🦋 اصلا دلش چنین چیزی را نمی خواست. گرچه هربار که ژان از سفر می آمد، بدون آنکه کسی به او چنین پیشنهادی بدهد، مثل کودکی بازیگوش به طرف خودرو می دوید و ژان، قبل از همه او را در آغوش می کشید.
اما این بار همه چیز برای او فرق داشت.
🦋همه چیز تحمیلی بود. حتی دوست داشتن. حتی خود ژان!
نمی توانست کفش هایش را از زمین جدا کند.
نمیتوانست قدمی بردارد. با حرف هایی که از ادوارد شنیده بود، کم ترین توانی برای ادامه این بازی سرد در خود نمی دید.
🦋از دور نگاهش را به درخت راشی که ادوارد زیر آن نشسته بود، دوخت.
زیر لب گفت: اگر ادوارد راست بگوید که عشقی از زندگی با ارزش تر است، پس من نباید به استقبال ژان بروم.
همین که دست پروفسور را بر بازو احساس کرد، نگاهش را به خورشید دوخت.
🦋زیر لب گفت: یا مسیح! من به دین ادوارد نیستم و نبودم. اما از تو می خواهم از این جبر نجاتم دهی!
به یک باره دست پروفسور از بازوی آرسینه جدا شد و عصایش در هوا معلق ماند.
#پنجره_های_در_به_در
#محبوبه_زارع
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98