‌بیند که به روی او لبخند می زند. (ع) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🥀پیامبر خدا، همراه با خدیجه (س) و علی(ع) به طواف کعبه می آیند و با بی اعتنایی از مقابل بت ها عبور می‌کنند. در روزگاری که همه مردم در مقابل ها سجده می‌کنند این سه نفر با خشم به بت ها نگاه می کنند و فقط خدای یگانه را می پرستند. 🥀گوش کن دو تن از بزرگان مکه دارند با هم سخن می‌گویند: آیا آن‌ها را می شناسید؟ _محمد و علی و خدیجه هستند. _ آنها کنار کعبه چه می کنند؟ _محمد خود را پیامبر خدا میداند و دین تازه ای را آورده است و آنها دارند نماز می‌خوانند. 🥀به راستی که این سه نفر چه کاری زیبایی انجام می‌دهند، نماز خود را کنار کعبه می خوانند. مردم نماز آنها را می‌بینند و برای آنها سوال ایجاد می‌شود که آنها در مقابل چه کسی سجده می کنند. 🥀 هر چه نگاه می کنی در مقابل آنها هیچ بتی نیست آنها در مقابل خدایی سجده کرده‌اند که با چشم دیده نمی شود. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🥀او به یاد سالها پیش می افتد، روزی که مسافری از شام به مکه آمده بود تا زادگاه آخرین پیامبر خدا را ببیند. 🥀هنوز طنین صدای آن مسافر در گوش خدیجه است: بزودی آخرین پیامبر خدا در این شهر ظهور خواهد کرد و به آیین بت پرستی پایان خواهد داد.» 🥀خدیجه از همان روز منتظر آخرین پیامبر بود؛ اما نمی دانست که گمشده اش، پسرعمویش محمد (ص) است. 🥀حتما تعجب میکنی؟ شاید این مطلب را تا به حال نشنیده ای . محمد (ص) و خدیجه هر دو از نسل « قُصَی ّ» میباشند. 🥀نمیدانم نام قُصَیّ را شنیده ای؟ او از نسل ابراهیم ( ع ) بود و چندین پسر داشت، یکی از پسرهایش «عبدالمناف» بود که محمد(ص) از نسل اوست، پسر دیگر او «عبدالعزی» بود که خدیجه از نسل اوست. (ع) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🥀سالها پیش استادی داشتم که برای من تورات میخواند. نسخه ای از تورات اصلی به دست او رسیده بود. او برایم میگفت که علمای یهود تورات را تحریف کرده اند. 🥀یک روز مرا صدا زد و به من خبر داد که مرگش نزدیک است. سپس،صفحه ای از تورات را به من نشان داد و گفت: این صفحه را بخوان. 🥀من شروع به خواندن آن کردم. در آن صفحه، نشانه های آخرین پیامبر خدا نوشته شده بود. آن نشانه ها آنقدر واضح بود که وقتی من آن صفحه را خواندم، خیال کردم که پیامبر موعود را میبینم. 🥀اشک در چشمان استادم حلقه زد، بعد دست مرا گرفت و کنار درخت خشک شده ای لرد و گفت: به زودی آخرین پیامبر خدا از اینجا عبور خواهد نمود و زیر این درخت خواهد نشست. 🥀این درخت سالهاست که خشکیده است، وقتی آخرین پیامبر زیر آن بنشیند، این درخت سبز خواهد شد و برگهای تازه خواهد داد. این معجزه ای خواهد بود تا بتوانی او را بشناسی. 🥀 یادت باشد که سلام مرا به او برسانی. (ع) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🥀کتاب «بانوی چشمه» مشتمل بر 14 داستان است، عنوان کرد: داستان های این کتاب علاوه بر زندگی حضرت خدیجه(س)، به خوبی اوضاع دوران جاهلیت را نشان می دهد. 🥀 روایت ها به خوبی دسته بندی کرده است و در انتهای کتاب منابع و سند ها را آورده است.  « بانوی چشمه » اثری جذاب به خصوص برای جوانان است. این کتاب، داستان روایی است بنابراین برای مخاطبان به خصوص جوانان جذابیت دارد. 🥀 قلم این را بسیار روان و جذاب است. نوشته های  این نویسنده که پژوهشگر و استاد حوزه و دانشگاه است، دلی است و به همین دلیل کتاب های ایشان خواندنی و مورد پسند مخاطبان است. 🥀این کتاب با جمله ای از دعای ندبه آغاز میشود و در مقدمه آن با حضرت خدیجه(س) درد و دلی زیبا شده است. 🥀بخشی از کتاب: «این چه رازى است که خدایت به تو مباهات مى کند؟ جبرئیل از آسمان ها به زمین مى آید تا سلام خدا را به تو برساند. تو چه کرده اى که این چنین عزیزِ خدا شده اى؟ 🥀چرا این گروه گمراه مى خواهند تو را از یادها ببرند؟ قصّه غصّه تو، قلب شیعه را مى سوزاند. کاش تو را بیشتر مى شناختم! باید قلم در دست بگیرم و بنویسم. باید براى دوستانت از حماسه اى بگویم که تو آن را آفریده اى. 🥀اى خدیجه! اى چشمه همه خوبى ها! اى مادر همه اهل ایمان! تویى اُمّ المؤمنین! قبر تو در دل همه ماست. مى دانم یک روز فرا مى رسد که شیعه براى مادرِ خوب خود، حرمى باصفا مى سازد. آن روز چقدر نزدیک است!» (ع) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🌹فرستاده‌ای به تاخت از شام تا مدینه می‌آید. به تاریکی شب بر اسب و هنگام آفتاب، خزیده زیر سایه‌ای. منزل به منزل، مرکب رها می‌کند و مادیانی تازه نفس و باز به تاخت تا مدینه… فرستاده شام را نه کسی می‌بیند و نه می‌شناسد. تنها دو کس با او دیدار می‌کنند… معاویه در شام و… 🌹در می‌گشایم و فرستاده هم نقاب از چهره: – مرا با جعده بنت اشعث کاری هست. سر می‌گردانم و تا انتهای کوچه را می‌پایم. تنهاست. – جعده… منم. سر می‌گرداند و تا انتهای کوچه را می‌پاید. رهگذری نیست. فرستاده؛ بی هیچ کلامی دست در همیان می‌برد و رقعه‌ای پیچیده می‌دهدم. و دوباره نقاب بر چهره می‌زند و بر اسب… 🌹پرآشوب، جایی در پستوی خانه می‌شوم به خواندن مکتوب💌: – از امیر مۆمنین و خلیفه مسلمین، معاویه بن ابی‌سفیان به دخترم و نور چشمم، جعده بنت اشعث؛ او که به زودی جامه همسری پسرم، یزید می‌پوشد. هزار شکر و سپاس خدا را که چشمان بی‌سویم، آفتاب زیبایی و حُسن تو را، از پس فرسنگ‌ها دید و شناخت؛ و دانستم که تو شایسته سروری در قصر شامی و نه کنیزی، در خرابه‌ای میان مدینه. 🌹تو هم شکر و سپاس خدا را بگو که بعد از سال‌ها، حق بزرگی خاندانت باز پس داده می‌شود و دِین این امت به اشعث هم. تا قصر شام و سلطنت بر عرب، تنها یک گام داری و آن هم ظرف زهری است به همراه این مکتوب. 🌹او که در خانه‌اش همسری، پیوسته به کار توطئه علیه حکومت ماست و مدام در اندیشه این تخت و مقام. و آن یک گام تو، خوراندن این زهر به اوست که خلافت ما بی‌دغدغه باشد و البته تو هم، در پی‌اش، عازم شام شوی و به همسری یزید درآیی، با کابینی برابر قریه‌ای از شامات و تمام باغ‌هایش. (ع) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌹آن زمان علی داشتند و مالک و هشام و عمار و ذوالشهادتین و… برافروخته تر فریاد می زنم: اکنون حسن دارند و قیس و عدی و حجر و سعد و… 🌹 فراموشت نشده که این همان حسن است که پی نافرمانی ابوموسی از نافرمانی علی، برای یاری راهی کوفه شد و به یک خطبه ده هزار مرد به لشگر علی افزود. 🌹این همان حسن است که در صفین جنگاوری و رشادتش عاجزمان کرد در برابری… باز هم بگویمت! (صفحه۵۶) (ع) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🌹«… که اگر جز این راه پیش گیری، بین مان خدا حکم فرماید و هو خیر الحاکمین. والسلام.»💌 🌹خیرۀ معاویه می شوم: – شنیدی چه خواندم یا سیر آسمان ها می کنی؟🙄 معاویه خودش را یله می کند: – شنیدم عتبه! شنیدم… تکرار حکایت همیشگی، باز هم خدا و بهشت و جهنم و عذاب و… افسانه هزار بارۀ خاندان محمد. به خدای خودشان سوگند، مانده ام که این جماعت به چه ایمان آورده اند؟😠 پدران و اجدادمان، جان کندند تا مردم به بتی که می‌دیدند مؤمن شوند؛ چه سِحری است در کار محمد که پیروانش برای خدای ندیده جان می دهند؟ مانده ام ولله!🧐....... 🌹ابوبکر خلیفه بود، روزگار را حرام کرد بر خودش و رعیتش، مُرد و نامش هم با خودش زیر خاک رفت. عمر هم، ده سال بر گرده مردم سوار بود، او هم مُرد و نامش هم با خودش دفن شد…😡 متعجب نگاهش می کنم. می فهمد که منتظر ادامه ام. – اما محمد… انگار خسته، خودش را رها می کند روی تخت: – سال هاست که مرده اما… اما نامش را تا کنار نام خدا بالا برد… 🌹آه بلندی می کشد: – عجب همتی داشتی محمد! که اکنون هر روز بر سر مأذنه ها، نامت را بعد الله فریاد می زنند.😒 🌹– خودت را خسته چه لاطائلاتی می کنی معاویه! اصلاً روزی هزار بار بر سر مأذنه ها نامش را فریاد کنند، اصلاً بگو پیش از نام خدا بخوانند، من و تو را چه زیانی می رسد؟..... 🌹– یا تو پسر ابوسفیان نیستی یا من؛ که انقدر نمی فهمی و اسباب حماقت علم می کنی.... – همانی که نامش را بعد از نام خدا بر سر مأذنه ها می خوانند؛ داغ «ابناء الطلقاء» بر پیشانی مان زده ابله. می فهمی؟ یعنی تا همیشه ای که نام او در تاریخ می ماند، کنارش ننگ فرزندان امیه هم می درخشد… چشمانش را می بندد: – ابناء الطلقاء… 🌹نامه را که همچنان در دست داشتم، مقابلش می گذارم: – برای تاریخ وقت بسیار داریم، عجالتاً برای این غائله تدبیر کنیم. معاویه می خندد، بلند، قهقهه می زند: – باید به شکرانه این سرور، با همه کنیزان شام بخوابم… احمق! تاریخ و این غائله، اینجا به هم می رسند! کجایی محمد که ببینی، آن قمار که تاسش را تو انداختی به ابتدا، من برنده ام.😏 🌹متعجبم، اما معاویه هنوز می خندد: – بازی باخته را به برد بدل می کنم😎 عتبه! آزادشده ای در برابر آزادشده… نمی گذارم تاریخ با یک «الطلقاء» بماند… کفه را برابر می کنم… کجایی محمد… برمی خیزد، تند و پرشتاب: 🌹– کاتب بیاید و آن دو پیک حسن را هم خبر کن. بسر و مغیره هم حاضر باشند. دربانان را، اوامر امیر می گویم و باز می گردم، همچنان متحیر که معاویه چه خواهد نوشت برای روزگار شام.🤔 (ع) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌹شجاعی در اثر پیش رو با اقدامی ابتکاری که خاص ذوق جوان و طبع سرکش قلمش است علاوه بر طرح آیات  و روایات به تبیین برخی ضرب المثل‌های عربی در کشاکش ماجرا پرداخته که تاکنون به سمع کمتر مخاطبی آشنا شده. 🌹وی در اثر پیش رو به تلفیق مجموعه تکنیک‌های بدیع در نگارش رمان پرداخته که من‌جمله می‌توان به نحوه روایت ماجرا اشاره داشت؛ روایتی جسورانه که از کلام یار امام ناگهان به کلام دشمن امام تغییر می‌کند! آنی راوی دوست‌دار امام است و در لحظه‌ای جای خود را به شخصیت منفی داستان می‌سپارد. 🌹این رمان زیبا توانسته هم علاقه مندان به روایت های مذهبی را به خود جذب کند و هم علاقه‌مندان جدی رمان فارسی را.و موفق،شد در بیست و پنجمین دوره جایزه کتاب فصل، اثر برگزیده حوزه رمان شود. (ع) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98