ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 62
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اطراف مهاباد پاکسازی شده بود و من به شدت هوای رفتن به جنوب را کرده بودم. پاییز سال 1360 تصمیم گرفتم از سپاه کردستان تسویه حساب کرده و به جنوب بروم. از طرف دیگر ماه محرم در پیش بود و دلم هوای عزاداریها و دسته های «شاخسی» تبریز را کرده بود. میخواستم عاشورا را در تبریز باشم، رفتم پیش برادر صالح و درخواست چند روز مرخصی کردم اما او قبول نکرد. هر چه گفتم جواب درستی نداد و کارمان به بحث و جدل کشید. حداد پادرمیانی کرد و به من گفت: «لااقل دو روز بمان بعد برو.» اما من نمیپذیرفتم، چون میدانستم روز عاشورا جاده ها بسته خواهد شد. میترسیدم کار طول بکشد و من در بازگشت با جاده های بسته و پرکمین روبه رو شوم. حداد میگفت: «این دو روز را بمان و برو مأموریت، خودم میفرستمت تبریز.» اما گوشم بدهکار این حرف نبود. مدتی بود دموکراتها از سمت تپه شهید مهدیزاده پیش می آمدند، توپ 106 و دوشکا میگذاشتند و شبانه پایگاه های ما را میزدند، حالا مأموریت ما این بود که زودتر از آنها برویم و کمین بزنیم. من خستگی ام را پیش کشیدم اما برادر صالح میگفت که این حرفها فایده ای ندارد و باید بروی! چون دید با زور کاری از پیش نمیبرد لحن صحبتش عوض شد و شروع کرد به درد دل: «سید! همین یک شب را برو. قبلاً هم به این مأموریتها رفتی...» قبول کردم. با خودم گفتم: «امشب هم مثل شبای گذشته.» نمیدانستم آن شب کمی فرق دارد!
آن شب با دو تویوتا که تازه تحویل سپاه شده بود به محل مورد نظر رفتیم. کنار جاده پیاده و منتظر سیاهی شب شدیم تا از تپه ها بالا بکشیم. ما بیست وسه نفر بودیم که شش نفر از نیروهایمان از پیشمرگان کرد بودند.
@shahid_vahid_farhangi_vala
2.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺حاج قاسم سلیمانی: اگر بعضی از کارها با دیپلماسی قابل حل بود؛ هیچکس مصلحتر از امیرالمؤمنین(ع) و امام حسین (ع) نبود. ۹۶/۶/۳۰
☑️ @Sh_Aviny
@shahid_vahid_farhangi_vala
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #فیلم || چگونه از بنبست خارج شویم؟
🔹برنامه «درسهایی از قرآن» حجتالاسلام قرائتی در حرم رضوی
@aqr_ir
@shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 64
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در ابتدای ستون حرکت میکردم و بیسیمچی پشت سرم بود. بقیه نیروها به ستون پشت سر ما می آمدند. در حال حرکت بودم که احساس کردم چیزی در سیاهی حرکت میکند. خیره شدم اما چشمانم در آن تاریکی عمیق چیزی ندید. به یکباره یاد آقاجان افتادم. بچه که بودم وقتی شبها با او به باغ میرفتم گاهی فکر میکردم چیزی در تاریکی از مقابل من عبور کرد. آقاجان میگفت: «نه! چیزی نیست، خیال کردی کسی دیده ای...» آنجا هم به خودم گفتم شاید خیالاتی شده ام. بدون اینکه به بیسیمچی که پشت سرم بود چیزی بگویم به حرکتم ادامه دادم. چند قدم نرفته بودم که باز احساس کردم چیزی از جلوی چشمم رد شد. از یکطرف فکر میکردم آنچه در سیاهی شب دیده ام چیز خاصی نیست و از طرف دیگر به دلیل حساسیت منطقه و مأموریتمان نمیتوانستم مثل قدیم فکر کنم. محل حرکت ما کانالی بود که به روستا میرسید. تصمیم داشتم در طول کانال به تناوب یک نفر را بگذارم تا به هنگام درگیری نیروهای ما به اشتباه همدیگر را نزنند. روی همین فکر خواستم برگردم و یکی را آنجا بگذارم اما ناگهان کسی از قسمت غربی کانال بیرون پرید و اسلحه اش را جلوی سینه ام گرفت. خشکم زد! لوله اسلحه به سینهام چسبیده بود. چنان غافلگیر شده بودم که برای پنج شش ثانیه بیحرکت ماندم، در حالی که اسلحه آماده در دستم بود و آن را قبلاً از ضامن خارج و روی رگبار گذاشته بودم. حتی انگشتم روی ماشه بود اما گویی در آن ثانیه ها هیچ کاری از من ساخته نبود. چشمم به آن دموکرات بود که آماده بود کارم را برای همیشه تمام کند... ماشه را فشرد اما اسلحه اش شلیک
نکرد! یک لحظه به خودم آمدم. انگشتم را روی ماشه فشار دادم و او با اولین گلوله نقش زمین شد.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 64
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همین صدا نیروهای خودمان را هم هشیار کرد و درگیری شدت گرفت. معلوم شد دموکراتها قبل از ما به روستا آمده و کمین زده اند. از فکر اینکه کسی که در ابتدای حرکت ما را آن طوری بدرقه کرد از این قضیه باخبر بوده، خیلی دلخور شدم. خوشبختانه متوجه شدم کسی از نیروهای دشمن کنار صخره های انتهای کانال نیست. از آن سمت نه صدای کسی می آمد و نه گلوله ای. به بچه ها گفتم سریع خودشان را به آن سمت بکشند. آن تخته سنگهای بزرگ پناه خوبی برای ما بودند. در همه این مدت گرچه درگیر بودم اما حالم خیلی بد بود. همین قدر میدانستم در محاصره هستیم و اگر نجنبیم کارمان سختتر خواهد شد. صدای آر.پی.جی هایی که بچه ها میزدند با صدای گلوله هایی که بر سنگها کمانه میکرد، صدای نیروهای خودی و دشمن، همه را در حالتی میشنیدم که گویی هنوز آن اسلحه را بر سینهام فشار میدهند! برای اولین بار به خودم میگفتم که ترس در ابتدای درگیری چقدر میتواند دست و پای آدم را ببندد!
در اثنای نبرد به بیسیمچی که نزدیکترین فرد در کنار من بود گفتم: «به نیروهای پشت سر بگو در حال تیراندازی عقب بکشن.» اما او گفت: «من نمیرم.» یک نفر دیگر هم که صدای مرا شنیده بود گفت: «منم نمیرم.» دستور عقبنشینی به بقیه نیروها رسید و آنها رفته رفته عقب کشیدند در حالی که ما سه نفر در آن نقطه به شدت درگیر بودیم. احساس کردم دموکراتها رفته رفته جلوتر می آیند. میخواستم به آن دو نفر همراهم بگویم سعی کنند جایشان را در طرفین سنگها تغییر داده و تیراندازی را گم کنند تا دشمن نتواند به راحتی جای ما را بفهمد،
@shahid_vahid_farhangi_vala