eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 طی گفت‌وگوها قرار شد که گروهی از اشرار بیایند اسلحه هایشان را تحویل بدهند و حاجی تضمین شان کند. آمدند، حاج قاسم را دیدند و جلسه ای صحبت هایش را شنیدند! 🌺 وقتی از جلسه بیرون آمدند، حالشان متفاوت بود، یکی شان گفت: -من سلاحم را تحویل دادم به جمهوری سلیمانی! دیگری بلند گفت: -من هم طرفدار جمهوری سلیمانی هستم. 🌺 صدایشان به گوش حاج قاسم رسید. نگاهشان کرد و در جواب همه حرف ها و نگاه ها و برداشت ها گفت: -ما جمهوری سلیمانی نداریم؛ یک جمهوری داریم؛ جمهوری اسلامی ایران! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺 حاجی بود و یک ماشین سمند! حاضر نبود ماشین را عوض کند، قبول نمی کرد دورش را محافظ زیاد بگیرد و یک جمله هم داشت: -من رو از مردم جدا نکنید! 🌺مردمی که گاهی پشت چراغ قرمز سرشان را که می چرخاندند؛ با ناباروری صورت حاج قاسم را می دیدند که ساکت و ساده نشسته است در سمندی و منتظر است تا چراغ سبز شود! و البته لبخند گرم حاج قاسم نثارشان میشد. 🌺ما احتیاط می کردیم و حاجی دوباره تذکر می داد: -این قدر دنبال من آدم جمع می کنی برای چیه؟ می دونی سه مرتبه هواپیماهای اسراییلی من رو تعقیب کردن و نتونستی من رو زنده بگیرن! 🌺مسئولیتش باعث نمی شد تا مرامش تغییر کند، همان قدر که ساده بود شجاع و حق گو هم بود. همان قدر که محبوب بود مقابل امامش متواضع بود. همان قدر که در کارش مهارت داشت، در مقابل مردم خاکی بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺بدن حاجی دردمند از جبهه ها و رزم هایش بود‌‌. زخم هایی که یادگاری مانده بود روی بدنش و گاهی آن قدر شدت می گرفت که در صورت و حال حاج قاسم پیدا می شد. دوستان می گفتند: 🌺-حداقل گردن بند طبی را ببندید....! حاجی گاهی موقع تلاوت قرآن که تنها بود، گردن بند طبی را می بست اما می گفت: -این درد ها مال منه، عادت می کنم. بدنش را در هم می فشرد؛ شاید کمتر شود، می گفت: 🌺-من این گردن طبی رو ببندم، نیرو ببینه، چی می شه؟ نمی گه حاج قاسم چی شده....‌ بعد لبخند معروفش را می زد و می گفت: -این درد ها یادگاری رفقای شهیدمه! این ها نباشه یادم می ره کی ام! با این درد ها یاد دوستای شهیدم می افتم؛ یاد حسین یوسف الهی، احمد کاظمی...... 🌺 اصرار می کردند که بدنش را ماساژ بدهند تا شاید کمی بهتر بشود؛ نگاه آشنا و مکث دارش را می انداخت روی صورت دوستان و می گفت: -این درد خیلی مهم نیست، درد مردم و دینه که آدم رو می کشه؛ شهدا نمی دادن بدن شون رو کسی ماساژ بده! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺 دانشگاه امام حسین (ع) و دانشجویان چشم به راه آمدن آقا بودند! فرماندهان رده اول همه بودند، حاج قاسم هم! آقا که وارد جایگاه شدند، 🌺دستان فرماندهان کنار سرشان قرار گرفت و احترام نظامی دادند به فرمانده! اما حاج قاسم دست چپش را هم گذاشت روی قلبش، و نگاه متواضعش را دوخت به صورت آقا! 🌺بعد از مراسم گفتم: -حاجی، عرف نظامی اینه که برای احترام دست رو کنار سر می ذارن! اون دستتون رو هم روی سینه گذاشتی! قضیه چیه؟ نگاهم کرد و گفت: -حس کردم آقا نگرانند، دست گذاشتم روی سینه ام تا بگم، حاج قاسم فدات بشه آقای من! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺لحظاتی از زمین و زمینی ها جدا شویم… آسمانی ها عجیب اند و کمیاب، باکتاب حاج قاسم جلد دوم خانم نرجس شکوریان فرد. و از خاطرات زیبای سردار دلها لذت ببرید. 🌺حاج قاسم دائم در مأموریت خارج از کشور بود! شاید هیچ‌ کس باور نکند اما او برای هیچ کدام از این مأموریت ‌هایش حقوق نمی ‌گرفت! 🌺یک بار مشکل مالی برایش پیش آمد. یار و همراه همیشگی دنیا و آخرتش، پورجعفری متوجه مشکل مالی حاجی شد. بدون آن ‌که ایشان متوجه شود، با سردار قاآنی قضیه را مطرح کرد. او هم به معاونت مالی دستور داد که یکی از مأموریت ‌های خارج از کشور حاج ‌قاسم را حساب کنند و هزینه را واریز کنند! 🌺وقتی که متوجه شد، اولین کارش برگرداندن پول به حساب سپاه بود، بعد هم توبیخ هر سه نفر… به آن ‌ها گفت: شما اشتباه می ‌کنید در زندگی شخصی من دخالت می‌ کنید؛ به شما ربطی ندارد که من مشکل مالی دارم یا ندارم؛ بعد از این دیگر از این‌ کارها نکنید! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
مهم ⭕️ سالروز شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی به «روز جهانی مبارزه با تروریسم بین‌المللی» شود 📸 سیاستمدار مطرح روس خواستار نامگذاری روز شهادت سردار سلیمانی شد 👈 حاشا به غیرت سیاستمداران ایران! 🔹"سرگئی بابورین" سیاستمدار سرشناس روس و نامزد انتخابات ریاست جمهوری این کشور در سال ۲۰۱۸ م. خواستار نامگذاری سالروز شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی به «روز جهانی مبارزه با تروریسم بین‌المللی» شد. 🔹با این نامگذاری می‌توانیم یاد و خاطره سلیمانی را برای همیشه حفظ کرده و از هرج و مرج و تروریسم بین‌المللی در جهان جلوگیری کنیم. 🔸صادقانه امیدوارم ایران و روسیه در این مسیر برای نامگذاری ترور سلیمانی به نام روز مبارزه با تروریسم بین‌المللی حرکت کرده و دیگر کشورها هم حمایت کنند. 🔹یاد و خاطره سلیمانی نه فقط برای ایران و جهان اسلام مهم است بلکه یاد این قهرمان برای تمام جهان مهم و خطیر است. 🔸ترور سلیمانی فقط یک قتل نبود بلکه یک ترور بین‌المللی بود و قاتل او هم آمریکاست. ✍ آقای باصطلاح دکتر ظریف یاد بگیر ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴یکی از دوستانم توی سردخانه کار میکند. شاید حسین را برده اند آنجا. او که میرود سرم را به دیوار تکیه میدهم. پیرمردی کنارم می نشیند: _ برای پسرت آمده ای؟ میگویم: _بله، پدر جان! میگوید: _پسر اول من هم شهید شده. 🌴تسلیت میدهم و می پرسم: _توی همین جنازه هاست ؟ پاسخ میدهد: نه، سه ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمده ام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده. 🌴اشکهای روانش را که روی گونه هایش میبینم، غم خودم را فراموش میکنم؛ با این حال دلداری ام میدهد: بی تابی نکن داداش! همه این شهدا پسرهای ما هستند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴طاق آمبولانس را چند بار دید میزنم. مجتبی لجش گرفته: بس نیست ؟! چقدر طاق را دید می زنی؟ همه صافکارها یک بار رو به روی ماشین می ایستند و نگاه می کنند، بعد هم درستش می کنند و دیگر کاری ندارند که چه می شود. تو هم از بالا می بینی، هم از پایین، هم از چپ، هم از راست، بغل، رو به رو، زیر و رو.....بابا! چه خبرت است؟! 🌴حس می کنم کمی خسته شده. لبخندی حواله اش میکنم: طاق آمبولانس باید محکم باشد و سفت بشود تا وقتی می رود توی دست انداز و بالا و پایین می افتد، صدا ندهد. 🌴آمبولانس همه اش می رود خط مقدم، اگر طاقش صدا بدهد، راننده فکر میکند با گلوله او را دارند می زنند. می ترسد و یک وقت برمی گردد عقب..... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴می خواهیم ناهار بخوریم که دو نفر از برادران تصویر بردار و گزارشگر به تعمیر گاه می آیند و از چگونگی کار ما میپرسند. بچه‌ها من را به آن دو معرفی می کنند. سراغم که می آیند درباره کاری که میکنیم ، مصاحبه میکنم. از من می پرسند: به شما لقب عباس فابریک دست طلا داده اند. چرا ؟ مگر چه کار میکنید ؟ 🌴دوستان لطف دارند. نمیدانم چرا ، من به همراه گروهم ماشین های ترکش خورده و پر از سوراخی را که می آورند، سوراخ هایش را جوش می دهیم، بتونه میکنیم ، رنگهای استتاری می زنیم و می فرستیم برای جلو و استفاده مجدد. این است کار ما از صبح تا شب. 🌴گزارشگر با تعجب میگوید اینطور که شما تعریف کردید ، کار چندان مهمی نیست؛ در حالی که به نظر ما، دارید کار مشقت باری را انجام میدهید! 🌴لبخند می زنم: بله به حرف ساده است. بیایید از تعمیرگاه بیرون تا کارهایی که در طول ده روز قبل انجام داده ایم و آماده حرکت برای جبهه است را نشان تان دهم. 🌴چهل تا ماشینی را که درست کرده ایم و پشت سر گذاشته ایم تا راننده ها بیایند و آنها را ببرند نشانش میدهم: این کار شبانه روزی ما در عرض ده روز هست. 🌴میپرسند: اگر قرار بود این چهل تا ماشین را در تهران انجام دهید چقدر وقت تان را می‌گرفت؟ پاسخ میدهم: شش ماه؛ اینجا با تهران فرق میکند باید شلاقی کار کرد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴آ سیّد هم به اتاق ما می آید و با هم شام می خوریم. می گوید: حاجی! هیچ وقت فکر نمی کردم روزی چهارده پانزده ساعت، بدون استراحت کار کنی! خسته نمی‌شنوی؟ 🌴جَلدی میگویم: کار به من نیرو می دهد. این چکش و آچار که می افتد توی دستم، انرژی ام را صد برابر می کند. از بچگی همین طور عادت به کار پر زحمت داشته ام. 🌴طوری نیست، با کار شادم، گرمم، پیروزم، مثل همین رزمنده ها. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴کتاب عباس دست طلا زندگی عباس علی باقری هست که حکایت از مردانگی ها و شب بیداری ها و کار شبانه روزی اوست. 🌴از ویژگی‌های خوب این کتاب، نگاه واقع بینانه حاج عباس پر تلاش و خستگی ناپذیر به جبهه و جنگ بود. بعضی جاها از حالات درونی ایشون گفته شده که جالب و خواندنی بود. و همچنین این کتاب متنی بسیار جذاب و بدون اضافه گویی دارد. 🌴باقری تیمی فنی و حرفه ای را برای تعمیر خودروها به جبهه میبرد، یافتن این نیروهای ماهر و مجاب کردن آنها بخش مهمی از کتاب هست که به نوعی انگیزه مردم برای حضور در جبهه ها و چرایی شرکت نکردن برخی افراد در دفاع مقدس را بیان میکند 🌴کسی که این کتاب را بخواند به سختی میتواند کارهای او و گروهش را باور کند. که آیا کاملاً یک انسان میتواند تا این حجم کار را انجام دهد. 🌴کتاب نگاهی به عملکرد بسیجیان فنی و تعمیر کار واحد پشتیبانی و تدارکات سپاه در دوران هشت سال دفاع مقدس دارد. 🌴رهبر انقلاب در مورد این کتاب فرمودند: «کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که مفصل و با جزئیات [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً کتاب ایشان؛ هم مطلب در آن زیاد بود، هم آثار صفا و صداقت در آن کاملاً محسوس بود و انسان می‌دید. خداوند ان‌شاءالله فرزند شهید ایشان را با پیغمبر محشور کند و خودشان را هم محفوظ بدارد.» ما نیز به شما خواندن این کتاب پربار را پیشنهاد می کنیم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🐬پیرمرد آهی کشید و گفت: ممکن شده پسرم. مدتی است که قهرمانان قصه های مغرب زمین از آسمان حمله کرده اند! سندباد از روی ناباوری نگاهی به رستم و علاءالدین انداخت و گفت: چه می شنوم؟! مگر ما تن تن و یارانش را شکست ندادیم؟! 🐬علاءالدین پرسید: چطور از آسمان حمله کرده اند؟ پیرمرد آهی کشید و گفت: میگویند با ماهواره. صنعت این قرن است. آنها این بار از بالا به سرزمین قصه های مشرق زمین حمله کرده اند. می گویند قصد کرده اند با این دستگاه همه چیز ما را عوض کنند. می خواهند رنگ و رو، زندگی، حرف زدن، راه رفتن، خورد و خوراک، پوشاک و همه چیز ما را به جانبی که خودشان صلاح میدانند، ببرند. سندباد گفت: فهمیدم! پس دوباره حمله کرده اند. 🐬_بله سندباد. آنها در جام جهان بین به کوچک و بزرگ نشان میدهند که فقط خودشان قهرمان هستند. رستم پرسید: پدر؛ آیا در جام جهان بین، اثری و نام و نشانی از ما هم هست؟ پیرمرد گفت: نه پهلوان. در حقیقت کار آنها این است که نام و نشان و اسم و رسم شما را از سرزمین قصه ها پاک کنند.... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🐬تن تن و همراهانش در ساحل ایستاده بودند که جوانی از کشتی بادبانی پایین آمد و سوار قایقی شد و به ساحل آمد. پیرمرد ماهیگیر، با دیدن جوان تازه وارد خوشحال شد و جان تازه ای گرفت. او به طرف جوان دوید و فریاد زد: « سندباد، خوش آمدی! » 🐬تن تن تا این اسم را شنید رو به پروفسور کرد و پرسید: « تو تا به حال این اسم را شنیده ای پروفسور؟ » پروفسور عینکش را جابه جا کرد و گفت: « در تمام مشرق زمین سندباد را می شناسند. من سرگذشت او راخوانده ام، جوان ماجرا جویی است. » 🐬کاپیتان هادوک که از این حرف ناراحت شده بود، گفت: خیلی از او تعریف نکن پروفسور. سند باد هر چه که باشد، نمیتواند در برابر ما ایستادگی کند. » پروفسور با صدای جیغ مانندش گفت: « البته، البته! ».... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
صلوات فاطمی امروزمان را به نیابت از ☀️ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف☀️ هدیه می کنیم محضر نورانی 🏴 حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🏴 ⁦ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الصِّدِّيقَةِ فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ الَّتِي اِنْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ اَللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا وَ كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا اَللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدَي وَ حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ وَ الْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإَِ الأَْعْلَي فَصَلِّ عَلَيْهَا وَ عَلَي أُمِّهَا صَلاَةً تُكْرِمُ بِهَا وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِهَا وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلاَمِ (س) ✅ پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀کتاب که توسط جعفر سبحانی نوشته شده است، از اعتراف های تاریخ نگاران و حدیث پردازان اهل سنت گردآوری شده است که همگی از یک واقعیت تلخ تاریخی پرده برداشته اند. آنان بر این باورند که پس از رحلت رسول خدا (ص)، بر اهل بیت او، به ویژه حضرت فاطمه (س) جنایتی بزرگ کرده اند، بنابراین نتوانسته اند این حقیقت دردناک را انکار کنند. 🍀استاد علامه سبحانی، این مجموعه را در پاسخ به کسانی که درباره این حادثه تعصب دارند و یا خود را به جهالت می زنند، گرد آوری کرده اند. 🍀این کتاب پس از مقدمه، حوادث دردناک پس از رحلت پیامبر، ماجرای سقیفه و جایگاه والای خانه حضرت زهرا (س) را در قرآن و سنت بیان می کند. 🍀در فصل اول: تاریخ نگاران، از هجوم دستگاه خلافت به خانه فاطمه (س) و تهدید های آنان سخن میگویند. 🍀در فصل دوم: اعتراف و اظهار پشیمانی ابوبکر نسبت به حمله به خانه فاطمه و گشودن در آن خانه بیان شده است. در ادامه درباره اسناد معتبر تاریخی و مدارک خطبه فاطمه الزهرا سخن گفته است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍀هنگامی که علی ، فاطمه را تجهییز و تکفین کرد و او را در گور نهاد، غم و اندوهی گران بر او مستولی شد. پس رسول خدا را مخاطب ساخت و گفت بزودی دخترت برایت باز خواهد گفت که از دست امت چه کشیده، از او بازپرس و شرح حال را از او جست و جو کن، حال اینکه از مرگ تو دیری و نامت فراموش نشده. 🍀 همه اینها از این پرده برمی دارد که او مظلوم و ستم دیده از دنیا رفت. فاطمه زهرا وصیت کرد که شب هنگام اورا به خاک بسپارند، راز این وصیت چیست؟ 🍀علی (ع) فاطمه را در دل شب به خاک سپرد. تا آنجایی که میگوید فاطمه وصیت کرده بود او را بر تخته پاکی نهاده، تشییع کنند. اسماء دختر عمیس به او گفته بود برایت تابوتی به سان آنچه در حبشه میساختند، تهیه میکنم. 🍀چوبی را گرفته و آنرا برید و سپس برای او تابوتی ساخت، فاطمه لبخندی زد. این در حالی بود که پس از مرگ پیامبر، تا آن لحظه کسی لبخندی بر روی فاطمه ندیده بود. (س) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نکته مهمی که باید به آن اشاره کرد این است که بعضی فکر می‌کنند حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها در هنگام ایراد خطبه شان، یک انسان دل‌مرده و شکست‌خورده است که در مقابل زنان مهاجر و انصار ناله و فغان سرمی‌دهد؛ در حالیکه با مطالعه دقیق متن سخنان متوجه می‌شویم که فضای سخن، فضای اعتراض و روشنگری و احساس مسئولیت نسبت به آینده اسلام است. حضرت صدیقه سلام‌الله‌علیها می‌خواهند بفرمایند آن اسلامی که با حضور پیامبر پایه‌ریزی شد که می‌تواند انسان خاکی را به افلاک ببرد، با امامت امام علی علیه‌السلام می‌تواند ادامه یابد، اما اکنون با عدول از علی علیه‌السلام از میان رفت. (س) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀باور نمی کنم به خدا دَر نسوخته! راوی بگو که خانه‌ی حیدر نسوخته 🥀شاید کنیز مادرمان رفته پشت در! این احتمال نیست که مادر نسوخته؟! 🥀اصلا اگر حدیث صحیح‌ست، پس‌چرا مقداد دق نکرده ، اباذر نسوخته؟! 🥀بعد از فرو چکیدن هر بیت از قلم هی می کنم نگاه که دفتر نسوخته؟! 🥀ویران نکرده قهر الهی مدینه را... دل روشنم که چادر و معجر نسوخته! 🥀جای تشکر است از امت که لااقل، گلبرگ یاس پیش پیمبر نسوخته! 🥀ماندم چگونه تا سحر از درد پهلویش او بی قرار بوده و بستر نسوخته! 🥀در شهر هیچ شاپرکی پر نمی زند این سمت‌ها که بال کبوتر نسوخته؟! 🥀تاریخ تلخِ این همه سید گواه نیست؟ اقرار کن که سوره ی کوثر نسوخته...! سعید مبشّر ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🕊«بفرمایید بهشت» عنوان کتابی است که به تازگی از انتشارات عهد مانا به کتابفروشی‌ها راه یافته است. این اثر قصه‌هایی واقعی از زندگی آرام و دلنشین خانواده‌ای پویا و موفق است که در آن تلاش شده به مخاطب آموزش دهد چطور می‌توان در برابر مسائل و مشکلات خانواده بایستد و آن را به بهترین وجه حل کند. 🕊این کتاب، روایت‌های واقعی مادری است از حوادث روزمره زندگی‌اش؛ از خانواده و بچه‌های ریز و درشتش که هر کدام دنیا‌ها و نیاز‌های متفاوتی دارند. مادر با کمک گرفتن از هنر قصه‌گویی و با تعریف طنزگونه وقایع زندگی و خاطراتش، می‌کوشد از پیشامد‌های جزئی زندگی عبور کند و به ساحت‌های عمیق انسانی قدم بگذارد. 🕊«بفرمایید بهشت» در واقع تلاش دارد با روایتی داستان، سبک زندگی ایرانی- اسلامی را به مخاطب خود نشان دهد. طی سال‌های اخیر یکی از انتقادات مطرح شده به ادبیات داستانی، جدا شدن روایت‌های داستانی از فرهنگ‌ها و باور‌های خانواده‌های ایرانی بوده است. از این منظر خواندن کتاب «بفرمایید بهشت» می‌تواند تجربه‌ای جدید برای مخاطبان امروز باشد. 🕊این کتاب به قلم محدثه‌سادات طباطبایی و به همت انتشارات عهد مانا در ۱۶۴ صفحه رقعی و با قیمت ۲۵ هزار تومان منتشر شده است. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌼زمانی که سنا و ملیکا کوچک بودند خیلی برایشان کتاب می‌خواندم. فکر می کردم چون هم خودم و هم بابایشان کتابخوانیم، بچه ها  هم کتابخوان می شوند از زمانی که خواندن و نوشتن یاد گرفتند، برایشان انواع کتاب ها را می خریدم. چند سال گذشت، ولی دیدم بچه‌ها هیچ علاقه‌ای به کتاب خواندن ندارند. 🌼کتابخانه ی کوچکی برایشان درست کرده بودم با انواع کتاب های علمی، داستانی، هنری، ولی چیزی که وجود نداشت انگیزه برای کتابخوانی بود. تشویقشان کردم هر روز دو سه صفحه از کتابی را که دوست دارند بخوانند و بیایند برایم تعریف کنند، ولی هر روز به بهانه ای از زیر کار در می‌رفتند. یکی دو پاراگراف که می‌خواندند. می‌گفتند: خسته شدیم. حوصله نداریم. 🌼 در عوض می دانستم اگر کاری به کارشان نداشته باشم حاضرند ساعت‌ها پای تلویزیون بنشینند به تماشای فیلم‌های صدتا یک غاز. وقتی با آنها حرف می زدم می‌گفتند: خودتون برامون کتاب بخونید؛ یا: نمیشه خلاصه رو برامون بگید. این حرف بیشتر حرصم را در می آورد. یک روز بر خلاف میلم تصمیم گرفتم کتاب‌هایشان را جمع کنم. 🌼کتاب‌هایی که آرزوی کودکی ام بودند با خون جگر توی چندتا کارتون چیدم و گذاشتمشان توی انبار. گفتم لابد کم‌کم تشنه می‌شوند و می‌روند سراغ شان، ولی ککشان هم نگزید. دیگر کم کم داشتم نگران می شدم  تا اینکه یک روز از طرف مدرسه گفتند بچه ها شاگرد ممتاز شده‌اند و برایشان جایزه بخرم..... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸روزها که مامان مشغول کارهای خانه می شد من به حیاط ویلایی که در آن ساکن بودیم می‌رفتم و با ماسه ها و صدف های سرگردان توی حیاط بازی می‌کردم. دم غروب که می شد چند تا موش خرمایی که از گربه بزرگتر بودند می آمدند و می نشستند لب شیروانی و من بدون این که بترسم یا حتی از خودم بپرسم آن موش های غول پیکر آن جا چه می کنند می نشستم به تماشای چشم هایشان که توی گرگ و میش هوا برق می زد. 🌸بعد صدای مامان را می‌شنیدم که خبر می‌داد شام حاضر است. شام را قبل از تاریکی هوا می خوردیم و می خوابیدیم؛ چون اجازه نداشتیم کوچکترین لامپ را روشن کنیم. نمی‌دانم چقدر می خوابیدیم یا اصلاً میخوابیدیم یا نه. چون بیشتر شب‌ها با شنیدن آژیر قرمز از جا می پریدیم و خودمان را می رساندیم به پناهگاه. عراق خارک را بسیار می‌کوبید. چون بسیاری از ذخایر نفتی و نفتکش هایمان در این جزیره بود. 🌸درون پناهگاه نیمکت هایی چوبی کنار  هم چیده بودند که روی آنها می نشستیم. مامانم برادر های کوچک مرا می خواباند روی زمین یکی شان یک سال و نیمش بود و آن یکی دو سه ماهه. من هم می چسبیدم به بابا. نمی‌دانستم دور و برم چه خبر است!؟ نمی فهمیدم عراقی ها و موشک هایشان کیستند و چیستند. از همه مهمتر نمی‌دانستم مرگ چیست. ترس از بمباران همانقدر برایم بی معنا بود که ترس از آن موش های بزرگ خرمایی. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋حال علی مرتب بدتر می شد. تب و استفراغش بیشتر شده بود و رنگش شده بود عین زردچوبه. دیگر فقط خون دفع می کرد. یک بیمار داشت می‌آمد جای امیرمهدی. خدمه ای که بچه را با ویلچر آورده بود با دیدن علی گفت: این بچه هم باقالی خورده؟ خیلی خطرناکه، توی بخش ما چند تا بچه همین طوری تلف شدند. 🦋این حرفش مرا زودتر تلف کرد. حالم خیلی بد شد. خواهر مهربانم که این دو روز به هر شکلی خودش را قاچاقی می‌رساند توی بخش و قوت قلبم بود، گفت: تو خیلی خسته شدی. دو شبه نخوابیدی. برو خونه دوش بگیر و دوساعتی بخواب. 🦋سوار ماشین شدم گریه امانم نمی داد. به همسرم گفتم :فقط منو ببرحرم. آنقدر فکرم درگیر بود که با همان دمپایی های پلاستیکی بیمارستان آمده بودم بیرون. رفتیم حرم و آویختم به پنجره های ضریح خانوم... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐یادم است ۴_۵ ساله بودم. قرار بود ننه جان و آقاجان از سفر حج برگردند. مامانم جایی از زبانش در رفته بود که مثلاً : ساکت باشید ننه جان می‌خواهند بیایند برایتان سوغاتی بیاورند. 💐همین که آقاجان و ننه جان از در حیاط آمدند تو دویدم جلو و گفتم سوغاتی منو بدید. ولی آنقدر خانه شلوغ و پر سر و صدا بود که اصلاً نه مرا می‌دیدند و نه صدایم را شنیدند. چند باری که حرفم را تکرار کردم و دیدم کسی محلم نمی‌گذارد خانه را گذاشتم روی سرم. 💐عمو کاظم که می‌دانست پیرمرد و پیرزن تهش چند قواره پارچه آورده‌اند مرا بغل کرد و گفت: عمو جون! من الان میرم مکه و برات سوغاتی می آرم. بعد پرید ترک موتور گازی اش و رفت مکه و با کیسه ای پر از سوغاتی برگشت. 💐اول سوغاتی مرا داد که یک سینی پلاستیکی بود با چند تا فنجان و نعلبکی و قوری و قندان. انگار دنیا را به من داده بودند عمو کاظم سوغاتی بقیه بچه ها را داد و گفت: عصر با سوغاتی‌هایتان بیایید باهم بازی کنیم. بعد رفت کمک قصاب گوسفند را آماده کنند برای آبگوشت ظهر جماعت. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98