بچه ها داشتن عقب میکشیدن،#ابراهیم رو دیدم لنگون ،لنگون با سر و صورت خاکی داره برمیگرده
گفت؛ چیزی نمونده بود!!
رسیده بودیم بالا
فقط چند قدم دیگه قله رو گرفته بودیم.
بغض نذاشت ادامه بده.....
گفتم؛ خیره انشالله، دوباره برمیگردیم دلاور غصه نخور.
چیزی نگفت، سرش رو پایین انداخت و رفت پایین
✅برگشتیم، عقب تو مقر مرکزی.
برنامه ریزی برای حمله دوباره شروع شد، یک هفته ای تا شروع دوباره عملیات زمان لازم بود.
هر روز ابراهیم رو میدیدم، انگار حالش خوب نبود.
فردا قرار بود دوباره بزنیم به قله.
✅دوست صمیمی ابراهیم که مثل برادر بودن با هم اومد پیشم، گفت؛ مسئله ای هست در باره ابراهیم ، می خوام بگم
گفتم ؛ چیه؟
گفت؛ ابراهیم تو عملیات قبلی مجروح شده ولی بخاطر اینکه بر نگرده دمشق چیزی نگفته!!!
✅شوکه شدم، سریع رفتم پیشش
گفتم؛ ابراهیم ببینم کجات مجروح شده؟
خندید گفت؛ نه بابا چیزی نیست ، یه خراش جزئی بوده
گفتم؛ ببینم زخمت رو!!!!
پاچه شلوارش رو بالا زد، دوتا ترکش نارنجک ،یکی به زانوش و یکی به ران پاش خورده بود.
گفتم؛ باید بری درمانگاه و برگردی دمشق
سرخ شد، گفت؛ اذیت نکن فلانی من تا امروز درد این ترکشها رو تحمل کردم تا تو حمله دوباره شرکت کنم.
دیدم قبول نمیکنه، رفتم پیش ابوحامد و قضیه رو بهش گفتم.
حاجی ابراهیم رو خواست پیش خودش تا باهاش حرف بزنه
نمی دونم بینشون چی گذشت، وقتی ابراهیم از اتاق آمد بیرون
با لبخند گفت؛ حاجی اجازه داد بمونم.
حالا تازه میفهمم که چه چیزی بین حاجی و ابراهیم بوده،حاجی ، رفیق بهشتی خودش رو شناخته بود.
#شهید—مصطفی—صدرزاده
#کتب-شهدایی
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
بریده کتاب
از کتاب اسم تو مصطفاست
همه ی ترسم از مجروحیتت بود.اولین مجروحیت هات که شروع شد، ترسم از شهادتت شد ترسم از دوریت شد و از ندیدنت!
چطور میتوانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟
یک بار که مجروح شده بودی گفتم:"دیگه نباید بری"
گفتی:"مثل زنان کوفی نباش!"
گفتم:"تو غمت نباشه من میخوام با زنان کوفی محشور بشم.تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو!"
گفتی:"باشه نمی رم."
بعد ناهار گفتم :منو میبری؟
-کجا؟
-کهنز
-چه خبره
-هیئت
-هیئت نباید بری
-چرا؟!!!!!
-مگه نگفتی من سوریه نرم.من سوریه نمی رم،اسم تو هم سمیه نیست!اسم جدیدت آزیتاست.اسم منم مصطفی نیست.کوروشه!!!اسم فاطمه هم عوض میکنیم.مسجد و هیئت هم نمیریم و فقط توی خونه نماز میخونیم.تو هم با زنان کوفی محشور میشی!!
-اصلا نگران نباش هیئتم نمیریم!
بعد از ظهر نرفتم.شب که شد.دیدم نمیشه هیئت نرفت.گفتم:"پاشو بریم هیئت!"
-قرار نبود هئیت بریم آزیتا خانوم!!!!
-چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی!!
-قبول میکنی من برم سوریه و اسم تو سمیه باشه واسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی!در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری!!
-من رو با هیئت تهدید میکنی!
-بله یا رومی روم یا زنگی زنگ
کمی فکر کردم و گفتم:"قبول!!اسم تو مصطفاست! !!"
با لذت خندیدی و گفتی:"بله؛اسم من مصطفاست. مصطفی اسم من و پرچم منه!"
#شهید—مصطفی—صدر زاده
#کتب—شهدایی
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
حرفِ رفتن
بر زبانـت بود و
شوقــش در دلــت
با پرستوها همیشه همزبانی داشتی
" هنوز وقتش نرسیده است "
تو حلب شب ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند.
ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم.
یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد.
چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند.
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! و گفت:
مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد.
نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری.
در جواب میگفت: آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است.
📚به روایت؛ شهید مصطفی صدرزاده
🌷شهید حسن قاسمی دانا
ولادت: ۱۳۶۳/۶/۲
شهادت: ۱۳۹۳/۲/۲۵
#شهید—مصطفی—صدرزاده
#کتب—شهدایی
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
معرفی کتاب/ .
کتاب #قرار_بی_قرار عنوان کتابی از فاطمه سادات افقه است که به زندگی شهید مصطفی صدرزاده میپردازد.
.
این کتاب قصه فراز و نشیبهای زندگی شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده است که با نام جهادی سید ابراهیم به عنوان فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون عازم سوریه شد و در آبان ماه سال 1394 روز تاسوعا به شهادت رسید. .
قسمتی از کتاب قرار بی قرار: .
با فریاد لبیک یا زینب (س) یک محور از محاصره را شکستیم و در قلب دشمن قرار گرفتیم. نه راه برگشتی بود نه می شد پیشروی کرد. سید من را صدا زد و گفت «به تکفیری ها بگو ما مسلمونیم و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم. باید برای دفاع مردم مظلوم فلسطین سر اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم.» این جملات را به عربی برایشان گفتم. تکفیری ها هم شروع به ناسزا گفتن کردند. بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برایشان خواند. یکی از تکفیری ها پشت بی سیم گفت «مگه شما مسلمانید؟» گفتم «بله ما مسلمانیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما.» نفهمیدیم چه شد اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیاییم.
#شهید—مصطفی—صدرزاده
#کتب—شهدایی
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98