⚜سرم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم. نگاهش مثل سوزن در چشمانم فرو میرفت. دستش را کرد توی جیب شلوارش و تکّه کاغذی را بیرون آورد. تابش را باز کرد و گرفت جلوی چشمانم. چند ردیف اسم و فامیل و شماره هایی شبیه کد روبروی اسم ها بود. کاغذ را تکان داد و با عصبانیت گفت: «میدونی اینها کی اند؟ میدونی چرا اسم شون اینجاست؟ »
⚜فقط نگاهش کردم. چشمهای پر غضبش حالم را بد کرد. صورتم را برگرداندم. دستش را انداخت زیر چانه ام و سرم را چرخاند جلوی صورتش. گفت: « اینها اسم دختر هاییه که انتخاب شدند برای جشن آخر سال تا سوگولی چند تا از بالا دستی ها بشن برا حال و حولِ اون چند وقت شون. هیچ اختیاری هم از خودشون ندارند. حواست هست چی دارم بهت میگم؟ »
⚜ماتم برده بود. کاغذ را از دستش قاپیدم تا نگاه کنم. قبل از اینکه نگاهم به اسمها بیفتد، دستم را گرفت. کاغذ را از دستم در آورد و گفت: « تنها دختر خوشگلی که توی اشرف هست اما اسمش تو این کاغذ نیست، تویی. اونم فقط تا الان. چون همین الان با گندی که بالا آوردی، زدی به همه اعتمادی که بهت داشتم. »
⚜سرم داغ شد. احساس ضعف کردم. ماتم برده بود از حرف های منصور. قبل از این، حرف و حدیث های از این دست بین بچه ها می شنیدم اما نه آن قدر که بخوام باور کنم. فضای اشرف جوری بود که نمی گذاشت به این راحتی در مورد بالا دستی ها قضاوت کنی. آنها همیشه طوری برخورد میکردند تا بین نیروها همیشه در هاله ای از معصومیت باشند.
#تاب_طناب_دار
#اردوگاه_اشرف
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
چمدان تنها یادگاری بود که اشرف به دنبالم راه انداخته بود. بلند شدم و چمدان را مثل جنازه ای دنبال خودم کشیدم و تابلوها را به مقصد توالت دنبال کردم. نزدیک درِتوالت که شدم و چشمم به تابلوی تفکیک مرد و زن افتاد، تعجب کردم. توی حرفهای منصور همه چیز بود جز اینکه توی اروپا هم گاهی به فکر تفکیک جنسیتی می افتند. مثلاً در همین توالت.
⚜منصور قبل از اینکه سوار ماشین فرامرزی شوم و راه بیفتم سمت فرودگاه گفت: «فرانسه نه ایرانه، نه اشرف. » گفت: « هفده، هجده سال خانه را تحمل کردی، چهار سال اشرف رو. حالا برو جاییکه برای خودت زندگی کنی. »
⚜میدانستم مزخرف میگوید، مثل روز روشن بود که سفر من برای زندگی خودم نیست. روزی که در هیکل عضو جدید سازمان نشستم پای صحبتهای فرامرزی. فهمیدم زندگی من و هزار نفر دیگر مثل من باید خواسته ناخواسته وقف زندگی رهبر سازمان شود. حالا اگر توانستیم این وسط با زرنگی به فکر زندگی خودمان هم باشیم، بُرد کردیم. والّا مثل فسیل شده های اشرف باید تا هزار سال هم شده، آنجا بمانیم و دم نزنیم. فرقی نمی کرد چه اسمی روی اشرف بگذاریم؛ پادگان یا کانون استراتژیک نبرد. باید خیال زندگی برای خود را از سرمان بیرون می کردیم.
⚜دلم میخواست این حرفها را به او می گفتم تا بفهمد که من مثل بقیه احمق نیستم. منصور هم میدانست من احمق نیستم. برای همین معنی لبخند تلخم بعد از شنیدن حرفش را فهمید.
#تاب_طناب_دار
#اردوگاه_اشرف
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
⚜صحبتهای اولیه تا خوردن ناهار و گپ زدنهای بعد از آن سرجمع یک مهمانی سه ساعته ی نیمه رسمی از آب در آمد که در آن پر بود از حرف هایی درباره نقش فعالیت رسانه ای و آگاهی دهی در مقابله با اندیشه های رژیم حاکم بر ایران.
⚜همایونفر من را به قصد آشنا شدن با آنها دعوت کرده بود. احتمالا ً سفارش ها و تعریف های خوش منصور از من هم بی تأثیر نبوده. جلسه پر بود از یک مشت ایده ها و آرمانهای پیروزی که به پیاده روی مورچه میمانست برای فتح قله اورست.
⚜اینکه بنشینید از فرانسه برای ایرانیان خارج و داخل کشور برنامه تولید کنند، بعد کم کم با این کارها مردم را از ماهیت واقعی رژیم آگاه کنند و در خوش بینانه ترین حالت، ایرانیان آگاه شده علیه رهبران خود قیام کنند.
⚜حاضرم قسم بخورم همه آنهاییکه آنجا بودند، نه در صحنه مبارزه جرئت روبرو شدن با متعصب های مذهبی را داشتند و نه حتی تا به حال یک بار به آن فکر کرده اند. من معتقدم همه حرفهای آنها یک مشت حرف است.
#تاب_طناب_دار
#اردوگاه_اشرف
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
چمدان تنها یادگاری بود که اشرف به دنبالم راه انداخته بود. بلند شدم و چمدان را مثل جنازه ای دنبال خودم کشیدم و تابلوها را به مقصد توالت دنبال کردم. نزدیک درِتوالت که شدم و چشمم به تابلوی تفکیک مرد و زن افتاد، تعجب کردم. توی حرفهای منصور همه چیز بود جز اینکه توی اروپا هم گاهی به فکر تفکیک جنسیتی می افتند. مثلاً در همین توالت.
⚜منصور قبل از اینکه سوار ماشین فرامرزی شوم و راه بیفتم سمت فرودگاه گفت: «فرانسه نه ایرانه، نه اشرف. » گفت: « هفده، هجده سال خانه را تحمل کردی، چهار سال اشرف رو. حالا برو جاییکه برای خودت زندگی کنی. »
⚜میدانستم مزخرف میگوید، مثل روز روشن بود که سفر من برای زندگی خودم نیست. روزی که در هیکل عضو جدید سازمان نشستم پای صحبتهای فرامرزی. فهمیدم زندگی من و هزار نفر دیگر مثل من باید خواسته ناخواسته وقف زندگی رهبر سازمان شود. حالا اگر توانستیم این وسط با زرنگی به فکر زندگی خودمان هم باشیم، بُرد کردیم. والّا مثل فسیل شده های اشرف باید تا هزار سال هم شده، آنجا بمانیم و دم نزنیم. فرقی نمی کرد چه اسمی روی اشرف بگذاریم؛ پادگان یا کانون استراتژیک نبرد. باید خیال زندگی برای خود را از سرمان بیرون می کردیم.
⚜دلم میخواست این حرفها را به او می گفتم تا بفهمد که من مثل بقیه احمق نیستم. منصور هم میدانست من احمق نیستم. برای همین معنی لبخند تلخم بعد از شنیدن حرفش را فهمید.
#تاب_طناب_دار
#اردوگاه_اشرف
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
⚜سرم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم. نگاهش مثل سوزن در چشمانم فرو میرفت. دستش را کرد توی جیب شلوارش و تکّه کاغذی را بیرون آورد. تابش را باز کرد و گرفت جلوی چشمانم. چند ردیف اسم و فامیل و شماره هایی شبیه کد روبروی اسم ها بود. کاغذ را تکان داد و با عصبانیت گفت: «میدونی اینها کی اند؟ میدونی چرا اسم شون اینجاست؟ »
⚜فقط نگاهش کردم. چشمهای پر غضبش حالم را بد کرد. صورتم را برگرداندم. دستش را انداخت زیر چانه ام و سرم را چرخاند جلوی صورتش. گفت: « اینها اسم دختر هاییه که انتخاب شدند برای جشن آخر سال تا سوگولی چند تا از بالا دستی ها بشن برا حال و حولِ اون چند وقت شون. هیچ اختیاری هم از خودشون ندارند. حواست هست چی دارم بهت میگم؟ »
⚜ماتم برده بود. کاغذ را از دستش قاپیدم تا نگاه کنم. قبل از اینکه نگاهم به اسمها بیفتد، دستم را گرفت. کاغذ را از دستم در آورد و گفت: « تنها دختر خوشگلی که توی اشرف هست اما اسمش تو این کاغذ نیست، تویی. اونم فقط تا الان. چون همین الان با گندی که بالا آوردی، زدی به همه اعتمادی که بهت داشتم. »
⚜سرم داغ شد. احساس ضعف کردم. ماتم برده بود از حرف های منصور. قبل از این، حرف و حدیث های از این دست بین بچه ها می شنیدم اما نه آن قدر که بخوام باور کنم. فضای اشرف جوری بود که نمی گذاشت به این راحتی در مورد بالا دستی ها قضاوت کنی. آنها همیشه طوری برخورد میکردند تا بین نیروها همیشه در هاله ای از معصومیت باشند.
#تاب_طناب_دار
#اردوگاه_اشرف
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98