ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: -#نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 66
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از این جریان پیش برادر صالح فرمانده عملیات سپاه کردستان رفتم. یک شبی که او مرا به خاطر آن در مهاباد نگه داشته بود شب هولناکی برای من بود. طبق قرار قبلی مرخصی دادند و من برای تاسوعا و عاشورا راهی تبریز شدم.
هر چه زمان میگذشت بیشتر دلم میخواست به جنوب بروم اما از طرفی عضو رسمی سپاه مهاباد کردستان بودم و از طرف دیگر فرماندهان طوری برخورد میکردند که در رفتن به جنوب اصرار نمیکردم. آن روزها فرمانده سپاه مهاباد، برادر صالح و معاون عملیات برادر حداد از بچه های قزوین بود. صالح خیلی زرنگ و جسور بود. ماشین جیپی داشت که بارها با آن وارد درگیری شده و بعد از گرفتن تلفات زیاد از دشمن به مقر باز گشته بود. جیپ او حداقل دویست گلوله خورده بود اما خودش هیچوقت زخمی نشده بود. بعضیها به او شک کرده بودند که نکند با منافقان رابطه دارد! بالاخره شک افراد برطرف شد، چرا که صالح در یک درگیری مجروح و به تهران اعزام شد. بعد از ایشان فرد دیگری فرمانده سپاه شد؛ برادر «شمس» که از بچه های کرمان بود. با رفتن صالح، برادر امین هم به تهران و از آنجا به جنوب رفت. برادر حداد هم مسئول کمیته شد. حداد در درگیری با کردهای معاند منطق خاصی داشت، وقتی در یکی از پایگاههای داخل شهر درگیری میشد، دستور میداد: «از پایگاه حفاظت کنید ولی زیاد درگیر نشید.» بلافاصله همان منطقه را با نیروهای دیگر محاصره میکرد. صبح که میشد با بلندگو به اهالی منطقه میگفت که بیرون بیایند.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 68
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در طول یک سالی که از حضورم در کردستان میگذشت در هیچ یک از درگیری ها زخمی نشده بودم اما اولین گلوله را آنجا در پانزدهم دی ماه دشت کردم! یک روز مطابق معمول درگیری شده بود که ناگهان گلولۀ کلاش بالای زانویم خورد. اولین بار بود که زخمی میشدم، اگر چه زخم و شهادت دوستانم را دیده بودم و ترسم ریخته بود اما برای اولین بار بود که زخم و درد تیر را تجربه میکردم. حالم فرق میکرد. با شدت گرفتن درگیری و مجروحیت بچه ها معمولاً از ستاد، گروه ویژه با دو سه ماشین کالیبردار به کمک می آمدند. آمدند و مرا با آمبولانس به بیمارستان رساندند. در بیمارستان بلافاصله مرا به اتاق عمل بردند و گلوله را از پایم درآوردند اما شب را در بیمارستان نماندم. معمولاً مجروحان را بعد از اقدامات اورژانسی از بیمارستان خارج میکردند. اگر جراحت شدید بود زخمی را با اسکورت به ارومیه میرساندند و اگر سطحی بود، مجروح چند روزی در محل اورژانسی که در ستاد دایر شده بود میماند. من هم به اورژانس ستاد که جنب پادگان ارتش بود، منتقل شدم. یک هفته ای همانجا ماندم تا اینکه حالم خوب شد طوری که خانواده اصلاً جریان زخمی شدنم را نفهمیدند.
در طول این مدت ارتباط ما با خانواده هایمان از مخابرات ممکن بود. چون خانۀ ما تلفن نداشت، گاهی به منزل پدرزنِ برادرم زنگ میزدم و از حال خانواده جویا میشدم.
یک روز در یکی از روستاها درگیری پیش آمد و گروه ضربت را به آن روستا فرستادند. من همراه فندرسکی که مسئول توپ 106 بود وارد روستا شدیم.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 69
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فندرسکی هم رانندگی میکرد و هم در وقت لزوم توپچی بود. آنجا که رسیدیم دو دستگاه تانک ارتشی را هم دیدم که شلیک میکردند. متوجه شدم میخواهند با آر.پی.جی تانکهای ما را بزنند. فریاد زدم و خدمه متوجه شده و تانک را از دیدگاه بیرون کشیدند. فندرسکی میخواست با توپ 106 پایگاه دموکراتها را بزند. گفتم: «نه بابا! اینا زیاد هم که باشن شش هفت نفر بیشتر نیستن. حیفه گلوله های توپو به خاطر اونا هدر بدیم.» قرار شد سه چهار نفری داخل روستا برویم. توپ 106 همانجا ماند و ما دو قبضه کلاشینکف برداشتیم و به ستون یک جلو رفتیم. نزدیک پایگاه متوجه شدیم سه چهار نفر از دموکراتها بعد از اصابت گلوله های تانک به هلاکت رسیده اند. شرایط به گونه ای بود که کسی نمیتوانست از آن پایگاه خارج شده و فرار کند. نزدیکتر که شدیم دیدیم فقط دو نفر از آنها زنده اند، البته ترکشهایی از گلوله تانک نصیب آنها شده بود. با وجود اینکه به شدت زخمی شده بودند، سعی میکردند تانکهای ما را با آر.پی.جی بزنند! پیشمرگها هم رسیدند. گفتم: «به اینها کاری نداشته باشید، اسیرن.» پیشمرگها قبول کردند و فهمیدیم آن دو پدر و پسر هستند. آنها دستگیر شدند و مثل همۀ دموکراتها و کومله هایی که دستگیر میشدند، اعتراف کردند که چندین نفر از نیروهای ما را کشته اند. برایشان حکم اعدام صادر شد. آنها تا دم آخر به ما توهین کرده و شعارهای خودشان را تکرار میکردند!
اسفند ماه بود که کار تسویه ام در سپاه مهاباد تمام شد. آن روز تازه تسویه کرده و در مقر آماده بازگشت به تبریز میشدم که فندرسکی آمد سراغم: «داریم میریم عملیات.»
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 70
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ منم دارم میرم تبریز. تسویه کردم!
ـ حالا بیا بریم این عملیات رو هم ببین و برو.
چند دقیقه بعد دوباره برگشتم از مسئول تسلیحات که از نیروهای تبریز بود اسلحه و نارنجک گرفتم و سوار ماشین شدم.
سدی در مهاباد بود که پارکی به نام اشرف کنار آن احداث شده بود. نزدیک پارک اشرف روستایی بود که تا آن روز پاکسازی اش به ثمر نرسیده بود. موقعیتش طوری بود که تصرفش به راحتی ممکن نبود. شب قبل طبق طرح آقای حداد، دِه به محاصره نیروهای سپاه درآمده بود و صبح گروه ضربت را به منطقه فرا خوانده بودند تا کار درگیری در آن روستا یکسره شود.
این بار یک راننده مراغه ای همراه ما بود و فندرسکی توپ میزد. شانزده گلولۀ توپ همراه مان بود. هنوز به محل مورد نظر نرسیده بودیم اما حال غریبی داشتم. نیروها قبل از ما درگیر شده بودند و سروصدای تیراندازی را میشنیدیم. روی یکی از تپه ها بولدوزر خاکریز زده بود و وقتی ماشین بالای خاکریز رفت بوی بنزین مشامم را پر کرد. نمیدانستم در سربالایی اگر ماشینهای شهباز باکشان پر باشد بنزینشان سرریز میشود. به فندرسکی گفتم: «بوی بنزین میاد... نکنه دموکراتها طوریشون نشه اما ماشین ما آتیش بگیره!؟...»
ـ نترس! چیزی نمیشه. کمی بالاتر بریم درست میشه.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 75
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ کجای اینرو ببندیم؟!
ـ اصلاً چیکار میتونیم براش بکنیم؟!
این وضع خیلی ناراحتم کرد، اوقاتم داشت تلخ میشد و از ته دل به خدا پناه میبردم...
بالاخره مرا توی یکی از اطاقها بردند و دمر خواباندند. پزشکی آمد و با قیچی قسمتهای سوخته بدنم را برداشت. من با این کار احساس راحتی میکردم و خوشم می آمد! در بخش جراحی 3 روی یکی از تختها نایلون انداخته و مرا روی آن گذاشتند. دو تا میز مخصوص غذا را در طرفین تختم گذاشتند و پتو را روی آن انداختند تا چیزی با بدنم در تماس نباشد.
خون زیادی از من رفته بود و تا چند روز مرتب به من خون میزدند. هر روز تنها کاری که میتوانستند برایم بکنند این بود که مقداری داروی ضدعفونی روی زخمهایم بریزند، سری برایم تکان بدهند و بروند. گاهی میشنیدم آرام به همدیگر میگویند: «این بنده خدا بالاخره چطور خواهد شد؟!»
چهار پنج روز گذشت بدون هیچ روند بهبودی و با حالی خراب. دکتر گفته بود حتی قسمتی از استخوانهایت هم سوخته است، چیزی که هرگز نشنیده بودم حالا به سرم آمده بود. بزرگترین اقبال من این بود که سوختگی در پشتم بود اگر از طرف صورت و سینه میسوختم با آن شدت سوختگی احتمالاً دیگر زنده نبودم. هنوز به خانواده اطلاع نداده بودم که زخمی شده و در تبریز هستم، اما ملاقاتی داشتم؛ سید علی حسینیان یکی از دوستان قدیمیام بود که
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 76
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای عیادت مجروحان جنگی و اطلاع از وضع دوستان رزمنده، زود زود به بیمارستانهایی که مجروح جنگی پذیرش میکردند، سر میزد. روزهای آخر اسفند 1360، همزمان با یکی از عملیاتهای منطقۀ جنوب بود و مجروحان زیادی در آن بخش بستری بودند بنابراین، حضور مردم در بیمارستان هم زیاد بود. سید علی مرا که دید هم خوشحال شد، هم ناراحت. وضع من او را هم مثل بقیه شوکه کرده بود. کمی حرف زدیم. گفتم: «تا حالا که در خانۀ ما کسی نفهمیده من زخمی شده ام...»
ـ اما من میرم میگم!
سعی کردم منصرفش کنم. گفتم: «الان اونا فکر میکنن من سالم در منطقه هستم. آگه بفهمن اینجام علاف میشن و هی باید به من سر بزنن.» تصمیم داشتم کمی که بهتر شدم به خانواده خبر بدهم. وضع بدنم وخیم بود اما خودم سرزنده بودم و میدانستم حالا که قسمتم شهادت نشده، با این زخمها رفتنی نیستم و خوب خواهم شد. هنوز چند دقیقه ای از رفتن سید علی نگذشته بود که صدای آشنای مادرم از آستانۀ در برخاست. ماتم برده بود: «این سید علی کی رفت مادرم رو خبر کرد؟»
در آن شرایط، حضور و صدای مادر خیلی آرام بخش بود هر چند میدانستم چقدر برایم ناراحت خواهد شد. به زودی فهمیدم آن روز حاج خانم مثل خیلی های دیگر برای عیادت از مجروحان جنگی به بیمارستان آمده. سید علی بعد از خداحافظی با من، مادرم را در راهروی بیمارستان دیده بود و بعد از سلام و علیک ناخودآگاه گفته بود: «حاج خانم، خدا به سید نورالدین شفا بده!»
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 77
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاج خانم تعجب کرده بود که: «مگه نورالدین طوریش شده؟!» سید علی سعی کرده بود قضیه را به ترتیبی سرهم بندی کند اما در برابر اصرار حاج خانم سرانجام گفته بود که سید نورالدین در اتاق جلوییست! مادرم نایلون میوه ها را همانجا در سالن گذاشته و به طرف اتاق من دویده بود. حالا مرا میدید و باورش نمیشد من آنطوری زخمی شده باشم.
ـ نه اولوب بالا ؟!
ـ هیچی حاج خانوم!... چیزی نیست!
ـ چی میخواستی بشه؟ میخواستی از اینم بدتر بشه؟!
خیلی ناراحت بود. میخواست بداند چه اتفاقی افتاده و من مختصر گفتم که چه شده. بیچاره مادرم یاد کودکی ام افتاده بود و هی میگفت: «سنون باشون بلالیدی... بولمورم آخیرین نَه جور اولاجاخ.» در بیمارستان مادرم از روزی میگفت که بچه بودم و توی منقل افتاده و سوخته بودم و حالا دیدن من در آن حال و روز برایش سخت بود.
مادرم بالاخره راضی به برگشتن شد اما از آن به بعد هر روز در یک مسیر مشخص از روستا به شهر و بیمارستان امام خمینی تبریز می آمد تا به من سر بزند. گاهی عده ای دیگر از خانواده و بستگان هم به عیادتم می آمدند. البته آقاجان در آن مدت پا توی بیمارستان نگذاشت! خودم بهتر از هر کسی میدانستم چه قدر از بیمارستان بدش می آید.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 78
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وضع جسمی ام ظاهراً تغییری با روزهای اول نکرده بود. من به بویی که از بدنم متصاعد میشد عادت کرده بودم اما هر کس که وارد میشد میتوانست بوی باروتی که همراه شن و سنگریزه ها زیر پوست سوختۀ من رفته بود، احساس کند. به جز واحدهای خونی که مرتب دریافت میکردم و جدا کردن قسمتی از پوست و گوشت سوخته تنم، نتوانسته بودند کاری برایم بکنند.
یک روز طبق معمول دکتر برای معاینه آمده بود، من نیمه خواب و بیحال بودم اما صدای گفت و گو را می شنیدم. دکتر به پرستاری که همراهش بود گفت: «برای زخم این مجروح چاره ای نیست!»
ـ اما من چاره شو میدونم! من اینو میبرم حمام. آنجا بدنش رو کیسه میکشم تا این پوست سوخته با سنگریزهها از بدنش جدا بشه!
قیافۀ دکتر را نمیدیدم اما حس کردم تنم گُر گرفت. پرستار صدایم زد: «برادر! تو طاقت داری که من ببرمت حمام...» میدانستم منظورش چیست. اما واقعاً چاره دیگری نبود و من ناگزیر باید به این راه حل تن میسپردم. فقط پرسیدم: «چقدر طول میکشه؟»
ـ حدود ده دقیقه!
ـ باشه، ده دقیقه رو هر طوری باشه تحمل میکنم!
به زودی مقدمات فراهم شد. مرا به حمام بخش بردند. توی وان حمام را پر از آب ولرم و کمی ماده ضدعفونی کردند و مرا گذاشتند توی وان.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 79
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرستار مرد دلسوزی بود و برای خودش هم این کار سخت بود. از من پرسید: «چیزی میخوای؟!» من فقط چیزی خواستم که لای دندانهایم بگذارند تا داد نزنم. دستمالی لای دندانهایم گذاشت و کارش را شروع کرد. از آن دقیقه های تمام نشدنی بیش از هر چیز دانه های درشت عرق روی صورت او را به خاطر دارم. انگار همه رگهای بدنم آتش گرفته بود و داشتم از نو میسوختم... او با کیسه به جانم افتاده بود و میخواست کاری را که تا آن روز دکترها نتوانسته بودند بکنند، انجام دهد! گریه و فریاد در گلویم گلوله شده بود، از شدت درد رو به بیهوشی بودم اما تا آخرین لحظه دوام آوردم تا اینکه او به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «دیگه تموم شد!»
آنقدر خسته و بیرمق بودم که نای حرف زدن نداشتم. در آخرین لحظه ای که مرا از وان حمام بلند کردند تا روی تخت بگذارند نگاهی به وان انداختم و تکه های پوست و چربی تنم را که روی آب شناور بودند، دیدم. شاید دو سه کیلو از وزن بدنم را همانجا داخل وان آب جا گذاشتم! احساس راحتی و سبکی عجیبی میکردم!
از آن روز به بعد در حالی که روی تختم بودم بتادین را روی بدنم میریختند و ملافه ای را روی میزهای کنارم میانداختند و میرفتند. مدتی بعد از ضدعفونی کردنم گازهای وازلین را روی بدنم میچیدند و فردا برای برداشتن آنها که خشک شده و به زخمهایم چسبیده بود، دوباره روی تنم ساولن میریختند تا با خیس شدن گازها آنها را راحتتر بردارند و دوباره و دوباره...
رفته رفته داشتم صاحب پوستی جدید میشدم.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 80
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برخی نقاط که عمیق تر سوخته بودند هنوز آزارم میدادند اما از وخامت وضعم کاسته شده بود.
یک روز سروصدای ناله و گریه کسی از اتاق مجاور ناراحتم کرد. اتفاقاً آن روز حال خوشی نداشتم و صدای آه و ناله آن بنده خدا آزارم میداد. به یکی از پرستارها گفتم که تخت مرا کنار آن برادر ببرد. فکر میکردم از مجروحان جنگیست اما نبود. وقتی مرا کنارش بردند فهمیدم اسمش «حسن شیرافکن» است. در جواب سؤال من که پرسیدم چرا این همه ناله میکنی گفت که درد کلیه امانش را بریده است! بیشتر ناراحت شدم اما به رو نیاوردم. گفتم: «بالاخره آدم باید تحمل کنه. وضع منو ببین! هیچ جای سالمی تو بدنم نمونده ولی اصلاً صدام درنمیآد... انشاءالله درست میشه.» وقتی دیدم گریه میکند تعجب کردم. گفت: «تو میگی رزمنده ای و تو جبهه اینجوری شدی. من چی...؟!» فکر کردم دلداری ام مؤثر بود. چون بعد از آن دیگر صدایش را نشنیدم اما باز همدیگر را دیدیم و با هم دوست شدیم. از آن به بعد حدود یک ماه با هم در بیمارستان امام خمینی سر کردیم. بعد از حدود دو ماه ـ که سهم زخمم را از کردستان گرفته بودم ـ اواخر اردیبهشت 1361 از بیمارستان مرخص شدم.
در قسمتهایی از بدنم که سوختگی عمیقتر بود گوشت اضافی به وجود آمده بود و لازم بود برای ادامه مداوا به بیمارستان سوانح سوختگی شهید مطهری تهران بروم. نقاط دیگر پوست جدیدم لطیف و نازک بود. هنوز قسمتهایی از بدنم باید پانسمان میشد و قرار شد برای پانسمان مرتب به بیمارستان بروم. با حسن شیرافکن قرار میگذاشتیم و با هم به بیمارستان میرفتیم.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 81
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در این مدت هر وقت از او پرسیده بودم چه کاره است گفته بود: «در خیابان تربیت فروشنده هستم، بعداً خودت می آیی و میبینی.»
یک روز رفتم و دیدم وسایل آرایشی زنانه و جوراب و... میفروشد. تعجب کردم: «آقا حسن! این کار اصلاً به تو نمیاد!»
ـ به خدا قسم! اینها رو که میفروشم زجر میکشم! از خدا میخوام منو از این کار نجات بده. اما چاره ای ندارم!
ـ نه داداش! اینکه دست خودته.
در طول این مدت دوستان خوبی شده بودیم. برای همین برای من سخت نبود به او پیشنهاد کنم کارش را به کس دیگری بسپارد و به آموزش نظامی برود.
ـ بهترین جا، جبه هاس! باید بری و خودت ببینی!
طولی نکشید که راهی آموزش شد و پایش به جبهه باز شد.
از وقتی از بیمارستان مرخص شده بودم مادرم برای خودش کار تازه ای پیدا کرده بود. هر روز ساعتی کنار هم مینشستیم و او با سوزن شن هایی را که هنوز در جای جای پوستم مانده بودند از زیر پوستم بیرون می آورد! بعدها مقداری وسایل پانسمان هم گرفتم. داشتم یاد میگرفتم با زخمهایم کنار بیایم.
دو بار برای ادامه درمان گوشتهای اضافی به تهران منتقل شدم.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 82
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این انتقالها هم برای خودش ماجرایی داشت. آن روزها انتقال مجروحان توسط سپاه انجام میشد. سپاه در تهران بخش درمانی داشت که گاه مجروحان را برای درمان به خارج از کشور هم اعزام میکردند. در تبریز در طبقۀ فوقانی درمانگاه شهید بهشتی آسایشگاهی درست شده بود که مجروحان تا زمان انتقال به تهران یا بیمارستانهای دیگر آنجا بستری میشدند. این بخش چند اتاق با تختهای بیمارستانی داشت که پانسمان و تزریقات بچه ها را هم آنجا انجام میدادند.
یک روز در درمانگاه شهید بهشتی پذیرش شدم تا زمان اعزام برسد. از شانس من روزی که در درمانگاه بستری شدم یک نفر هم آنجا بستری شد که بعضی میگفتند منافق است و بعضی میگفتند از دموکراتهاست. ظاهراً او را دستگیر کرده و به ساختمان طبقه 5 سپاه برده بودند. شب او را در اتاقی زندانی کرده بودند تا صبح بازجویی کنند. جلوی در هم نگهبانی گذاشته بودند تا او نتواند فرار کند. او پتو را با شیشه بریده و مثل نوار به هم بسته بود تا از پنجره فرار کند ولی پرت شده و هر دو پایش شکسته بود. او را با همان وضع در اتاق ما بستری کرده بودند، با اینکه هر دو پایش در گچ بود ولی آدم قوی و سرزنده ای بود طوری که با وجود نگهبانی که بالای سرش ایستاده بود ما میترسیدیم بخوابیم و او بلایی سرمان بیاورد!
بالاخره به تهران اعزام شدم. سپاه در شمیران و ونک ساختمانهایی در اختیار داشت که آنجا به مجروحان رسیدگی میکردند. محله ای تمیز و مرتبی بود؛ جانباز که به آنجا میرسید، او را با آمبولانس و با یک همراه به درمانگاه یا بیمارستان میبردند و امور بستری یا سایر معالجاتش را تا مرحله آخر پیگیری میکردند.
@shahid_vahid_farhangi_vala