eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺لبخندش مرا برد به روزی که فهمیدم مرا از قبل برای خودش انتخاب کرده بود. 🌺از چادری که پیش از ازدواج گفته بود برای زن آینده‌اش از سوریه آورده. می‌گفتند: « سه قواره پارچه بوده، که دوتاش را داده بود به خواهر هایش. 🌺سومی را داده بود به عمه اش که برایش نگه دارد .همه به شوخی می‌گفتند: «چادر را برای که میخواهی حمید ؟» 🌺می گوید : «بعد معلوم میشود .» تا اینکه به خواستگاری من می آید و بعد از عقد چادر را به من میدهد . 🌺میگوید : «تحفه درویش.دوست دارم بدوزی وسرت کنی .» پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺 این کارش بی دردسر نبود .یک بار بهش شک می کنند . می‌گفت : « توی ترکیه به من مشکوک شدند .معلوم بود پاسپورتم را پاک کرده ام و زیاد رفته ام سوریه . حرف و حدیث های زیادی از زندان ترکیه شنیده بودم که مو به تن آدم راست میکرد. مجبور شدم بروم سبیل نگهبان های مرزی را چرب کنم تا ولم کنند . » 🌺آن روزها توی ارومیه حرف بر سر این بود که لابد حمید پولش را گم کرده که نتوانسته خبری از خودش برساند یا برگردد بیاید ایران . 🌺میگفت: « باورت میشود من خبر نداشتم ایران انقلاب شده؟» می آید لب مرز و منتظر آقا مهدی میشود ومیبیند ... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺به من گفت: « فاطمه ! این چیه زن ها زیر چادرشان میپوشند ؟ » میگفتم : «مقنعه را می گویی؟ » می‌گفت: « نمیدانم اسمش چیه. فقط میدانم هرچی که هست برای تو که بچه بغل میگیری و روسری و چادرت سرت میکنی بهتر از روسری است.دوست دارم یکی از اینها داشته باشی. » 🌺بعدش ادامه داد : « دوست دام یکی از همین ها بخری سرت کنی تا راحت باشی . » گفتم: « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟ » خندید از همان خنده های همیشگی اش گفت: « هر دوش. » 🌺از همان روز مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم، تا یادش باشم، تا یادم مرود او کی بوده، کجا رفته، چطوررفته، به کجارسیده . 🌺گاهی آنقدر آلوده زمین می شوم که فراموشش میکنم .گاهی هم آنقدر به خودم نزدیک می بینمش که نمی توانم بگویم نمی بینمش. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺این کتاب معرفی زندگی چریک فدایی و مردی راستین است . مردی که رفتن رابه ماندن ترجیح داد و نامش را بر صحفه ذهن ها هک نمود. 🌺کتاب « به مجنون گفتم زنده بمان» روایت زندگی شهید حمید باکری است، که نقل این کتاب از زبان همسر ایشان و همرزمانش است . 🌺روایتی عاشقانه که علاوه بر گشودن رازهایی زندگی این بزرگوار ،داستان پشت پرده های ناگفته‌های جنگ در منطقه مجنون و عملیات خیبر را نیز آشکار میکند . 🌺حقایقی که از زبان آدم های مختلف بیان میشود وبا کنار هم گذاشتن این حقایق به روزگار بسیار سخت دشوار عملیات خیبر پی میبریم . ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
در کتاب « به مجنون گفتم زنده بمان» قسمتی از نجوا های همسر شهید آمده: 🌺چشم تو خورشید را بر نمی تابد، پس بیهوده چشم مدوز. اما روزگار آینه نیز سپری خواهد شد. 🌺آینه ها شکستن گرفته و هزار تکه. هر یک به قدر خویش پاره ای از خورشید را حکایت میکند ‌. 🌺چیزی نمی‌گذرد که داستان آینه و خورشید چندان افسانه می نماید که در آمدن ناقه از سنگ، فرود آمدن روح در کالبد مرده. 🌺چیزی نمیگذرد که لاجرم تنها راه به خورشید از این پاره های آینه راست میشود می شود . 🌺دست بالا کرد و پاره ای آینه را گرد آورد و در جای خویش نهاد، شاید خورشید به تمامی جلوه‌گر شود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98