🌺لبخندش مرا برد به روزی که فهمیدم مرا از قبل برای خودش انتخاب کرده بود.
🌺از چادری که پیش از ازدواج گفته بود برای زن آیندهاش از سوریه آورده. میگفتند: « سه قواره پارچه بوده، که دوتاش را داده بود به خواهر هایش.
🌺سومی را داده بود به عمه اش که برایش نگه دارد .همه به شوخی میگفتند: «چادر را برای که میخواهی حمید ؟»
🌺می گوید : «بعد معلوم میشود .»
تا اینکه به خواستگاری من می آید و بعد از عقد چادر را به من میدهد .
🌺میگوید : «تحفه درویش.دوست دارم بدوزی وسرت کنی .»
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#حمید_باکری
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺 این کارش بی دردسر نبود .یک بار بهش شک می کنند . میگفت : « توی ترکیه به من مشکوک شدند .معلوم بود پاسپورتم را پاک کرده ام و زیاد رفته ام سوریه .
حرف و حدیث های زیادی از زندان ترکیه شنیده بودم که مو به تن آدم راست میکرد. مجبور شدم بروم سبیل نگهبان های مرزی را چرب کنم تا ولم کنند . »
🌺آن روزها توی ارومیه حرف بر سر این بود که لابد حمید پولش را گم کرده که نتوانسته خبری از خودش برساند یا برگردد بیاید ایران .
🌺میگفت: « باورت میشود من خبر نداشتم ایران انقلاب شده؟»
می آید لب مرز و منتظر آقا مهدی میشود ومیبیند ...
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#حمید_باکری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺به من گفت: « فاطمه ! این چیه زن ها زیر چادرشان میپوشند ؟ »
میگفتم : «مقنعه را می گویی؟ »
میگفت: « نمیدانم اسمش چیه. فقط میدانم هرچی که هست برای تو که بچه بغل میگیری و روسری و چادرت سرت میکنی بهتر از روسری است.دوست دارم یکی از اینها داشته باشی. »
🌺بعدش ادامه داد : « دوست دام یکی از همین ها بخری سرت کنی تا راحت باشی . »
گفتم: « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟ »
خندید از همان خنده های همیشگی اش گفت: « هر دوش. »
🌺از همان روز مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم، تا یادش باشم، تا یادم مرود او کی بوده، کجا رفته، چطوررفته، به کجارسیده .
🌺گاهی آنقدر آلوده زمین می شوم که فراموشش میکنم .گاهی هم آنقدر به خودم نزدیک می بینمش که نمی توانم بگویم نمی بینمش.
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#حمید_باکری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺این کتاب معرفی زندگی چریک فدایی و مردی راستین است . مردی که رفتن رابه ماندن ترجیح داد و نامش را بر صحفه ذهن ها هک نمود.
🌺کتاب « به مجنون گفتم زنده بمان» روایت زندگی شهید حمید باکری است، که نقل این کتاب از زبان همسر ایشان و همرزمانش است .
🌺روایتی عاشقانه که علاوه بر گشودن رازهایی زندگی این بزرگوار ،داستان پشت پرده های ناگفتههای جنگ در منطقه مجنون و عملیات خیبر را نیز آشکار میکند .
🌺حقایقی که از زبان آدم های مختلف بیان میشود وبا کنار هم گذاشتن این حقایق به روزگار بسیار سخت دشوار عملیات خیبر پی میبریم .
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#حمید_باکری
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
در کتاب « به مجنون گفتم زنده بمان» قسمتی از نجوا های همسر شهید آمده:
🌺چشم تو خورشید را بر نمی تابد، پس بیهوده چشم مدوز.
اما روزگار آینه نیز سپری خواهد شد.
🌺آینه ها شکستن گرفته و هزار تکه.
هر یک به قدر خویش پاره ای از خورشید را حکایت میکند .
🌺چیزی نمیگذرد که داستان آینه و خورشید چندان افسانه می نماید که در آمدن ناقه از سنگ، فرود آمدن روح در کالبد مرده.
🌺چیزی نمیگذرد که لاجرم تنها راه به خورشید از این پاره های آینه راست میشود می شود .
🌺دست بالا کرد و پاره ای آینه را گرد آورد و در جای خویش نهاد،
شاید خورشید به تمامی جلوهگر شود.
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#حمید_باکری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98