eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
11.2هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺کتاب حوض خون؛ روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس با تدوین و نگارش فاطمه‌سادات میرعالی به‌تازگی توسط انتشارات راهیار شده است. 🌺این‌کتاب که حاصل همکاری دفتر تاریخ شفاهی اندیمشک و واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی است، خاطرات و روایت‌های ۶۴نفر از بانوان اندیمشکی درباره فعالیت‌شان در بخش رخت‌شویی البسه رزمندگان دفاع مقدس را شامل می‌شود. 🌺 که فاطمه‌سادات میرعالی، زهرا بختور، سمانه نیکدل، سمیه تتر، نسرین تتر، مهناز الفتی‌پور، آمنه لهراسبی و نرگس میردورقی تحقیق و گردآوری آن‌ها را بر عهده داشته‌اند.
🌺در عوض شھر را بمب و موشک می زد و صدای آژیر خطر مدام درگوشمان می پیچید. اقوام ما اراک و ھمدان بودند. اصلا دلم راضی نمی شد. اندیمشک را ول کنم و بروم آنجا. 🌺شوھرم عضو بسیج بود. شب ھاتوی مساجد و خیابان ھا پست می داد. خودم ھم نمی توانستم بروم جبهه. پتو می شستم. زمستان ھا خرما و تابستان ھا آب لیمو و شکر می خریدیم و می فرستادیم برای رزمنده ھا. ھمین کارھا باعث می شد ته دلم راضی باشم و مطمن بشوم خداوند بچه ھایم را از خطر بمب وموشک حفظ می کند. 🌺رادیو و تلویزیون مدام از پیروزی ھای رزمنده ھا خبر می دادند. نذر کردم اگر خرمشھر آزاد شود گوسفندی قربانی کنم. گوسفند را ھم خریدم و توی حیاط بستم. چند روز بعد، تلویزیون اعلام کرد:«خرمشھرآزاد شد.» در لحظه قاسم آن را ذبح کرد.
🌺چند روز خیلی بھش اصرار کردم:«دا، من رو با خودت ببر.» گفت:«نمی شه. اونجا جای بچه نیست» ھمین جمله باعث شد بیشتر کنجکاو بشوم که مگر چطور جایی است که نمی شود بچه ھا بروند. 🌺صبح از خواب بیدار شدم، دیدم مادر خانه نیست. می دانستم باز رفته رخت شویی. رفتم خانه دوستم، بھش گفتم:«بیا با ھم بریم رخت شویی.» گفت:«مگه می دونی کجاست» گفتم:«آره.آخره راه آھنه.» رفتیم سمت راه آھن. 🌺 وارد باغی شدیم. کنار قبرستان بود. ریل را ھم دیدیم. ولی بیمارستانی نبود. دوستم گفت:«بیا برگردیم. الان گم میشیم.» ناامید برگشتم. غروب به مادرم گفتم:پس بیمارستان کجاست؟ با دوستم اومدم، ولی پیداش نکردم.» خیلی عصبی شد گفت:«بچه جون، چرا این کار کردی؟» گفت:«بمونی خونه بلایی سرخودت می آری. از فردا خودم می برمت.» از خوشحالی، شب خواب نداشتم.
🌺خیلی دوست داشتم شھید بشوم، اما نشدم. صدّام تانک و توپ و موشک داشت و ما ھم عشق به انقلاب و رھبر. برای ھمین باشوق کار می کردیم و از دشمن نمی ترسیدم. آن موقع سه تابچه داشتم. توی جنگ باردار ھم شدم. 🌺صدّام لعنتی ھم مدام بمب و موشک می زد. ھیچ وقت از شھر بیرون نرفتم. در خانه ام به روی رزمنده و رھگذرها باز بود. دل خوش بودم به میزبانی بچه ھا و شستن لباس ھای زخمی ھا. بعد از مدتی، پسرم محمد ھم رفت جبهه. 🌺محمد بھ خاطر شستن لباس رزمنده ھا ازم تشکر می کرد و مدام دستم را می بوسید و می گفت:« این دست در خدمت شھداست، بوسیدنش عاقبت به خیرم می کنھ.» روز آخر سال۶۶ توی منطقه غرب شھید شد. پیکرش ماند توی منطقه. 🌺 وقتی کوله اش را برایم آوردند پیراھنی داخلش بود. دیگر امیدی بھ بازگشت پسرم نبود. پیراھنش را دفن کردیم تا یادبودی ازش داشته باشم. دیگر جایمان عوض شد. سنگ مزارش را می بوسیدم. مدیونش بودم، او من را مادر شھید کرده بود.
🌺خانم ھای رخت شوی از جان مایه می گذاشتند. برای ھرکاری می شد به کمکشان اتکا کرد. 🌺یکی از راننده ھای آمبولانس تصادف کرده بود. اعزامی از تھران بود. ماشینش به دوسه گوسفند توی جاده خورده بود. باید جریمھ می داد. جرقه ای به ذھنم آمد که با خانم ھای رخت شوی برایش کمک جمع کنیم. بھشان گفتم:«ھمچین قضیه ای شده. می تونید کمک کنید؟» 🌺خانم ھای اسلامی، زارع، دریکوند، ھارونی، ننه ابراھیم، ننه عیدی و این ھا بودند. کمتر از یک ھفته ھمه پول گذاشتند روی ھم و جریمه آن بنده خدا را دادند.