eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم کتاب کاملا گویای محتوای کتاب است. این کتاب نوشته شده از سلسله مباحث سخنرانی استاد علیرضا پناهیان با همین عنوان است. ـــ📚ـــــــــــــ از اون دست کتاب هایی که باید آنقدر آروم آروم بخونی تا ته نشین وجودت بشه، از اون دست کتاب هایی که بدون قلم و خودکار خوندنش حرامه 🤭 باید خط به خطش و علامت بزنی و نکته هاشو کنارش بنویسی. حتی میتونم بگم از اون دست کتاب هایی که نمیشه به راحتی یه جاشو انتخاب کرد و برای معرفیش نوشت. این کتاب به بسیاری از سوالات اساسی ما، در مورد نماز، جواب میده مثلا: چرا از نماز لذت نمی بریم؟چرا نماز انقدر تکراریه؟ چرا نماز برای ما خسته کننده است؟ چکار کنیم نماز ما رو رشد بده و روی ما تاثیر بذاره؟و... کتاب هم با بیان شیوا و روانی نوشته شده. خلاصه اینکه اگر میخواین نماز خوب خواندن و یاد بگیرین بخونین این کتاب و...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای قدس، ای شهرِ خدا، آزاد می‌خوام تو را معراج‌گاهِ مصطفی، آزاد می‌خواهم تو را...
«هذا فراق بيني و بينك» (کهف: ۷۸). چهل ونه روز بود که مهمان سلطان نجف بودیم. سید علی در نزدیکیهای شارع الرسول ، خانه ای کوچک اجاره کرده بود. سه دختربچه کوچک داشتیم که هرکدام ساز خود را می زد و من را مشغول میکرد؛ رقیه، فاطمه و زینب. زینب هفت سال داشت، فاطمه چهار سال و رقیه دو سال و نیم. تبریز که بودیم، رفت و آمدی با آشنایان داشتیم و بادی به سربچه ها می خورد؛ اما در نجف آن هم در این اتاق کوچک، نمی دانستم باید چه کنم. دلم می خواست به سید علی بگویم تا تکلیف ماندن یا نماندنمان در نجف معلوم شود تا جایی بزرگتر اجاره کند؛ خودم قرار گذاشته بودم همه چیز را به مولا بسیارم و از پیش خود تصمیمی نگیرم . آن تجار تبریزی که با آنها آمده بودیم، رهسپار تبریز شده بودند، اما ما در نجف ماندیم، سید علی نامه ای برای پدرش نوشت و اجازه خواست چند ماهی بیشتر بتواند از محضر امیرالمؤمنین ع و دروس حوزه نجف بیشتر استفاده کند. برای پاسخ نامه منتظر بودیم . سید علی این روزها نسبت به روزهایی که در تبریز بودیم، خیلی غمگین بود. پس از چند سال زندگی زیر یک سقف و دیدن او با چهره ای آرام، حالا تحمل غصه دار بودنش کار سختی می نمود؛
برزخ، سرزمین وجود انسان و عرصه مواجهه با حقایقی است که او خود به دست خود در دنیا تراشیده است؛ چه در برزخ، چه در قیامت او چه در بهشت و جهنم ، انسان با خود و اعمالش روبه رو می شود. من که در دنیا شیفته نور ولایت بودم، این هم جواری، توفیق و خاصیتی ویژه برایم ایجاد می کرد. پیکر نحیفم را داخل حجره بردند و در قبر نهادند و تنهایم گذاشتند. من عمری دل در گرو امیرالمؤمنین بالا داشتم و می دانستم که او مرا تنها نخواهد گذاشت. در دنیا سال ها در کنار حرم او دوران زندگی ام را سپری کردم و این توفيق منتهی به هم جواری جسمانی و روحانی ام با بدن و روح مطهر او در حرم شد. پس از آن، تمام امیدم هم نشینی با مادرم فاطمه زهرا علی در باغ های برزخی و ملکوتی و سرزمین های بی انتهای بهشتی بود. آنها راست گفته بودند کسی که در دنیا دل در گرو آنها داشته باشد، در برزخ و عوالم بعدی به قدر وسعت اعمال و دایره اخلاص و التزامش به محبت و ولایت آنها، همسایه دیوار به دیوار آنها خواهد بود. بدنم را در قبر گذاشتند، درحالی که اشک های کودکانم و سید علی بدرقه راهم هستند و در قلب اطمینان داشتم که مدتی طولانی نخواهد گذشت تا به یکدیگر خواهیم شد. به آرامی چشم روی هم گذاشتم و سفر برزخی خویش را آغاز کردم -
«و جعلنا بينهم وبين القرى التي باركنا فيها قرئ ظاهر و قدرنا فيها المميز سيروا فيها ليالي و أياما آمنين» (سبأ: ۱۸). درخشش آفتاب سوزان بیابان، کم کم رو به کاستی می گذاشت. بیابانی وسیع در پیش چشم میدیدم؛ راهی دراز در مسیر تبریز به نجف اشرف که انتهای آن کوه هایی عظيم قد علم کرده بودند. در پس کوه ها، افق به رنگ سرخ و خورشیدی که از زخم تابش روزانه در خون نشسته بود، دیده می شد. تنها صدای پای کاروائیان و نفس نفس زدن اسبها و شترها، سکوت بی انتهای آن بیابان بی آب و علف را در هم می شکست. من بودم و درد پای راه و هزارویک اندیشه کوچک و بزرگ که درونم را به شلوغی کشانده بود. در یک دستم افسار اسب بود و در دست دیگر، تسبیح تربت یادگار پدر؛ پدری که عمری با نفس های قدسی اش روح مرا آسمانی کرد و میراث دار جواهر نایاب تفکر بزرگان نجف و سامرا بود. او که چقدر طول کشید تا او به این سفر راضی شود. مرغ جانم در قفسی حبس شده بود که خود تجلی عشق و شور پدر برای همجواری با امیرالمؤمنین علی ع در نجف اشرف بود.
. «لم دار السلام عند ربهم و هو ولیّهم بما كانوا يعملون» (انعام: ۱۳۷). به او افتخار میکردم.. هر صبح از سمت حرم امیرالمؤمنین علی ع راهی سرزمین سلام میشد. این قبرستان برای او حکم نشستن در بهشت را داشت. به ارواح مؤمنان در وادی السلام که حلقه حلقه گرد هم نشسته بودند و با هم صحبت می کردند، نظر می انداخت؛ درحالی که تنها صدایی که از او شنیده می شد، کشیده شدن نعلین های مندرسش روی زمین بود. مردم دنیا از او و چشمان قادر و تیزبین او بی خبر بودند و چیزی بیش از پیرمردی که هرصبح عصازنان در این قبرستان در خویش فرومیرود و ساعت ها سردرگریبان در حال تأمل است، درک نمی کردند. نعش کش ها که دیگر او را به چهره میشناختند، گمان می کردند که او عزیزی از دست رفته داده که سال هاست هر روز بر مزار او ساعتها می نشیند. هر صبح از کنار مقبره هود و صالح و از آنجا کمی جلوتر در مقابل، در کنار مزار پدر و مادرش که بدن آنها را از تبریز به آنجا منتقل کرده بودند می نشست. و غرق در تجرد از خویش سفر در عالم آسما و صفات میشد. چه ارواحی را دیدم که او را با حسرت نگاه کردند و می دانستند که او در مرتبه ای سیر می کند که هرکسی توان فهم و ادراک آن را ندارد.
مهم ترین نکته این کتاب هم اینه که شخصیت اصلی این داستان انسان علمی تخیلی و ساخت ذهن نویسنده نیس بلکه همه و همه این کتاب جمعی از مستندات حقیقی در مورد آیت الله العظمی قاضی طباطباییه که در این کتاب زیبا، به قلم استاد محمد هادی اصفهانی نوشته شده. که قلم فوق العاده دل‌نشین و گیرای نویسنده نیز در جذاب بودن کتاب بی‌تأثیر نیست. سیدعلی قاضی طباطبایی عارف وارسته و والامقامی است که تقریبا هیچ چیز از او نمی دانستم جز اینکه علامه طباطبایی، نویسنده تفسیر گرانقدر المیزان و نیز آقای بهجت از شاگردان ایشان بودند. ولی در این کتاب از زمان ورود ایشان به نجف در سن ۲۷ سالگی با او همراه شدم و قدم به قدم سیر و سلوک او در وادی معرفت را دیدم و دانستم. گاهی در حیرت فرو رفتم و گاهی کتاب را کنار گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم ولی بغضم را چاره نکردم. زندگی واقعی را سیدعلی قاضی و امثال او کردند. شیوه‌ی روایت داستان نیز بسیار جذاب است. برعکس خود کتاب که بسیار قطور و حجیم است، حجم فصل‌ها از ده صفحه تجاوز نمی کند. هر فصل یک راوی دارد. راوی گاهی افراد خانواده‌ی سیدعلی قاضی هستند، گاهی اساتیدش، گاهی شاگردانش، گاهی حتی دشمنانش، و گاهی هم أرض نجف و شمس و ... روایتگر می شوند. اگر نگویم بهترین، ولی قطعا قطعا این کتاب یکی از بهترین کتابهایی است که خوانده ام.
روح الله در ماه دوسه بار برای زینب بدون هیچ مناسبتی گل میخرید.همیشه کادوهایی راکه بی مناسبت به کسی میداد، بیشتر دوست داشت. معمولا هم در دفترش یادداشت میکرد که خرید گل برای زینب فراموش نشود. معمولا یک شاخه گل رز میخرید، گاهی هم مریم .بعضی وقت ها هم با یک سبد کوچک گل رز زینب را غافلگیر میکرد. ... زینب عادت داشت ، گل هایی را که روح الله برایش می خرید، پرپر می کرد و لای کتاب خشک می کرد. در یکی از نبودن های روح الله ، وقتی دلتنگش شده بود ، روی یکی از گلبرگ ها نوشت : 《 آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت/ که اگر سر برود از دل و از جان نرود.》 این گلبرگ را خودش نوشته بود . اما جریان گلبرگ دوم را نمی دانست. وقتی آن را برگرداند ، دستخط روح الله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود : 《عشق من دلتنگ نباش》 .
زینب با دیدن آن‌همه پیکر شهید شوکه شد. روح‌الله آخرین پیکر بود. از بالای سرش وارد شد. دید تمام موهایش سوخته‌ است. تندتند اشک‌هایش را پاک می‌کرد تا بتواند روح‌الله را خوب ببیند. باورش نمی‌شد او همان روح‌اللهِ خودش باشد. دلش گرفت. صورتش را نزدیک صورتش برد و بریده‌بریده گفت: خدایا... منم جز زیبایی... چیزی ندیدم. روح‌الله خیلی... خوشگل شدی. درسته من تو رو این‌جوری نفرستادم، انتظارم نداشتم این‌جوری برگردی، ولی خیلی خوشگل شدی. خدا شاهده اگر با یه تیر شهید می‌شدی، می‌گفتم حیف شدی. این‌همه تلاش، این‌همه زحمت، این‌همه سختی، با یه تیر از پا دراومدی؟ تو رو باید همین طوری شهید می‌کردن. اشک‌هایش مدام می‌بارید. دستش را آرام کشید روی صورت روح‌الله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود. با این کار صدای مسئول معراج درآمد: «خانم، لطفاً بهش دست نزنید.» با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشک‌هایش جاری شد. .
دوشنبه یازده آبان، حدود دوازده ظهر بود که روح‌الله تماس گرفت. - تاسوعا و عاشورا تموم شده. الان ۵۷ روزه اونجایی، گفتی ۴۵روزه میای، پس نمی‌خوای برگردی؟» ـ می‌دونم بهت قول دادم ۴۵روزه برگردم، اما این بچه‌های مظلوم می‌افتن جلوی چشم آدم شهید می‌شن، آدم جیگرش کباب می‌شه. بذار کمی دیگه بمونم، حداقل به اینا یه کمکی بکنم. یه‌کم دیگه صبر کن. با اینکه تحمل یک ثانیه دوری روح‌الله هم برایش دشوار بود، گفت: «باشه. بازم به‌خاطرت صبر می‌کنم روح‌الله.» روح‌الله گفت: «زینب من اینجا خیلی امکان تلفن‌زدن برام نیست. به خاله و دایی و عمو و عمه‌هام زنگ بزن، به فامیل خودتم حتماً زنگ بزن بگو روح‌الله مأموریته، نمی‌تونه بهتون زنگ بزنه. وقتی برگشتم، می‌ریم به همه‌شون سر می‌زنیم. سلام من رو به همه‌شون برسون.» ......
رفته بودند جنوب. توی فکه، یکی از رفقایش مداحی‌ می‌کرد و روضه میخواند..! یکدفعه روح‌الله بلندشد و گفت: سید، رسیدی به گوشواره.. از رقیه بخون از بیابون‌های داغ، پای برهنه، دست‌های سنگین دشمن.. میگفت و بلندبلند گریه می‌کرد. از خود بی‌خود شده‌بود..! همه با دیدن حالِ روح‌الله به گریه افتادند عاشقِ حضرت رقیه(س)بود! همین که شنیده‌بود تکفیری‌ها تا حرم حضرت رقیه(س) رسیده بودند، دیوانه می‌شد..! حتی نمی‌توانست غذا بخورد. می‌گفت: من نباید الان اینجا باشم و اون حرومی‌ها برسند نزدیکِ حرمِ حضرت رقیه..!
کتاب دلتنگ نباش؛ روح‌الله قربانی، جلد چهاردهم از مجموعه مدافعان حرم و نوشته زینب مولایی است که در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است. انتشارات روایت فتح که در زمینه چاپ کتاب‌های دفاع مقدس، خاطرات شهدا و ادبیات پایداری فعالیت‌های گسترده‌ای دارد، از زیرمجموعه‌های بنیاد فرهنگی روایت فتح است. بنیاد فرهنگی روایت فتح متولی جشنواره‌های بین‌المللی فیلم مقاومت، جشنواره تئاتر مقاومت، جشنواره هنر مقاومت است و در حوزه‌های تئاتر و هنرهای نمایشی، مستند، سینما، هنرهای تجسمی، ادبیات و رسانه فعالیت دارد. کتاب دلتنگ نباش؛ روح‌الله قربانی، روایاتی از زندگی و رشادت‌های این شهید بزرگ مدافع حرم است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انّالله و انّا الیه الراجعون مردن تمام شدن نیست.......
ممنونم ايفينا ، موارد دیگری هم هست که ما تا همین میزان پسند می کنیم، زن ایرانی طی قرون متمادی، برای حضور در اجتماع، بهترین پوشش، یعنی چادر و بهترین رنگ، یعنی سیاه رو انتخاب کرده تا ضمن نمایش بزرگی و اقتدار خود برای بیگانگان، در کمال امنیت و آرامش به کارهای اجتماعی اش بپردازه،. خانم مهرآساغیبی در کتاب «هشت هزار سال تاریخ پوشاک قوم ایرانی» می نویسد: «آنچه از مطالعه کتابهای مورخان و دانشمندانی مانند ابن خلدون، ابن اثیر، و دیگران به دست می آید این است که زنان در شکل ظاهری لباس از رنگ سیاه استفاده می کرده اند.» پس بی سبب نیست، ذوق و شوق ماکس لوشرها. نکته خیلی جالب دیگه اینکه کلمه ی "اسود" در عربی به معنای سیاه، و "سیادت" به معنای بزرگی است و هردو از یه ریشه ان. پس زن همراه با چادر مشکی، بزرگی و سروری رو برای خودش به ارمغان میاره. جالب تر اینکه در روایات اسلامی، کبریایی فقط و فقط مخصوص خداست و هیچ کس در این دنیا حق تکبر نداره مگر یک نفر؛ زن، که باید در برابر مرد غریبه، برخوردی متکبرانه داشته باشه.
✅این اثر در واقع یک مقاله‌رمان و تلفیقی است از داستان و واقعیت؛ از چند شخصیت حقیقی همچون افراد آمریکانشین تا شخصیت اصلی داستان یعنی «سارا» و... . . 🌿کتاب «ستاره‌ها چیدنی نیستند» تلاش دارد مقوله حجاب را از دو منظر مورد بررسی قرار دهد؛ اینکه آیا حجاب، آزادی را از زنان می‌گیرد یا به آنها عزت بیشتری می‌بخشد . 🌿کتاب با روایت جلسات و فعالیت‎ها یک مؤسسه‌ای آمریکایی به‌اصطلاح مدافع حقوق زنان، آغاز می‌شود. مؤسسه‌ای که زیرنظر وزارت امورخارجه این کشور، تعدادی از مخالفان حجاب را گرد هم آورده تا با تخریب چهره اسلام و سیاه‌نمایی علیه نگاه و رویکرد جمهوری اسلامی نسبت به زن، به‌زعم خودش زنان مسلمان را نجات دهد. سارا ولی در لابلای فعالیت‎هایش در این مؤسسه، گرفتار تعارضات فکری و سؤالات هویتی می‌شود و ذهن جستجوگرش، پای او را به مرکز مطالعات اسلامی نیویورک می‌کشاند؛ مرکزی که در بدو ورودش، او را متوجه عکس‌نوشته‌ای از آیت‌الله بهجت می‌کند با این مضمون که: «ما به‌این دنیا آمده‌ایم تا قیمت ‌پیدا کنیم، نه‌اینکه به‌هر قیمتی زندگی کنیم». . 🔹نویسنده: محمدعلی حبیب اللهیان 🔸نشر معارف / قطع رقعی / جلد شومیز / 375 صفحه / 75 هزار تومان
شهیدانه
برادر سارا با فریاد و عربده کشی به سالن نزدیک شد. برادر سارا فریاد می آمد و هر کس می خواست مانع او شود را با مشت و لگد پس می زد. التماس های مادر و فریادهای پدر سارا هم که با التماس می خواستن میشل این ماجرا را تمام کند, شنیده می شد میشل وارد سالن شد. میشل فریاد کشید: سارا مگه نگفتم حق نداری به این مرکز لعنتی تروریستی بیای! میکشمت احمق..... شماهام جمع کنین این بساط غیرقانونی رو! وگرنه خودم جمعش میکنم. همه نگران و مضطرب شده بودند. سارا مثل بید می لرزید، آقای تهرانی سعی داشت آرام به میشل نزدیک شود و او را کنترل کند. میشل با دست سارا را نشان داد و گفت: ((کاری با هیچ کس ندارم. اما شما حق ندارین مغز یه دخترنادون رو شستشو دهید و پارچه های مسخره سرش کنین.) و می خواست قدمی به سمت سارا بردارد که آقای تهرانی مچ دست او را محکم گرفت و چشم در چشم او دوخت و‌گفت: مطمئنی که این همه سر و صدا به خاطر همین تکه پارچه هست؟ مطمئنی فردا نمیگی با‌ تفکرات و عقاید او مشکل داری؟ آقای تهرانی آرام رو به سارا قدم‌برداشت و ادامه داد: خدای حکیم و مهربانی که رعایت حجاب رو برای انسانها لازم می دونه، رعایت پوشش رو برای شرایطی اضطراری مثل شرایط تو لازم نمی دونه. دخترم در شرایطی که تهدید به قتل شدی برای حرکتت در مسیر حق و حقیقت، میتونی موقت حجاب رو برداری تا در آینده، به خواست خداوند گشایشی برات ایجاد بشه. سارا در حالی که دو قطره اشک از چشم هایش پایین می ریخت کف دست هایش را روی سرش گذاشت و با صدایی لرزان ولی پر اطمینان گفت: (( هرگز!... من تازه مالک این تاج شده ام. هرگز به کسی اجازه توهین و دست درازی بهش رو نمیدم. حتی اگه جونم رو بگیره.» # بریده_کتاب
اگه اجازه بدین مطالبی هم من بگم. با خانم ایلیکینا کاملا موافقم که پوشش و حجاب، عین آزادیه و محدوديت نیست. اما یه مسئله ی دیگه هم هست؛ به نظر من اگه محدودیت باشه، اشکالی نداره! کی گفته محدودیت همیشه بده؟ اگه راننده ها موظف به بستن کمربند ایمنی هستن یا خلبان ها باید توی یه کانال هوایی خاص حرکت کنن، یا بیمار فقط داروهای تجویز شده پزشک رو میتونه مصرف کنه، محدودیت هستش؟ آیا محدودیت های بدی هستن؟ يا نه تنها بد نیستن، بلکه لازم هم هستن؟ اگه کسی بگه: چراغ راهنمایی رو بردارین و این قدر محدودیت ایجاد نکنین! بذارین مردم راحت و آزاد باشن ما چه فکری در موردش می کنیم. آیا نمیگیم باید به روان پزشک مراجعه کنه؟ پس یه جاهایی محدودیت، باعث رشد انسان ها میشه باتوجه به مطالعاتم و چیزهایی که در این جلسات یاد گرفتم به نظرم پوشش یه محدودیت لازمه. پوشش معضل نیست. چاره اندیشی برای جلوگیری از معضلات زیاد و وحشتناک آینده هست. پوشش شبيه روکش سیم های مثبت و منفیه که اگه از بین بره، خسارت های زیاد و گاه غیرقابل جبران به بار میاره. پوشش مثل گلبرگهای یه غنچه هست. اگه گلبرگ ها کنار برن و گل باز بشه، چیده شدنش دور از انتظار نیست.
سوفیا لبخند زد‌‌ و با تمسخر و ادا گفت: «اوه! نامزد! آره خودت را برسون تا ندزدیدنش. پس بذار اقلا یه سلفی بگیریم.» و در کنار سارا ایستاد و عکس گرفت.. باز هم با خنده، دستی به بلوز سارا کشید و گفت: بلوز آبی آستین بلند یقه دار....با شلوار کتون!.. اوهوم... بهت میاد! یه مدل خاصی شدی. سارا با بی میلی کنار میز ایستاد و سوفیا از او عکس گرفت. بالاخره از هم خداحافظی کردند. سوفیا یک لحظه برگشت و از سارا که در حال رفتن بود باز هم عکس گرفت. عکس ها را انتخاب کرد و گزینه ارسال را برای دیبا زد. و نوشت: «داره میره فرودگاه. حتما جلوی ورودی فرودگاه پیاده میشه. زمانی که وارد ساختمان اصلی فرودگاه نشده تموم بشه.) سارا به ایستگاه مقابل فرودگاه رسید. همان لحظه فرهاد از سالن فرودگاه بیرون آمد و به سمت ایستگاه تاکسی روانه بود که ناگهان سارا را دید. صدا زد: "ساراجان! اینجا!" سارا به سمت صدای فرهاد برگشت و ذوق زده، قدمی بلند به طرف پیاده رو برداشت. همان لحظه ماشین تویوتایی با سرعت بالا سر رسید و در کمال ناباوری محض چشمان فرهاد، محکم به سارا زد و او را چند متر آن طرف تر پرتاب کرد. فرهاد كيف و چمدانش را انداخت و در حالی که فریاد میکشید: «سارا!!!!! به سمت او دوید. سر سارا به جدول خورده بود. روسری اش غرق خون بود و از زیر خون بیرون می زد، فرهاد شوکه شده بود. سارا کف پایش را به کف آسفالت می کشید و صدای نامفهوم و ضعیف از گلويش خارج میشد. دسته گلی که سارا خریده بود افتاده بود زمین ودر اطراف پخش شده بود. فرهاد کنار او روی دو زانو افتاد؛ سر سارا را بلند کرد و روی پایش گذاشت....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر بادشمن حرفی نمانده اذن میدان ده لبیک فرمانده حدیث حضرت امام سجاد (عليه السلام) فرمود: ' کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست». بحارالانوار، ج ۴۵، حدیث ۱۱۸
گفتند ایران برای اسیران جنگی هدیه‌ای فرستاده که هر چهار نفرتان می‌توانید با هم از آن استفاده کنید؛ کتاب قرآن‌مجید با ترجمه‌ی مرحوم الهی قمشه‌ای ارزشمندترین هدیه‌ا‌ی بود که در آن غربت می‌توانست ما را زنده نگه دارد و به ما حیاتی نو ببخشد. هر چهار نفر دور قرآن حلقه زدیم و دست روی آن می‌کشیدیم. با دیدن قرآن بی‌اختیار و بی‌ملاحظه بغض دوساله‌مان ترکید. قطره‌های اشک آرام و بی‌صدا روی جلد قرآن می‌چکید. بهت‌زده پرسیدند: - What is this book about? گریه‌هامان اجازه سخن گفتن نمی‌داد. خودشان به سؤال خودشان پاسخ گفتند: - That’s God's book like Bible ‌گفتم این کتاب اصلاً، همه چیز است. اگر سال‌ها اینجا با قرآن بمانیم دیگر تنها نخواهیم بود. بهره‌ای که ما از قرآن می‌بریم ما را تا همیشه زنده نگه خواهد داشت.
پی درپی صدای ضربه های همسایه ها(دکترها و مهندس ها)رابر دیوار سلول می شنیدم که نگرانی می پرسیدند:چرا جواب نمی دهید می خواستم بگویم:سرمان شلوغ است وسرگرم مردنمان هستیم. دربهتی مالیخولیای فرورفته بودم‌.به هرطرف نگاه می کردم نه بوی مرگ می داد ونه بوی زندگی...سرم بزرگتر از تنم شده بود دیگر توان کشیدن آن را نداشتم.کاسه ی سرم خالی شده بود وصدا هامثل سنگ ریزه هایی بودند که درظرفی خالی این طرف وآن طرف می شدند... همه همدیگر را می شناختیم وبه هم نشان می دادند وسلام و خوش آمد می گفتند.دیگر استخوان هایم ازاین که روی زمین سرد و نمور افتاده بود تیر نمی کشید ودرد نمی کرد ،چشم هایم همه چیز رازیباتر ازهمیشه می دید،افق نگاهم دور ودورتر ها را می دید،راه که می رفتم دیگر سختی زمین رازیر پایم حس نمی کردم. همه جا رنگ داشت نه از جنس رنگ هایی که ازآنها خاطره داشتم.مور مور بدنم تمام شده بود،نفس هایم راه خود را پیدا کرده بودند.سوار برکالسکه از باغی عبور کردم که گل هایش آشنا بود اما بزرگتر از باغ حیاطمان بود. مرابا کالسکه درآن می گرداندند،از کالسکه ران پرسیدم... 
کتاب صوتی من زنده‌ام نوشته معصومه آباد، یکی از اسرای ایرانی در جنگ عراق علیه ایران است که در حوزه اسارت به نگارش در آمده تا پاسخگوی بسیاری از سؤالات بدون پاسخ در حوزه اسارت بانوان ایرانی در زندان‌های رژیم بعثی در دوران هشت سال دفاع مقدس باشد. این کتاب در سیزدهمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس به عنوان اثر برگزیده در بخش خاطرات دیگرنوشت انتخاب شد. عنوان کتاب که بر روی جلد چاپ شده، دست‌خط معصومه آباد است. آن روز که برای فرار از بی‌خبری مفقودالاثری برای خانواده‌اش یا هر کسی که می‌توانست فارسی بخواند نوشته بود: من زنده‌ام. معصومه آباد. سی و چند روز بیشتر از حمله‌ی رژیم بعث به ایران نگذشته بود که چهار نفر از دختران امام خمینی دست نامحرمان اسیر شدند! «بنات‌الخمینی» عنوانی بود که سربازان صدام به چهار بانوی امدادگر ایرانی داده بودند. بعثی‌ها اول که ماشین‌شان را محاصره می‌کنند، از خوشحالی پایکوبی می‌کنند و پشت بی‌سیم به فرماندهان‌شان اعلام می‌کنند که دختران خمینی را گرفتیم! بعدتر برخی دیگر از افسران بازجو به این بانوان غیرنظامی می‌گویند از نظر ما شما ژنرال‌های ایرانی هستید.
بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم      از میان نامه‌هایی که برایم می‌رسید، فقط نامه‌های مادرم بود که بی‌اعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه پر از کلمه بود. مادر از خاطره‌های کودکی‌ام و آرزوهای جوانی‌ام و امیدهای آینده می‌نوشت. برایم سوال شده بود که چطور نامه‌های مادرم با این همه فشردگی کلمات که تمام سهم فرستنده و گیرنده را پُر می‌کرد، بدون هیچ سانسوری به دستم می‌رسد. او حتی از کناره‌های سفید نامه هم نمی‌گذاشت و هر جا که می‌توانست می‌نوشت. یکی از نامه‌هایش که خیلی جگرم را سوزاند و بی‌قرارم کرد جوابی بود که به اولین نامه‌ام داد. مادرم در آن نامه ملتمسانه و عاجزانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعربف کرده بود که: «یکی از زن‌هایی که همیشه سرشان به زندگی و حرف مردم گرم است و از همه جا و همه چیز زندگی آدم‌ها سوال می‌پرسند تا بتوانند نمکی بر زخم دیگران بپاشند، به دیدنم آمد، از احوال تو پرسید و من از غصه‌ فراق و جور روزگار و سختی اسارت و انتظار و امیدهای بی‌پایانم گفتم و آنقدر گریه کردم که به سکسه افتادم. هنوز مریم [کوچکترین خواهر راوی کتاب] در بغلم بود و شیر می‌خورد. انگار می‌خواست مرا بیشتر از اینکه بسوزم جزغاله کند، گفت خاله دیگه بسپار دست خدا، راضی شو به رضای خدا، دیگه برگشتن او خیری درش نیست، مصلحت برنگشتن او بیشتر از برگشتن است. شاید خدا منتظر است شما رضایت بدهید. 
به نگهبان گفتيم اين جا موش داره ما را اذيت می کنه، باعث بيماری می شه  کفش هايمان را خورده ولی اون گفت: نه شماها خيالاتی شديد به رئيس زندان گفتيم گفت اگر راست می گوئيد بايد موش بگيريد و به ما نشون بديد. ناچار شديم يکی از کفش ها را با کمی غذا بر سر راه موش ها بگذاريم وقتی موش آمد و روی پتو رفت ۴ نفری ۴ گوشه پتو را گرفتيم چند بار محکم کوبيديمش به ديوار، دريچه سلول را زدیم تا نگهبان بيايد. تا دريچه باز شود بدون اين که چيزی بگوئيم موش را گرفته و به نگهبان نشان داديم و پرت کرديم بيرون، نگهبان به شدت وحشت کرد و دريچه را به شدت به هم زد خيلی جالب بود فهميديم عراقی ها هم از موش می ترسند. برادرهاي سلول بغلی مي خنديدند، رئيس زندان آمد و گفت شما می خواستيد سرباز ما رو اذيت کنيد، موش گرفتين و انداختين به جونش، يکي از خود سربازهای عراقی هم به يکي از اسرای ما قضيه را گفته بود که اين ها زن نيستند، اين ها خصلت زنانه ندارن،  می گيرن مي اندازن تو يقه ها، همان برادر می گفت هيچ حادثه ای اشک من را در نیاورد جز اين که به وجود شما خواهرها افتخار کردم و برای آن سرباز قسم خوردم که همه ی زن های ما اينجوريند.