eitaa logo
کانال شهید وحید فرهنگی والا
293 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
581 ویدیو
12 فایل
کانال رسمی شهید جبهه مقاومت مهندس وحید فرهنگی والا (زیرنظر خانواده شهید) نام جهادی: بِلال تاریخ و محل ولادت: ۱۳٧۰/٧/١۵ تبریز تاریخ و محل شهادت: ١٣٩٦/٨/۱۵ مسیر تدمر به بوکمال منطق یادشهدا با ذکر صلوات🙏💚 @shahid_vahid_farhangi_vala
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 83 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گاهی همانجا منتظر میشدند و گاهی به مجروح شماره ای میدادند که بعد از پایان کارش تماس بگیرد. یکی، دو سال بعد این رویه فرق کرد و ما روزهایی را دیدیم که دهها بار تلختر از روزهای جنگ و زخم بود! از دهم اسفند سال 1360 که به آن شکلِ نادر زخمی شدم زمان زیادی تا بهبودی نسبی ام صرف شد. تابستان سال 1361، ماهها بود که از صحنه نبرد دور بودم. طولانی بودن دورۀ نقاهت خسته و دلگرفته ام کرده بود. عزمم را جزم کرده بودم به جبهه برگردم. در این مدت، از سپاه کردستان تسویه گرفته بودم. آنها فکر میکردند بعد از آن مجروحیت، من دیگر یک نیروی کاری نخواهم بود. حالا من آزاد بودم و میتوانستم به جنوب بروم. به سختی خانواده و بیش از همه حاج خانم را راضی کردم و در ساک کوچکم کمی وسایل پانسمان ضروری هم گذاشتم تا راهی جبهه جنوب شوم. فصل چهارم دو برادر، یک پرواز اولین اعزام من به جنوب، سفر پرماجرایی بود. همراه کریم ستاریـ که از کردستان میشناختمش ـ و چند نفر از دوستان دیگر راهی شدیم. همۀ نیروها از محل سپاه تا مصلی در حالی که شعار میدادند، پیاده آمدند. آنجا سوار اتوبوسها شده و به سمت راه آهن حرکت کردیم. تعداد نیروها زیاد بود، طوری که همۀ کوپه ها پر شد و عده ای سر پا ماندند. در همان لحظات بود که یک نفر از مهندسان سپاه به اسم «موسوی» که نیروی مسجد توحید بود به سمت ما آمد. گویا او با کریم ستاری هم مسجدی بود. ما را کناری کشید و گفت: «شما با این اعزام نرید، امشب ساعت نُه، قراره پونزده دستگاه لودر و گرایدر با قطار باری به اهواز منتقل بشن. با اونا برید و اونارو در اهواز تحویل بدید.» @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 84 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من و کریم از قطار پیاده شدیم و دوباره به سپاه برگشتیم. آنجا به ما غذا و پول برای راه دادند. فهمیدیم مسافرت ما پنج روز تا اهواز طول خواهد کشید. کار سخت و پرمسئولیتی بود. بچه های سپاه با احترام و سر موعد ما را به راه آهن رساندند. من و کریم ستاری مسافرت منحصر به فردی را آغاز کردیم. قطار باری یک کوپه داشت که راننده قطار و کمکش از آن استفاده میکردند. ما هم میتوانستیم شبها آنجا استراحت کنیم اما روزها روی لودرها مینشستیم. قطار ساعت نُه شب از تبریز حرکت کرد و حدود ظهر فردا به تهران رسیدیم. باید سه ساعت در ایستگاه راه آهن تهران میماندیم تا قطار کنترل شود. با کریم گشتی در اطراف میدان راه آهن زدیم و چون خیلی شلوغ بود راه دوری نرفتیم. مقصد بعدی قم بود. قطار ساعت هشت شب به قم رسید و به ما گفتند چهار ساعت در ایستگاه قم توقف داریم. فرصت خوبی بود. تصمیم گرفتیم اول شام بخوریم، بعد به زیارت برویم و به راه آهن برگردیم. گرچه در تبریز برای راهمان کنسرو و غذای سرد داده بودند اما هوس غذای گرم کرده بودیم و دنبال چلوکبابی میگشتیم که یک چلوکبابی در نزدیکی راه آهن نظرِ ما را گرفت. هیچکس در سالن نبود اما میزها را قشنگ چیده بودند. دستمالهای رنگارنگ، نوشابه های جورواجور و... در راه دو کیلو انگور هم خریده بودیم. انگورها را شستم و داخل یکی از بشقابها گذاشتم. حال و روز ما توجه پیشخدمتها را جلب کرده بود؛ لباس جبهه تنمان بود و چون در طی روز زیر آفتاب روی لودرها نشسته بودیم گرد و خاک روی لباس و سر و صورتمان نشسته بود و ظاهرمان با محیط آنجا همخوانی نداشت. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 85 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من و کریم در بدو ورود سفارش دو دست چلوکوبیده داده بودیم که پیشخدمت گفته بود مال همه تان را با هم خواهیم داد. متوجه حرف او نشدیم. گرسنه بودیم. از نانهای روی میز برداشته و با انگور میخوردیم اما مدام به کریم میگفتم: «زیاد نخور! انگورها تموم میشن. چیزی برای راه نمیمونه. چلوکبابت میمونه!» خبری از چلوکباب نبود. گفتم: «کریم! پاشو بگو غذای ما رو بیارن، چهار ساعت وقت داریم، یک ساعتش اینجا گذشت!» کریم رفت و من متوجه کسانی میشدم که رفته رفته صندلیهای غذاخوری را پُر میکردند. یکی کراوات زده بود، یکی با خانمش میآمد و... ـ واقعاً جای خاصی اومدیم! به خودم گفتم و از کریم شنیدم که «گفتن غذای همه رو با هم میدیم!» زیر نگاه سنگین اطرافیان ناگهان فکر کردم نکند اینجا مراسمی چیزی هست و ما خبر نداریم. قضیه را به کریم گفتم اما او گفت: «نه بابا میزهای غذاخوری رو همیشه اینطوری تزئین میکنن... بشین الان غذا رو میارن!» میخواستم چیزی بگویم که چشمم به جمال عروس و داماد افتاد که در حال ورود به سالن بودند! همهمه در سالن بلند شد... ـ زود باش کریم... الانه که عروس داماد بیان تو! بلند شدیم اما از هر طرف ما را دعوت به نشستن میکردند. اطرافیان عروس فکر میکردند فامیل داماد هستیم و بالعکس! همه میگفتند تشریف داشته باشید الان غذا را می آورند. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 87 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محترمانه گفت: «این چه حرفیه، چه پولی، همه این باغ مال شماست!» و بعد یک کیسه آورد و اصرار کرد که هر چقدر دوست داریم خودمان انگور بچینیم. آن انگورها واقعاً چسبید. در طول روز وقتی از روستاها و مزارع رد میشدیم مردم با مهربانی به ما دست تکان میدادند. هوا عالی بود و طبیعت زیبای مناطق غرب و جنوب ایران چیزی از زیبایی کم نداشت. در مسیر اندیمشک ـ پل دختر قطار از تونلهای متعددی رد میشد. دود غلیظ قطار داخل تونل میپیچید و تلافی همه خوشیهای سر راه درمی آمد! علاوه بر دود از سقف تونلها هم آب رویمان میریخت وقتی از تونل بیرون می آمدیم قیافه هامان دیدنی بود. وقتی به اندیمشک رسیدیم وضعمان واقعاً خراب بود. بنابراین، تصمیم گرفتیم در فرصت چهار پنج ساعته توقف در اندیمشک، به سر و وضعمان برسیم. عصر بعد از استحمام و صرف غذا، در مسجد بزرگی که در نزدیکی راه آهن بود نماز مغرب و عشا خواندیم و به راه آهن برگشتیم. گفتند که شب حرکت خواهیم کرد. ما خوابیدیم و وقتی از خواب بیدار شدیم دیدیم به اهواز رسیده ایم. هنوز دو ساعتی تا صبح مانده بود. سپاه در راه آهن اهواز نگهبانی داشت که آنجا ما را تحویل گرفتند. نگذاشتند به مقرمان برویم. قرار شد همانجا بمانیم و در سپیده صبح به مقر برویم. با صبحانه از ما پذیرایی کردند و هوا که روشنتر شد به طرف مدرسه «شهید براتی» که مقر تیپ عاشورا بود حرکت کردیم. سوییچهای لودرها را هم با خود همراه داشتیم. آنجا که رسیدیم گفتند که برادر «حبیب پاشایی» مسئول محور است و باید کلیدها را به ایشان تحویل بدهیم. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 87 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محترمانه گفت: «این چه حرفیه، چه پولی، همه این باغ مال شماست!» و بعد یک کیسه آورد و اصرار کرد که هر چقدر دوست داریم خودمان انگور بچینیم. آن انگورها واقعاً چسبید. در طول روز وقتی از روستاها و مزارع رد میشدیم مردم با مهربانی به ما دست تکان میدادند. هوا عالی بود و طبیعت زیبای مناطق غرب و جنوب ایران چیزی از زیبایی کم نداشت. در مسیر اندیمشک ـ پل دختر قطار از تونلهای متعددی رد میشد. دود غلیظ قطار داخل تونل میپیچید و تلافی همه خوشیهای سر راه درمی آمد! علاوه بر دود از سقف تونلها هم آب رویمان میریخت وقتی از تونل بیرون می آمدیم قیافه هامان دیدنی بود. وقتی به اندیمشک رسیدیم وضعمان واقعاً خراب بود. بنابراین، تصمیم گرفتیم در فرصت چهار پنج ساعته توقف در اندیمشک، به سر و وضعمان برسیم. عصر بعد از استحمام و صرف غذا، در مسجد بزرگی که در نزدیکی راه آهن بود نماز مغرب و عشا خواندیم و به راه آهن برگشتیم. گفتند که شب حرکت خواهیم کرد. ما خوابیدیم و وقتی از خواب بیدار شدیم دیدیم به اهواز رسیده ایم. هنوز دو ساعتی تا صبح مانده بود. سپاه در راه آهن اهواز نگهبانی داشت که آنجا ما را تحویل گرفتند. نگذاشتند به مقرمان برویم. قرار شد همانجا بمانیم و در سپیده صبح به مقر برویم. با صبحانه از ما پذیرایی کردند و هوا که روشنتر شد به طرف مدرسه «شهید براتی» که مقر تیپ عاشورا بود حرکت کردیم. سوییچهای لودرها را هم با خود همراه داشتیم. آنجا که رسیدیم گفتند که برادر «حبیب پاشایی» مسئول محور است و باید کلیدها را به ایشان تحویل بدهیم. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 89 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در پارکی مجاور کارون قدم میزدیم و کریم از حضور ستون پنجم که آنجا خیلی فعالیت میکرد و درگیریهای شدیدی هم با آنها در شهر رخ داده بود، میگفت. در بازگشت به سمت مدرسه چشمم به یک ساندویچی افتاد. کریم اصرار میکرد که الان ناهار آماده است و به همۀ نیروها در مدرسه شهید براتی ناهار میدهند اما من فکر میکردم مزه ساندویچ با غذای پادگان فرق دارد! نتوانستم از ساندویچ صرفنظر کنم، خوردیم و به مدرسه که رسیدیم دیدیم نیروها به طرف غذاخوری میروند. غذاخوری عبارت از چادرهای به هم چسبیده ای بود که وقتی از یک طرف وارد میشدی منظره جالبی میدیدی؛ سفره درازی پهن شده بود که لیوانهای پلاستیکی قرمز رنگ سر سفره، اول از همه به چشم میزد. دور سفره را رزمنده هایی که تازه به اهواز رسیده بودند پر میکردند. این رزمنده ها پس از سازماندهی به گردانها اعزام میشدند. در واقع مدرسه شهید براتی حکم تدارکات را داشت. انبار بزرگی هم داخل مدرسه درست شده بود که به نیاز نیروها و گردانها پاسخ میداد. زمانی که آنجا بودیم گردان شهید مدنی در مرخصی بود و نیروهایش در حال بازگشت بودند. بعضی گردانها هم برای عملیات آتی به منطقه منتقل شده بودند. بعد از دو روز ما هم سازماندهی شدیم. عده ای از نیروهای تیپ عاشورا در «گلستان» و «بوستان» بودند؛ دو مدرسه ای که بعد از جنگ محل استقرار رزمنده ها بود. ما اول آنجا و بعد به دانشگاه جندیشاپور رفتیم. آنجا پسردایی ام ابراهیم نمکی را دیدم. دیدار یک آشنا در آنجا برای من که برای اولین بار از کردستان به جنوب آمده بودم، خیلی میچسبید. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 90 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بچه ها اغلب از من میپرسیدند: «قبلاً کجا بودی؟» و وقتی اسم کردستان را میشنیدند مشتاق میشدند که از درگیریهای آنجا برایشان بگویم. برای آنها تصور اینکه بین دوست و دشمن فاصلهای نباشد و امکان داشته باشد هر مرد، زن و کودکی نارنجکی بیندازد، عجیب بود. آنها حضور نیروهای ما در درگیریهای کردستان را خیلی قوی میدانستند. حتی یکی میگفت هر کس در کردستان دو سه ماه بماند مثل این است که در جنوب دو سه سال مانده! واقعیت هم این بود که درگیریهای سخت و پی در پی کردستان، آدم را آبدیده میکرد. بعد از دو سه روز که پیش پسردایی ام بودم به مدرسه شهید براتی اهواز رفتم. آنجا برادر زارعی مسئول سازماندهی نیروها بود که از قبل مرا میشناخت. بعد از سلام و احوالپرسی و سازماندهی نیروها متوجه شدم تنها کسی که مسئولیتش مشخص نشده من هستم. ـ پس چرا بنده رو سازماندهی نکردید؟ ـ شما فعلاً ماندنی هستید! سه چهار روز هم بیا پیش ما بمان! او گفت و من هم ماندم. آن روزها برادر کوچکترم سید صادق هم در گردان شهید مدنی بود. بعد از اعزام من به جبهه کردستان، سید صادق خودش را به آب و آتش زده بود که به جبهه اعزام شود. بالاخره به هر ترفندی به جبهه جنوب اعزام شده بود. از قضا در همان اولین حضورش در جبهه با درگیریهای تپه الله اکبر مواجه شده بود. در آن آتش سخت و با دیدن انبوه جنازه های متلاشی شده، از ترس اسلحه اش را همانجا گذاشته و به شهر برگشته بود! از همانجا اسمش در لیست فراریها نوشته شده بود بنابراین، برای اعزام مجدد به هر جا سر زده بود با در بسته روبه رو شده بود، تا اینکه مرا واسطه قرار داد. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 91 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مرتب به من التماس میکرد: «تو رو خدا سفارش منو به جواد بکن» منظورش «جواد جبارزاده» بود که در حوزۀ اعزام نیرو بارها او را رد کرده بود. بالاخره در همان ایام که دوره نقاهتم را بعد از مجروحیت کردستان میگذراندم با سید صادق به حوزه اعزام نیرو رفتم. با جواد جبارزاده میانه خوبی داشتم و به من لطف داشت، میدانستم حرفم را زمین نمیاندازد. گفتم: «اسم ایشونو بنویس. میخواد بره جبهه!» ـ اینکه از جبهه فرار کرده! چه نسبتی با شما داره آقا سید؟! ـ برادرمه! نمیخواست یا نمیتوانست قبول کند. گفتم: «باور کن سید صادق برادر منه!» ـ آخه این برادر یه بار از جبهه فرار کرده! ـ ایرادی نداره! شما اسمشو بنویس حالا میخواد بره جبهه. بالاخره نوشت و برادرم سید صادق که از خوشحالی روی پا بند نبود در اولین اعزام در گردان شهید مدنی جا گرفت. اتفاقاً همان روزها که من در اهواز بودم به نیروهای گردان شهید مدنی که مسئول آن «سید احمد موسوی» بود مرخصی داده بودند. برادرم سید صادق هم مرخصی گرفته بود. قبل از حرکت آمد مرا دید و با دیگر نیروها راهی تبریز شد اما من ماندم. آن روزها «اصغر قصاب عبداللهی» معاون گردان بود و «صادق فعله آذری» و «محمود بهنیان» از مسئولان گروهانها بودند. آن روزها من آنها را خوب نمیشناختم اما آنها ظاهراً مرا در پایگاه مسجد توحید در قره آغاج دیده بودند و به گرمی تحویلم گرفتند. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 92 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فرصت خوبی بود تا در نبود نیروهای گردان از خاطرات و جنگهای کردستان و جنوب بگوییم و بشنویم. بعد از چند روز تعدادی از مسئولان گردان که به مرخصی رفته بودند یک یک بازگشتند. آنجا فهمیدم که قرار بوده عملیاتی در جنوب انجام بگیرد که عملیات لو رفته بود و به همین دلیل، نیروها را به مرخصی فرستاده بودند. وقتی سید صادق آمد یک جعبه کوچک از انگورهای باغ خودمان هم توی دستش بود. مادرم به سید صادق سپرده بود: «حتماً باید همۀ این انگورها رو به نورالدین برسونی.» آن روز همراه بچه ها انگورهای باغمان را نوش جان کردیم. حس اینکه پدر و مادر در هر شرایطی به یاد آدم بودند، بینظیر بود! در سازماندهی به عنوان نیروی گردان شهید مدنی مطرح شدم. باید پیش سید احمد موسوی میرفتم و میگفتم مرا به گردان او داده اند. سید موسوی با روی خوش مرا پذیرفت. وقتی پرسیدم: «آقا سید من کدوم دسته برم؟» گفت: «تو نیروی آزادی! همینجا خواهی ماند!» معلوم بود روی تجربه من از حضور پانزده ماهه ام در کردستان حساب ویژهای باز کرده اند. اصرار کردم که در جمع یکی از دسته ها باشم اما قبول نکرد. گفتم «آخه میخوام ببینم اینجا توی جنوب جنگیدن چطوریه؟» جواب آقا سید راحتم کرد: «شما که توی کردستان جنگیدی، نبرد اینجا خیلی آسونتر از اونجاست!» یکی از روزهای شهریور ماه 1361بود که آقا سید موسوی گفت: «به زودی به طرف سومار میریم.» زود همه چیز جمع و جور شد و با اتوبوس به سمت کرمانشاه و اسلام آباد راه افتادیم. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 93 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در مسیر اسلام آباد داخل اتوبوس که بودیم بچه ها رادیو عراق را گرفته بودند. شنیدن پیامهای رادیو عراق برایمان حیرت آور بود: «نیروهای تیپ عاشورا الان سوار ماشینها شده و برای انجام عملیات به طرف اسلام آباد میروند!» خنده ام گرفته بود. نمیدانستم با آن جاده به کجا میرسیم ولی رادیو عراق از مسیر و هدف ما مطلع بود. به خودم میگفتم: «اینجا چه طوری میشه عملیات کرد؟!» هفت هشت روز در پادگان الله اکبر اسلام آباد ماندیم. در آن مدت برنامه ریزی شده بود تا با جنگ کوهستانی آشنا شویم. معمولاً شبها بعد از شام نیروها را از پادگان خارج میکردند و در اطراف پادگان گاهی تا بیست کیلومتر پیاده روی و گاه کوهپیمایی میکردیم. روی کوههای منطقه سنگرهای کمین تعبیه کرده بودند که با آنها درگیر میشدیم. به قولی مانور عملیاتی را تجربه میکردیم. گاهی هم یکجا می ایستادیم و جهت یابی به کمک ستاره ها را یادمان میدادند. در این مدت، هواپیماهای عراقی دو سه بار منطقه را بمباران کردند که در این بمبارانها تلفاتی هم داشتیم. از آنجا به منطقه ای نزدیک رودخانه سومار منتقل شدیم. موقعیت منطقه به گونه ای بود که در محدوده بُرد توپهای عراقی قرار داشت. بمباران هواپیماها هم بچه ها را آسوده نمیگذاشت. حدود ده روز در چادرها ماندیم و هر روز در آموزش بودیم؛ آموزش کوهنوردی، توجیه نقشه و... اولین بار بود که با نقشه روبه رو میشدم. موقعیت تپه «سلمان کشته» را برای اولین بار در همین نقشه دیدم. سید احمد موسوی برنامه های عجیبی داشت. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 96 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با این اتفاق از خیر آبتنی دوباره گذشتیم. لباسهایمان را پوشیدیم و از آن گودی به طرف بالا حرکت کردیم. محل گردان رفته رفته دیده میشد. ما از جاده ای خاکی که بیشتر محل تردد ماشینها بود به سمت گردان حرکت میکردیم تا شاید ماشینی از راه برسد و ما را هم سوار کند اما هر طرف را که نگاه میکردیم بچه ها پیاده به طرف تپه در حال حرکت بودند. لحظاتی بعد گرد و خاک ماشینی توی جاده پیدا شد. ماشین تدارکات گردان بود که دیگهای بزرگ غذا را به نیروها میرساند. راننده که یکی از بچه های مراغه بود، کمی جلوتر ماشین را نگه داشت تا ما هم سوار شویم. تا کنار ماشین برسیم بچه ها از سر و کول ماشین بالا رفتند و هر کس از جایی آویزان شد. صادق هم پشت ماشین سوار شد و فقط من جا ماندم! راننده صدایم کرد: «آقا سید! شما هم بیاین سوار شین!» ـ کجا سوار بشم، جایی نمونده! راننده خواست بچه هایی را که جلو نشسته بودند پشت ماشین بفرستد اما راضی نشدم؛ گفتم: «شما برید من میخوام پیاده بیام!» برادرم تا دید من سوار نشدم از ماشین پایین پرید. کریم ستاری هم پیاده شد و ماشین راه افتاد. علاوه بر سنگینی دیگهای پر از غذا، دوازده سیزده نفر هم از ماشین آویزان شده بودند و ماشین به سختی از شیب تپه بالا میرفت. دقایقی بعد صدای هواپیماهای عراقی را شنیدیم. بالای تپه رسیده بودیم و فاصله مان با محل گردان کمتر از هشتصد متر شده بود. ماشین هنوز به گردان نرسیده بود اما در جای مسطحی حرکت میکرد که برای هواپیما هدف راحتی بود. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه 97 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ هفتم مهرماه سال 1361 بالاخره به سمت منطقه عملیاتی به راه افتادیم. چند ساعتی در راه بودیم و نمیدانستیم ایفاها راه را گم کرده اند. وقتی ایفاها ایستادند بچه هایی که برای شناسایی منطقه پیاده شده بودند، خبر آوردند به نزدیکی عراقیها رسیده ایم! چند نفر بیخبر از همه جا برای دستشویی پیاده شده بودند. عراقیها روی تپه های اطراف کاملاً به منطقه مسلط بودند و میتوانستند با دوربینهای مادون قرمز ما را به خوبی ببینند. ناگهان باران آتش از هر سو بر سرمان بارید. هر ماشینی که میتوانست برگردد به سرعت برمی گشت، بدون اینکه به فکر کسانی باشد که پایین رفته بودند. کاتیوشاها و کالیبرهای دشمن بدون وقفه کار میکردند و ما نگران و ناراحت از این اشتباه، در سیاهی شب از آن منطقه دور شدیم. خطوط پدافندی منطقۀ سومار فاصله زیادی از یکدیگر داشتند و ما راه زیادی تا رسیدن به یکی از خط های پدافندی پیمودیم. بالاخره به محل مورد نظر رسیدیم و بقیه شب را در چادرهایی که آنجا آماده بود سر کردیم. صبح، اعلام شد بعد از نماز ظهر و صرف ناهار به منطقۀ دیگری اعزام خواهیم شد. نماز ظهر عالمی دیگر داشت. هر کس در گوشه ای و با حالی سر به نماز و مناجات سپرده بود. از قبل دو قوطی کنسرو ماهی به هر کدام داده بودند، من یکی از کنسروها را به یکی از بچه ها داده و مقداری از کنسرو دوم را خورده بودم. موقع ناهار وقتی خواستم باقیمانده آن کنسرو را بخورم دیدم پر از مورچه است! نتوانستم بخورم. «اصغر غربی» کنارم آمد. گویا متوجه جریان شده بود، کنسروش را باز کرد و مرا مهمان. حدود ساعت 2:30 سوار ماشینها شده و به ستون راه افتادیم. @shahid_vahid_farhangi_vala