eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
10.9هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
📿یکبار با احمد آقا و بچه های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامه نماز به سمت اتوبوس برگشتیم. راننده گفت: اگر میخواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و...، یک ساعت وقت دارید. 📿ما هم راه افتادیم به سمت مغازه ها، که یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! یکی از رفقایم را صدا کردم و گفتم: به نظرت احمد آقا کجا میره؟! دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیب او کردیم! احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود. ما هم به دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد. 📿 یکدفعه احمد آقا برگشت و گفت: 《 چرا دنبال من می آیید!؟ 》 جا خوردیم. گفتم: شما پشت سرت را میبینی؟ چطور متوجه ما شدی؟ احمد آقا گفت که کار خوبی نکردید، برگردید. گفتم: نمی شه، ما با شما رفیقیم و هر جایی برای ما هم می آییم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی حمله میکنه.... 📿گفت خواهش میکنم برگردید. دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی.... 📿سرش را انداخت پایین و گفت: طاقتش را دارید؟ میتوانید با من بیایید!؟ ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم، گفتیم طاقت چی رو؟ مگه کجا میخوای بری؟! نفسی کشید و گفت: 《 دارم‌می رم دست بوسی مولا. 》 📿باور کنید تا این حرف را زد، زانوهای ما شل شد. ترسیده بودیم . من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد، گفت: اگر دوست دارید بیایید، بسم الله. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
📿مومن سنگینی معصیت را چون کوه احمد بر روی شانه های خود حس می. کند‌. شهید احمد علی نیری بیست و هفتم بهمن ماه سال روز شهادت شهید احمد علی نیری گرامی باد‌. در از معاصی الهی دوری کنیم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
📿کتاب «عارفانه» زندگینامه و خاطرات «شهید احمدعلی نیری» است که در قالب روایت‌های داستانی کوتاه، تدوین شده است. این کتاب خاطرات این شهید را در دوران جنگ تحمیلی روایت می‌کند. 📿در توضیحات پشت جلد این کتاب سخنانی از امام خمینی (ره) درج شده است: «ما خودمان حجاب هستیم. بین خودمان و وجه الله. اگر چنانچه کسی فی سبیل‌الله و در راه خدا این حجاب را شکست و آن‌چه را که داشت که عبارت از حیات خودش بود، تقدیم کرد، این مبداَ همه‌ی حجاب‌ها را شکسته است. خود را شکسته است و هرچه داشته است را در طبق اخلاص گذاشته و تقدیم کرده است. 📿ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدانمان، فاصله‌ای طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان‌ و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جستجو نماییم. اساسا جهاد واقعی و شهادت در راه خدا جز با مقدمه‌ای از اخلاص‌ها و توجه‌ها و جز با حرکت به سمت انقطاع الی الله حاصل نمی‌شود. شهدا علاوه بر مقامات رفیع معنوی، که زبان‌ها و قلم‌ها از توصیف آن و چشم و دل‌ها از مشاهده آن ناتوانند مشعل‌دار پیروزی و استقلال ملتند و حق بزرگ آنان برگردن ملت، بسی عظیم است.» 📿 این کتاب را نشر «شهید ابراهیم هادی» منتشر کرده است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
📿آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دو نماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: "این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و… اما من را بی حساب و کتاب بردند. 📿رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!" 📿سپس در همان شب ایشان به همراه چند نفر از دوستان به سمت منزل احمدآقا که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. 📿در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین! بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...." بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
📿مدارا با بچه‌ها در سنین نوجوانی، همراهی با آن‌ها و عدم تنبیه، از اصول اولیه تربیت است. احمد آقا که از شانزده‌سالگی قدم به وادی تربیت نهاد. او بدون استاد تمام این اصول را به خوبی رعایت می‌کرد. 📿شاید بتوان گفت: هیچ کدام از نوجوانان و جوانان آنجا مثل احمد آقا اهل سکوت و معنویت نبودند. نوع شیطنت‌های آن‌ها هم عجیب بود. در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و ساده‌ای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها دیده بودم که احمد آقا در نظافت مسجد کمکش می‌کرد. اما بچه‌ها تا می‌توانستند او را اذیت می‌کردند! 📿یک بار بچه‌ها رفته بودند به سراغ انباری مسجد. دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. یکی از همان بچه‌های مسجد گفت: من می‌خوابم توی تابوت و یک پارچه می‌اندازم روی بدنم. شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد «جن و روح» داره! 📿بچه‌ها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند. حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش اینجا... 📿وقتی میرزا ابوالقاسم با بچه‌ها به جلوی انباری رسید آن پسر که داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه! اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود. خلاصه بچه‌ها حسابی مسجد را ریختند به هم! 📿یا اینکه یکی دیگر از بچه‌ها سوسک را توی دست می‌گرفت و با دیگران دست می‌داد و سوسک را در دست طرف رها می‌کرد و... 📿چقدر مردم به خاطر کارهای بچه‌ها به احمد آقا گله می‌کردند. اما او با صبر و تحمل با بچه‌ها صحبت می‌کرد. بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از 1
🌐این نکته رو همه ما به راحتی درک می کنیم. میدونی چرا؟ چون حسیه . همین با چشم دیده میشه و خیلی نیاز به فکر کردن نداره. 🕐تا حالا به مدلهای دیگری از این نوع بردگی فکر کردین. الان دیگه از این کارا نمی کنن . برعکس مثلا یه دونه عروسک هم به بچه های سیاه پوست میدن و باهاش سلفی میگیرن . ( تا هم اونا و هم ماها فکر کنیم عوض شدن و ....) و ما هم به همین سادگی باور می کنیم. 🌐اگه حوصله کنی و کمی وقت بگذاری کم کم متوجه میشی که اربابای دنیا چه کسانی هستن و چطور فعالیت می کنن که کسی متوجه نشه! 🌎با ما همراه شو رفیق: 🌍@bardegi_modern
🦋پنجره ‌های در به ‌در"، داستانی است عاشقانه و پرهیجان درباره دختر دانشمندی به ‌نام آرسینه. او بی ‌خبر از همه ‌جا، دارد به یک اندیشمند صهیونیست کمک می‌ کند تا پروژه جهانی ‌سازی اندیشه ‌های خطرناک صهیونیسم را پی بگیرد. 🦋اما در همین حال و هوا، سروکله‌ روزنامه ‌نگاری به‌ نام میکائیل پیدا می ‌شود که مسیر زندگی‌ آرسینه را تغییر می ‌دهد؛ این تغییر خطرهایی برای او به ‌وجود می ‌آورد تا آن ‌جا که … 🦋این رمان، با تحلیل اندیشه ‌ها و آرمان ‌های صهیونیسم، به وجه مشترک ادیان الهی می ‌رسد که هر یک از پنجره اعتقاد خویش، موعود جهان را می ‌طلبند. اما صهیونیسم، با انحراف از فرمان الهی، در پی ساخت موعود دست‌ ساز خویش است … ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋آرسینه حقیقت را کشف کرده بود. پیش از این در پانزده سالگی، همین خواب را دیده بود. خبرنگاری که آن روز در اتاق شیشه ای او را محسور خود کرده بود، درست چهره ی همان پسرک خردسال را داشت. خود خودش بود. 🦋 تکرار رویای پانزده سالگی، آرسینه را بر آن داشته بود تا به هر قیمتی، بار دیگر آن خبرنگار را ملاقات کند. اما ردّی از او در دست نبود.‌ نه می توانست از کسی کمک بگیرد و نه می توانست از خیر این کنجکاوی مرموز بگذرد. 🦋سرش را به دیوار شیشه ای نزدیک کرد. به دقت خیاطی که نخ و سوزن می برد، یکایک حاضران را از زیر نگاه خود رد کرد. ناگهان صدایی آشنا از پشت سر او را از جا کند: آرسینه! شما اینجایید؟! 🦋زیر سایه درخت بلوط، باغبان بیل در دست ایستاده بود و به او نگاه می کرد. آرسینه یکّه خورده بود. اما در برابر باغبان، خود را ملزم به توضیح نمی دید. هم به این خاطر که روزگاری هم بازی او بود و هم به این دلیل که به او اعتماد کافی داشت. اعتماد کافی.....اعتماد....... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋دختر با صدای لرزان پشت تریبون آزاد مشغول صحبت شد؛ جناب پرفسور! در حکومت و جامعه ی جهانی ای که شما از آن سخن گفتید، اگر زنی بخواهد با روسری در اجتماع حاضر شود، باید متعلق به کدام ایالت باشد که رفتارش، جرم محسوب نشود؟! 🦋ناگهان سکوتی سرد گوشه گوشه‌ی سالن نشست. آرسینه با خود فکر کرد که حتی تریبون هم قادر نیست پس از این، سخنی را انعکاس بدهد! گرچه همه ی دانشجویان در نهایت اشتیاق برای شنیدن پاسخ پروفسور لحظه ها را وارونه می شمردند. 🦋 پرفسور قبل از آنکه فرصت همهمه را به دانشجویان بدهد، با خونسردی جواب داد: سوال خوبی است. ما از اقتصاد و هنر و تمدن در دهکده ی جهانی حرف می زدیم اما کسی بحث سیاست را مطرح نکرد. قبل از آنکه من به سوال شما جواب دهم، خانم جوان، شما خودتان بفرمایید که چراخواستید حیات اجتماعی دهکده ی جهانی مرا با سیاست پیوند بدهید؟! 🦋آرسینه درست حدس زده بود. پروفسور همواره حجاب را موضوعی سیاسی می‌شمرد و آن را یک نماد مبارزه با ایدئولوژی های برتر معرفی می کرد. دختر با دستپاچگی جواب داد: جناب پروفسور!من مطالعات زنان می خوانم. از سیاست هیچ شناختی ندارم و هرگز فعالیت سیاسی نکرده ام. پرسش من درباره آزادی پوشش در سیستم حیات جهانی است! 🦋پروفسور سعی میکرد نارضایتی خود را از این سوال پنهان کند... برای پروفسور خط قرمزهایی تعریف شده وجود داشت که او یکایک آنها را به خوبی می شناخت. بحث حجاب یکی از آن خط قرمزها بود که درست به اندازه هولوکاست در نظر پروفسور، ناموس بحث هایش به شمار می‌رفت. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 شما پیروز نمی شوید، تنها به این دلیل که هیچ یک از شما نمی توانید منجی انسان باشید. در دهکده ی جهانی شما هرگز موجب رستگاری و نجات انسان نخواهد شد. زیرا فقط انسان کامل است که می تواند نجات بخش باشد. 🦋همه ی شما انسان های ناقصی هستید که هنوز در دام نفس خود گرفتارید. دچار خشم و شهوت می شوید. حب نفس شما بر ایثارتان غلبه دارد......‌ سقف کلبه ادوارد، در نظر آرسینه بی انتها می آمد. 🦋به دستور پروفسور، او روی تخته ای چوبی ایستانده بودند. تخته ای که شانه های ادوارد و میکائیل آن را نگه داشته بود. وقتی طناب از بالا آویزان شد، آرسینه همه چیز را فهمید. جلسه محاکمه خائنان در نیمه شب برفی، میان کلبه ادوارد شروع شده بود. 🦋پروفسور هیچ جا نرفته بود‌ این را خودش گفت. وقتی سرمستانه قهقهه زد: مار در آستین که می‌گویند، همین است! اما گوریون از یک دختربچه رو دست نمی‌خورد! ژان بیچاره! البته، او آدرس ایمیل را درست ارسال کرده بود. تو هم نامه ات را درست ارسال کرده ای. نامه ای به رییس دبلیو. اف ٱ. فقط تنها مشکل این بود که هیچکدامتان نمی‌دانستید رییس خود من هستم. گوریون را دست کم گرفته اید! من همیشه همه جا هستم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 اصلا دلش چنین چیزی را نمی خواست. گرچه هربار که ژان از سفر می آمد، بدون آنکه کسی به او چنین پیشنهادی بدهد، مثل کودکی بازیگوش به طرف خودرو می دوید و ژان، قبل از همه او را در آغوش می کشید. اما این بار همه چیز برای او فرق داشت. 🦋همه چیز تحمیلی بود. حتی دوست داشتن. حتی خود ژان! نمی توانست کفش هایش را از زمین جدا کند. نمی‌توانست قدمی بردارد. با حرف هایی‌ که از ادوارد شنیده بود، کم ترین توانی برای ادامه این بازی سرد در خود نمی دید. 🦋از دور نگاهش را به درخت راشی که ادوارد زیر آن نشسته بود، دوخت. زیر لب گفت: اگر ادوارد راست بگوید که عشقی از زندگی با ارزش تر است، پس من نباید به استقبال ژان بروم. همین که دست پروفسور را بر بازو احساس کرد، نگاهش را به خورشید دوخت. 🦋زیر لب گفت: یا مسیح! من به دین ادوارد نیستم و نبودم. اما از تو می خواهم از این جبر نجاتم دهی! به یک باره دست پروفسور از بازوی آرسینه جدا شد و عصایش در هوا معلق ماند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
ای انس و جان گدای تو یا حضرت جواد شرمندۀ عطای تو یا حضرت جواد دائم ز کار خلق گره باز می‌کند دست گره‌گشای تو یا حضرت جواد (ع)✨🌺 میلاد امام (ع) مبارکباد✨🌺 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98