eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋نگاهم را به دست ها و پاهای رجب دوختم، تا حدی که من می دیدم سالم بود. محمدرضا دستش را از دستم بیرون کشید و به طرف رجب دوید. تخت را دور زد و روبه روی رجب ایستاد. خنده روی لب هایش خشک شد. چند قدمی به عقب برگشت. نگاهش را که تعقیب کردم، فهمیدم به صورت رجب خیره شده. اشک می ریخت و به پدرش نگاه می کرد. 🦋به مرد زل زدم. پشت سرش چند ردیف، باند پیچیده شده بود، ولی باز هم مطمئن بودم که خودش است. حسین آقا جلوتر آمد. دقیقاً روبه روی رجب ایستاد. حس کردم با من حرف می زند، ولی صدایش را نمی شنیدم. به سختی قدم از قدم برداشتم به طرف تخت رفتم. رجب دست هایش را باز کرد و محمدرضا خودش را در بغل او انداخت. سرم گیج می رفت. 🦋دو مردی که لبه تخت نشسته بودند، بلند شدند؛ کنار ایستادند و به من خیره شدند. دستم را از تخت گرفتم که زمین نخورم. دهان باز کردم که حرف بزنم، ولی صدایم در نمی آمد. جلوتر رفتم و درست روبروی رجب ایستادم. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. همه صورتش باند پیچی بود، غیر از چشم ها. حس کردم هیچ برجستگی ای توی صورتش نیست؛ حتی بینی اش. خواستم داد بزنم «این که شوهر من نیست»، که نگاهم به چشمانش افتاد. 🦋چشم راستش کاملاً بسته و چشم چپش نیمه باز بود. باورم نمی شد، خودش بود؛ همان نگاه مظلوم همیشگی. سرگیجه ام شدید شد. انگار اتاق دور سرم چرخید. دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، روی تخت بودم. صدای دکتر را شنیدم که با زهرا حرف می زد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋در حیاط تمام سعی ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند. هر دو را روی زانو هایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند. چند لحظه ای گذشت، به حدی سرگرم بچه ها شدم که رجب را از یاد بردم. 🦋 موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش می ریخت. هرچند کلمه ای که حرف می زد،‌ صورتش را تکان می داد تا موهایش کنار بروند. از این کارش خوشم آمد. 🦋بی اختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم،‌‌ رجب پرده تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان می کرد. یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که می گفت: « دلم می خواد یه شب خواب ببینم، لب و دهنم سالمه و دارم بچه ها رو می بوسم. » 🦋 حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم. تا به خودم آمدم، بچه ها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریه هایشان در حیاط پیچیده بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 تقریباً همه جانبازان ها و خانواده هایشان دو طرف کوچه ایستاده بودند. یک بار دیگر سر تا پای وحید را نگاه کردم که لباس هایش مرتّب باشد. صدای صلوات که بلند شد، سرم را بالا گرفتم. رجب را به سر کوچه رسیده بود. مریم و الهه کمی از پدرشان فاصله گرفته بودند، ولی محمدرضا و جواد نزدیک رجب راه می رفتند. 🦋 شاید مدت ها بود که بچه ها کنار رجب، زیر نگاه مردم نبودند. برای راحتی بچه ها هر وقت جایی می رفتیم، رجب اصرار می کرد به آژانس زنگ بزنیم. هر چند بیشتر جمعیت از بستگان یا خانواده‌های جانبازان محل بودند، ولی مثل همیشه نگران حرف و نگاه های مردم بودم. 🦋 همسایه هایی که برای استقبالش آمده بودند، هر لحظه بیشتر می شدند. تا اینکه رجب را در میان جمع دیدم، خیلی خوشحال بودم. هر چند بعضی از مردم که از کوچه های دیگر آمده بودند، نگاهشان به رجب طوری دیگر بود. 🦋 حتی یکی از مردان که از بین جمعیت به سختی راه را باز کرد، وقتی چشمش به رجب افتاد، سرش را پایین انداخت وبه عقب برگشت. چاوشی خوان، روضه امام حسین می خواند و مردم گریه می کردند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋کتاب بابا رجب روایت زندگی بسیجی صبور رجب محمد زاده معروف به بابا رجب هست. که در جبهه های حق علیه باطل جانباز می شوند. 🦋 راوی کتاب همسر ایشان خانم طوبی زرندی هست. که صبورانه با این شهید بزرگوار زندگی کردند. 🦋کتاب پیش رو به ما ثابت می کند که دفاع مقدس و جنگ فقط همان ۸ سال نیست. بلکه کسانی مثل شهید بابا رجب از سال ابتدایی جنگ شروع شد و تا آخرین لحظه عمرش به طول انجامید. 🦋هر چند که آثار جنگ هنوز هم بر جسم و روح خانواده این شهید بزرگوار مخصوصاً همسر صبور ایشان احساس می شود. اما جنگ برای بابا رجب و خانواده اش تمام نشده است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت پاداش بی وقفه او در همه این سالها بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
☕️قطار با صدای تلق و تلوق بلندی در حال حرکت به سمت استانبول بود. مدرس خسته شد. عبا و قبایش را در آورد و سراغ اثاثیه اش در واگن رفت. منقل را برداشت و مقداری زغال در آن ریخت. در گوشه ی واگن منقل را روشن کرد. نگهبانها با تعجب کار های او را نگاه میکردند و حرفی نمی زدند. ☕️رئیس نگهبانها به ترکی به یکی از سربازهایش گفت: « اینها قهوه چی هم همراه خودشان آورده اند. » ☕️مدرس زغالها را روشن کرد و قوری را روی آن گذاشت تا آبش جوش بیاید. با لبخند به مترجمش امیر خیزی گفت: « الان چای آماده میشود. » ☕️مدرس چند پیاله چای ریخت و به امیر خیزی و همراهانش داد. چند پیاله چای هم به نگهبان ها داد. نگهبانها با تعجب چای را می گرفتند و تشکر میکردند. برای خودش هم چای ریخت و شروع به خوردن کرد. ☕️خوردن چای که تمام شد رئیس آنها به ترکی به یکی از نگهبان ها گفت: « این قهوه چی چه چای خوش عطری دم کرده! تا به حال چنین جایی نخورده بودم! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
☕️مدرس و همراهان به طرف اتاق خودشان رفتند. قبل از اینکه مدرس وارد اتاق شود، به طرف پنجره ای که رو به خیابان باز میشد رفت. پنجره را باز کرد. جمعیت تا چشمش به مدرس افتاد، جان گرفت. فریادها بالاتر رفت: « مرده باد مدرس، زنده باد سردار سپه. » ☕️مدرس عصایش را به طرف آنها گرفت و با فریاد گفت: « زنده باد خودم، زنده باد مدرس. مرده باد سردار سپه. اگر مدرس بمیرد، دیگر رضاخان به شما پول نمیدهد که علیه من شعار بدهید! » ☕️پنجره را بست. یکی از وکلا گفت: « سردار سپه نمی خواهد اصلاح شود. میخواهد همه چیز را با زور و عربده درست کند. » ☕️مدرس گفت: « بدبخت زور هم ندارد. خارجی ها پشت سرش ایستاده اند. » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
☕️یکی از وکلا که کنار وثوق الدوله ایستاده بود، با فریاد به مدرس گفت: « آقای مدرس! شما به ملت خیانت میکنید. کجای این قرارداد به ضرر ملت بود. شما هیچی از سیاست سرتان نمیشود. » ☕️مدرس عصبانی شد سر پا ایستاد. عبایش روی صندلی افتاده بود: « بله آقا! من فقط یک آخوندم. هیچ وقت هم ادعا نکردم که از سیاست سر در می آورم. من چیزی از سیاست نمی دانم، اما میدانم وقتی انگلیسی ها بخواهند استقلال ما را به رسمیت بشناسند، ما باید فاتحه خودمان را بخوانیم. » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
☕️مدرس کمی پشت و روی کاغذ را نگاه کرد و بعد گفت: « این چیست؟ » مرد گفت: این چِک است. هدیه ای که جناب سفیر برای شما فرستاده اند. » مدرس گفت: « با این چکار میکنند؟ » اینرا میتوانید به بانک بدهید و پول نقد بگیرید. ☕️مدرس کمی مرد را نگاه کرد و گفت: « سفیر انگلستان چرا این چک را برای من فرستاده است؟ » چون آقای سفیر به شما ارادت دارند. مدرس کمی فکر کرد. یک دفعه به یاد روزی افتاد که نماینده ای از طرف سفیر پیش او آمده بود و میگفت: « جناب سفیر توصیه کرده اند اگر امکان دارد کمی در مجلس سخت گیری نکنید و اجازه بدهید، جناب سردار سپه راحتتر مشکلات کشور را با شما در میان بگذارد. »، او هم جواب داده بود: به آقای سفیر سلام برسانید و بگویید ما صلاح کشورمان را بهتر از شما میدانیم. ☕️مرد گفت: « بالاخره جواب آقا چیست، چک را قبول میکنند ؟ » مدرس به خودش آمد. مرد را نگاه کرد و زد زیر خنده. مرد با تعجب مدرس را نگاه کرد. مدرس چک را به طرف او گرفت و گفت: « لطفاً این چک را به آقای سفیر برگردانید و بگویید که مدرس گفت، من فقط سکه طلا قبول میکنم. تازه آن را هم باید بار شتر کنند و در روز روشن برایم بیاورند. » مرد چک را گرفت و گفت: « حتماً پیغام شما را به آقای سفیر می رسانم. »...... سفیر نگاهی به چک کرد و با تعجب گفت: « یعنی این مرد چک را قبول نکرد ؟ » ..... و همانطور که چک را برانداز میکرد، پوزخندی زد و گفت: « این مرد خیلی زرنگ است. معلوم است که پول و طلا نمی خواهد. فقط میخواهد آبروی ما را در دنیا ببرد. » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
☕️مدرس هیچگاه در مقابل ظلم سر خم نکرد و تا پای جان، به خاطر آرمان های خود ایستاد. کتاب « چای خوش عطر پیرمرد » نوشته سید سعید هاشمی در پاییز 1398 توسط انتشارات عهد مانا منتشر شد. ☕️این کتاب زیبا شامل حدود پنجاه داستان کوتاه از زندگی شهید سید حسن مدرس است که تا حدود زیادی مخاطب را با شخصیت و مرام او آشنا میکند؛ شخصیتی با تدبیر و قدرت و با شجاعت و بی باک و در عین حال مجتهد و عالم که بر ضد ظلم رضاخان مبارزه میکرد. ☕️امام خمینی در روزهای نخست پیروزی انقلاب فرمانی صادر کردند مبنی بر اینکه سزاوار است که بر اولین اسکناس که در ایران به چاپ میرسد، عکس اولین مرد مجاهد در رژیم منحوس پهلوی چاپ شود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98