eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
یکبار همینطور که فرار میکردم و بچه ها به دنبالم، چند تا مأمور نشانمان کردند. با تمام توانم می دویدم. چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دست روسری ام را محکم گرفته بودم. چشمم هم به جلو بود که کوچه و درِ خانه را رد نکنم. نزدیک خانه توی آن شلوغی ها و بدو بدو ها، همینطور که برمی گشتم و به آدم های پشت سرم با داد و اشاره ی دست قوت قلب میدادم که خانه مان همین جاست، دیدم پیرمردی خمیده، عصازنان یک گوشه راه میرود . گفتم خدایا! خودت بهش رحم کن. اینها که مروّت ندارند و حالی شان نیست. این پیرمرد برای تظاهرات و این حرفها نیامده. از کنارش که رد شدم و جثه کوچکش را دیدم، دلم نیامد رهایش کنم..... دو دستی از روی زمین بلندش کردم، خیلی ریزه میزه بود. بنده خدا تا به خودش بیاید و بفهمد چه خبر است، دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم. هی داد و بیداد میکرد که : « دختر چکار میکنی؟ من را بذار زمین. با من پیرمرد چکار داری؟ » مدام دست و پا میزد. عصایش افتاد زمین. وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود..... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 💐نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
یکبار همینطور که فرار میکردم و بچه ها به دنبالم، چند تا مأمور نشانمان کردند. با تمام توانم می دویدم. چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دست روسری ام را محکم گرفته بودم. چشمم هم به جلو بود که کوچه و درِ خانه را رد نکنم. نزدیک خانه توی آن شلوغی ها و بدو بدو ها، همینطور که برمی گشتم و به آدم های پشت سرم با داد و اشاره ی دست قوت قلب میدادم که خانه مان همین جاست، دیدم پیرمردی خمیده، عصازنان یک گوشه راه میرود . گفتم خدایا! خودت بهش رحم کن. اینها که مروّت ندارند و حالی شان نیست. این پیرمرد برای تظاهرات و این حرفها نیامده. از کنارش که رد شدم و جثه کوچکش را دیدم، دلم نیامد رهایش کنم..... دو دستی از روی زمین بلندش کردم، خیلی ریزه میزه بود. بنده خدا تا به خودش بیاید و بفهمد چه خبر است، دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم. هی داد و بیداد میکرد که : « دختر چکار میکنی؟ من را بذار زمین. با من پیرمرد چکار داری؟ » مدام دست و پا میزد. عصایش افتاد زمین. وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود..... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 💐نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98