eitaa logo
کانال شهید وحید فرهنگی والا
293 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
581 ویدیو
12 فایل
کانال رسمی شهید جبهه مقاومت مهندس وحید فرهنگی والا (زیرنظر خانواده شهید) نام جهادی: بِلال تاریخ و محل ولادت: ۱۳٧۰/٧/١۵ تبریز تاریخ و محل شهادت: ١٣٩٦/٨/۱۵ مسیر تدمر به بوکمال منطق یادشهدا با ذکر صلوات🙏💚 @shahid_vahid_farhangi_vala
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 55 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روزهای پایانی شهریور 1360 را در مرخصی بودم. اول رفتم خیابان پاستور سراغ دوست خوبم ابوالفضل بازارچی. آن روز جمعه بود و من هم برای بار اول در نمازجمعه با ابوالفضل آشنا شده بودم. نزدیک ظهر بود و ما میخواستیم برویم نمازجمعه. بعد از نماز میخواستم به خانه برادرم که برای ناهار دعوتم کرده بودند، بروم. ابوالفضل گفت چند وقت است نماز در بازار خوانده میشود. با هم به طرف بازار حرکت کردیم و قبل از نماز به یک ساندویچی در ابتدای خیابان بازار رفتیم. در همه این مدت من از درگیری های کردستان صحبت میکردم و ابوالفضل یا گوش میداد یا سؤال میپرسید. حدود دو سال کوچکتر از من و تا کلاس سوم راهنمایی شاگرد ممتاز کلاسشان بود اما خودش میگفت: «دیگه نمیتونم درس بخونم. بوی جبهه به دماغم خورده، نمیتونم حواسمو جمع کنم.» سعی میکردم به او بگویم حیف است درسش را که آنقدر خوب میخواند، ول کند و میتواند یکی دو سال بعد به جبهه بیاید اما او جوابهای دیگری میداد، میگفت: «بی انصافیه! شما اونجا وسط آتیش باشید و ما اینجا...!» با این صحبتها به محل نمازجمعه رسیدیم. وقتی در صفوف مردم قرار گرفتیم از ابوالفضل پرسیدم: «چرا اینجا کسی مردم رو بازرسی نمیکنه؟ احتمال نمیدن خطری پیش بیاد؟!» از سؤالم تعجب کرد. شانه بالا انداخت یعنی که: «نمیدونم!» و شاید فکر میکرد هر کسی اینجاست برای نماز آمده و اصلاً لازم نیست کسی این مردم را بگردد. اواخر خطبه های آیت الله مدنی رسیده بودیم و صفها برای نماز پر میشد. @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 56 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با خودم فکر کردم حضور در کردستان مرا به همه چیز محتاط و مشکوک کرده است. ـ تکبیره الاحرام، نمازجمعه... نمازجمعه اقامه شد. در فاصله دو نماز چون نتوانسته بودم به خطبه ها گوش دهم سریع بلند شدم تا خودم نماز ظهرم را بخوانم. در قنوت بودم که صدای مهیبی آمد. برای چند ثانیه گیج شدم. انفجار آن هم در نمازجمعه!؟ ناگهان غوغا شد. نمازم را قطع کردم و در سیل مردمی که به محل انفجار هجوم میبردند به جلو دویدم. اوضاع به هم ریخته بود، عده ای هم از آنجا دور میشدند. من جزء اولین کسانی بودم که به صف اول رسیدم. امام جمعه محبوبمان آیت الله مدنی غرق در خون و پاره پاره بر محراب افتاده بود. یک نفر دیگر را هم دیدم که کنار شهید مدنی روی زمین افتاده بود. اولین باری نبود که شهیدی با آن وضع میدیدم اما شهادت آقای مدنی با آن وضع و در محراب نماز خیلی پریشانم کرده بود. صدای فریاد و شیون از هر سو بلند بود و انگار کسی نمیدانست چه باید بکند. شیشه های مغازه های پشت جایگاه شکسته و تکه های بدن شهید بزرگوار در اطراف محراب پخش شده بود. با اضطراب و اندوه، در حالی که اشکهایم سرازیر بود، نایلونی برداشتم و هر جا تکه های بدن مطهر شهید را میدیدم جمع کردم توی کیسه. در همین لحظه، از بالای پشتبام های محوطه تیراندازی شروع شد. مردم وحشت زده به این سو و آن سو میدویدند و اطراف جنازه مطهر غوغایی بود. دقایقی بعد به طرف همان ساندویچی که دقایقی پیش آنجا بودیم، رفتم تا شاید ابوالفضل را پیدا کنم. نرسیده به آنجا به دو جوان شک کردم. @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 57 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حال غیرعادی داشتند اما زرنگ تر از من بودند چون تا پرسیدم: «اینجا چی کار دارید؟» بدون اینکه به من جواب بدهند به خانمی که از آنجا میگذشت اشاره کردند و داد زدند: «این زن مسلحه...» یک لحظه خام شدم. البته تجربۀ زیادی هم در این مورد نداشتم. با حرف آنها به طرف آن زن برگشتم که: «دایان!» ایستاد و چون محجبه بود یکی دو دقیقه منتظر ماندم تا دو سه نفر خانم رسیدند و از آنها خواستم او را بازرسی کنند. در این دقایق به این فکر میکردم خود من هم مسلح هستم! عضو رسمی سپاه کردستان بودم و اجازه حمل سلاح داشتم اما فکر نمیکردم درگیر آن شرایط شوم. در این مدت آن دو جوان از غفلت من استفاده کرده و در رفته بودند! کمی دنبال آنها گشتم ولی اثری از آنها نبود و دنبال قضیه را نگرفتم. آنقدر ناراحت بودم که حتی دل و دماغ ماندن در جمع را نداشتم. راهی خانۀ برادرم شدم. در مسیر متوجه شدم که هوا دگرگون شد. رفته رفته باد شدید و پرغباری وزید. من به چهارراه قدس رسیده بودم وهوا به طرز عجیبی طوفانی شده بود. وزش باد شدید در روزی مثل بیستم شهریور که در تبریز هنوز هوا گرم است انگار یک دلیل فوق طبیعی داشت. وارد خانه برادرم که شدم همه از حال و روزم فهمیدند که خبری شده. خبر شهادت شهید مدنی را دادم، همه منقلب شدند. آن روز سفرۀ مهمانی برادرم دست نخورده ماند. روز بعد در مراسم تشییع جنازۀ شهید مدنی در خیابان فردوسی پیشاپیش گروه خانمها به سمت بازار حرکت میکردیم. در همین مسیر مردی را دیدم که کنار خانمها در حال حرکت بود. به طرفش رفتم. @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 57 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حال غیرعادی داشتند اما زرنگ تر از من بودند چون تا پرسیدم: «اینجا چی کار دارید؟» بدون اینکه به من جواب بدهند به خانمی که از آنجا میگذشت اشاره کردند و داد زدند: «این زن مسلحه...» یک لحظه خام شدم. البته تجربۀ زیادی هم در این مورد نداشتم. با حرف آنها به طرف آن زن برگشتم که: «دایان!» ایستاد و چون محجبه بود یکی دو دقیقه منتظر ماندم تا دو سه نفر خانم رسیدند و از آنها خواستم او را بازرسی کنند. در این دقایق به این فکر میکردم خود من هم مسلح هستم! عضو رسمی سپاه کردستان بودم و اجازه حمل سلاح داشتم اما فکر نمیکردم درگیر آن شرایط شوم. در این مدت آن دو جوان از غفلت من استفاده کرده و در رفته بودند! کمی دنبال آنها گشتم ولی اثری از آنها نبود و دنبال قضیه را نگرفتم. آنقدر ناراحت بودم که حتی دل و دماغ ماندن در جمع را نداشتم. راهی خانۀ برادرم شدم. در مسیر متوجه شدم که هوا دگرگون شد. رفته رفته باد شدید و پرغباری وزید. من به چهارراه قدس رسیده بودم وهوا به طرز عجیبی طوفانی شده بود. وزش باد شدید در روزی مثل بیستم شهریور که در تبریز هنوز هوا گرم است انگار یک دلیل فوق طبیعی داشت. وارد خانه برادرم که شدم همه از حال و روزم فهمیدند که خبری شده. خبر شهادت شهید مدنی را دادم، همه منقلب شدند. آن روز سفرۀ مهمانی برادرم دست نخورده ماند. روز بعد در مراسم تشییع جنازۀ شهید مدنی در خیابان فردوسی پیشاپیش گروه خانمها به سمت بازار حرکت میکردیم. در همین مسیر مردی را دیدم که کنار خانمها در حال حرکت بود. به طرفش رفتم. @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 58 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ لطفاً از پیاده رو حرکت کنید. ـ نمیرم! آگه نَرَم چی میشه؟! ـ چیزی نمیشه! اما میبینی که خانومها از خیابان میان بهتره شما برید پیاده رو. جواب بیربطی داد. دلخور شدم. در همان لحظه، یکی از ماشینهای سپاه را دیدم. جریان را به آنها گفتم. مرد دستپاچه شده بود اما نمیتوانست جایی برود. در بازرسی بدنی یک قبضه اسلحه کمری از او پیدا شد! واقعاً منافق بیشعوری بود که به آن شکل خودش را لو داد. در ادامۀ مسیر به بازار رسیدیم. جایی که مخصوص طبق فروشها و گاریها بود، ایستادم. متوجه شدم بین زنها ولولهای افتاده. زنی به طرفم آمد که: «برادر! اینجا یک آقایی چادر سرش کرده و قاطی خانمهاست!» سریع با بچه های سپاه که در آن محدوده بودند آنجا را محاصره کردیم. با همکاری دو نفر از خانمها، یک یک خانمها بازرسی و به بیرون حلقه هدایت میشدند. بالاخره مردی که دامن زردی پوشیده و چادر به سر کرده بود، پیدا شد! او را بازرسی کردیم. بیش از چهار پوند تی.ان.تی با خودش داشت! او را تحویل دادیم و فهمیدیم از این اتفاقات در قسمتهای دیگر هم افتاده است. بعد از مراسم شنیدم حدود بیست نفر از منافقان آن روز دستگیر شده اند. بعد از تشییع و نماز، پیکر مطهر شهید مدنی به قم منتقل شد. به خانه آمدم و اصلاً دلم نمیخواست در شهر بمانم. قبل از اتمام مرخصی با نیروهایی که تازه به مهاباد اعزام میشدند همراه شدم. در راه با دو سه نفر هم آشنا شدم؛ کریم ستاری، حاج یوسف و... @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 59 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فصل سوم من ماندنی هستم در ستاد آسایشگاهی داشتیم که نیروهای سپاه مهاباد یا کسانی که به طور موقت آنجا می آمدند، میتوانستند آنجا استراحت کنند. یک روز بعد از نماز صبح آنجا دراز کشیده بودم که سروصدایی از بیرون آمد. شنیدم میگویند تانکهای ارتش را برده اند! ـ از کجا برده اند؟! ـ از سنگرهایشان! خندهام گرفت. نمیتوانستم بپذیرم که تانکها را از سنگرها بیرون بکشند و بدزدند! جدی نگرفتم دوباره سرم را کشیدم که بخوابم اما یک دقیقه بعد بالای سرم بودند که «باباجان! پاشو! آماده باش دادن، تانکها رو بردن!» دوباره پرسیدم: «مگه تانکها کجا بودن؟» ـ رو تپه هایی که دست ارتشه! از سنگرا! ـ منو مسخره کردید! مگه میشه تانک رو ببرن و کسی نبینه. ـ هیچ کس چیزی ندیده. این بار فندرسکی آمد بالای سرم. حرفهای او تکرار صحبتهای بچه ها بود. من هم که در گروه ضربت بودم باید با گروه حرکت میکردم. نزدیک میاندوآب تپه هایی بود که تانکهای ارتش آنجا مستقر بود. تا به آنجا برسیم واقعاً فکر میکردم وارد یک شوخی مسخره شده ایم! اما وقتی به تپه ها رسیدیم مطمئن شدم خبر دزدیده شدن تانکها از سنگرها واقعیت دارد. @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 60 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رد شنی تانکها هنوز روی زمین مشخص بود. تانکها سیم خاردارها را زیر شنیهای خود گرفته و رفته بودند! یقین داشتم این اتفاق نمیتواند بدون اطلاع نیروهای خودی انجام بگیرد: «حتماً کسی سهل انگاری کرده و یا حتی با دموکراتها همکاری کرده.» آنجا به ما گفتند: «دیشب وقتی متوجه حرکت دو تانک شدیم درگیری رخ داد.» اما هیچکس زخمی نشده بود. انگار یک درگیری مصلحتی بود! با پرس و جو و فشار ما معلوم شد مسئول منطقه دیشب کسی را در منطقه کشیک نگذاشته بود. ناراحتی مان دو چندان شد. همراه چند نفر از نیروهای ارتشی دنبال شنی تانکها راه افتادیم. قبل از حرکت در مورد مقدار سوخت تانکها هم اطلاعاتی جویا شدیم و راه افتادیم. حدود پنج کیلومتر دنبال رد شنی تانکها حرکت کردیم و به یک روستا رسیدیم. اهالی روستا حرکت شبانه تانکها را از ده شان دیده بودند. به راهمان ادامه دادیم و در محدوده دره مانندی هیکل زمخت تانکها را دیدیم. معلوم بود بنزین تانکها تمام شده است. کسی آن دور و بر نبود اما کالیبرها را از روی تانکها باز کرده و همراه گلوله ها برده بودند. تانکها صدمه ای ندیده بودند. به نظر میرسید آنها را منفجر نکرده اند تا بروند بنزین بیاورند و دزدی بزرگشان را به ثمر برسانند! بنزینی را که همراه داشتیم توی باک تانکها خالی کردیم و از نیروهای ارتشی که همراه ما آمده بودند سوار تانکها شده و آنها را به مقر باز گرداندند. فردای آن روز فرمانده پادگان ارتش مهاباد که واقعاً انسان مؤمن و متعهدی بود سراغ ما آمد. میگفت: «بیایید پادگان به شما آموزش بدیم. شما باید از همۀ سلاحها سر در بیارید. @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 61 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میبینید که اینجا بعضیها تانکها رو از سنگر بیرون میکشن و تحویل دموکراتها میدن. در آینده شما باید از این کشور حمایت کنید...» با تأکید او سه چهار نفر از جمله فندرسکی و چند نفر از بچه های مراغه رفتند و آموزش تانک، توپ و برخی سلاحهای سنگین را دیدند. فرمانده پادگان گاهی سراغ ما می آمد و در ستاد برایمان کلاس میگذاشت. سرهنگ لایق و مؤمنی بود. میگفت: «شما که نیومدید اما من خودم اومدم به شما یاد بدم.» با ما آخت شده بود، گاهی از سرِ درد میگفت: «ای کاش به جای یه پادگان نیرو، یه گروهان نیرو مثل شما داشتم!» خبر شکسته شدن حصر آبادان در اوایل مهرماه ما را هم پر از شور و شعف کرده بود. آن روز در ستاد بودیم که با شنیدن این خبر بزرگ همه بالای پشتبام رفتیم تا تکبیر بگوییم. خیلی زود طنین رگبار دموکراتها در میان الله اکبرها پیچید و درگیری شروع شد در حالی که همۀ ما پشتبام و بیرون سنگر بودیم. دستور دادند سریع پایین برویم. در پله ها اورکت یکی از برادران قزوینی توجهم را جلب کرد. گلوله اورکتش را سوراخ کرده بود. پرسیدم: «زخمی شدی؟!» با تعجب گفت: «نه!» گلوله از پشت اورکتش را پاره کرده بود فاصله یک سانتیمتر یا حتی کمتر میتوانست او را شهید یا حداقل زخمی بکند اما حالا داشت پارگی اورکتش را میدوخت! مهاباد روزهای آرامی را میگذراند. امنیت کامل داشت مفهومش را بر سر اهالی شهر ـ که چند سال شاهد درگیریهای هر روزه بودند ـ میگستراند، درگیریهایی که قربانی زیادی از اهالی گرفته بود. @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 62 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اطراف مهاباد پاکسازی شده بود و من به شدت هوای رفتن به جنوب را کرده بودم. پاییز سال 1360 تصمیم گرفتم از سپاه کردستان تسویه حساب کرده و به جنوب بروم. از طرف دیگر ماه محرم در پیش بود و دلم هوای عزاداریها و دسته های «شاخسی» تبریز را کرده بود. میخواستم عاشورا را در تبریز باشم، رفتم پیش برادر صالح و درخواست چند روز مرخصی کردم اما او قبول نکرد. هر چه گفتم جواب درستی نداد و کارمان به بحث و جدل کشید. حداد پادرمیانی کرد و به من گفت: «لااقل دو روز بمان بعد برو.» اما من نمیپذیرفتم، چون میدانستم روز عاشورا جاده ها بسته خواهد شد. میترسیدم کار طول بکشد و من در بازگشت با جاده های بسته و پرکمین روبه رو شوم. حداد میگفت: «این دو روز را بمان و برو مأموریت، خودم میفرستمت تبریز.» اما گوشم بدهکار این حرف نبود. مدتی بود دموکراتها از سمت تپه شهید مهدیزاده پیش می آمدند، توپ 106 و دوشکا میگذاشتند و شبانه پایگاه های ما را میزدند، حالا مأموریت ما این بود که زودتر از آنها برویم و کمین بزنیم. من خستگی ام را پیش کشیدم اما برادر صالح میگفت که این حرفها فایده ای ندارد و باید بروی! چون دید با زور کاری از پیش نمیبرد لحن صحبتش عوض شد و شروع کرد به درد دل: «سید! همین یک شب را برو. قبلاً هم به این مأموریتها رفتی...» قبول کردم. با خودم گفتم: «امشب هم مثل شبای گذشته.» نمیدانستم آن شب کمی فرق دارد! آن شب با دو تویوتا که تازه تحویل سپاه شده بود به محل مورد نظر رفتیم. کنار جاده پیاده و منتظر سیاهی شب شدیم تا از تپه ها بالا بکشیم. ما بیست وسه نفر بودیم که شش نفر از نیروهایمان از پیشمرگان کرد بودند. @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 64 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در ابتدای ستون حرکت میکردم و بیسیمچی پشت سرم بود. بقیه نیروها به ستون پشت سر ما می آمدند. در حال حرکت بودم که احساس کردم چیزی در سیاهی حرکت میکند. خیره شدم اما چشمانم در آن تاریکی عمیق چیزی ندید. به یکباره یاد آقاجان افتادم. بچه که بودم وقتی شبها با او به باغ میرفتم گاهی فکر میکردم چیزی در تاریکی از مقابل من عبور کرد. آقاجان میگفت: «نه! چیزی نیست، خیال کردی کسی دیده ای...» آنجا هم به خودم گفتم شاید خیالاتی شده ام. بدون اینکه به بیسیمچی که پشت سرم بود چیزی بگویم به حرکتم ادامه دادم. چند قدم نرفته بودم که باز احساس کردم چیزی از جلوی چشمم رد شد. از یکطرف فکر میکردم آنچه در سیاهی شب دیده ام چیز خاصی نیست و از طرف دیگر به دلیل حساسیت منطقه و مأموریتمان نمیتوانستم مثل قدیم فکر کنم. محل حرکت ما کانالی بود که به روستا میرسید. تصمیم داشتم در طول کانال به تناوب یک نفر را بگذارم تا به هنگام درگیری نیروهای ما به اشتباه همدیگر را نزنند. روی همین فکر خواستم برگردم و یکی را آنجا بگذارم اما ناگهان کسی از قسمت غربی کانال بیرون پرید و اسلحه اش را جلوی سینه ام گرفت. خشکم زد! لوله اسلحه به سینهام چسبیده بود. چنان غافلگیر شده بودم که برای پنج شش ثانیه بیحرکت ماندم، در حالی که اسلحه آماده در دستم بود و آن را قبلاً از ضامن خارج و روی رگبار گذاشته بودم. حتی انگشتم روی ماشه بود اما گویی در آن ثانیه ها هیچ کاری از من ساخته نبود. چشمم به آن دموکرات بود که آماده بود کارم را برای همیشه تمام کند... ماشه را فشرد اما اسلحه اش شلیک نکرد! یک لحظه به خودم آمدم. انگشتم را روی ماشه فشار دادم و او با اولین گلوله نقش زمین شد. @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 64 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ همین صدا نیروهای خودمان را هم هشیار کرد و درگیری شدت گرفت. معلوم شد دموکراتها قبل از ما به روستا آمده و کمین زده اند. از فکر اینکه کسی که در ابتدای حرکت ما را آن طوری بدرقه کرد از این قضیه باخبر بوده، خیلی دلخور شدم. خوشبختانه متوجه شدم کسی از نیروهای دشمن کنار صخره های انتهای کانال نیست. از آن سمت نه صدای کسی می آمد و نه گلوله ای. به بچه ها گفتم سریع خودشان را به آن سمت بکشند. آن تخته سنگهای بزرگ پناه خوبی برای ما بودند. در همه این مدت گرچه درگیر بودم اما حالم خیلی بد بود. همین قدر میدانستم در محاصره هستیم و اگر نجنبیم کارمان سختتر خواهد شد. صدای آر.پی.جی هایی که بچه ها میزدند با صدای گلوله هایی که بر سنگها کمانه میکرد، صدای نیروهای خودی و دشمن، همه را در حالتی میشنیدم که گویی هنوز آن اسلحه را بر سینهام فشار میدهند! برای اولین بار به خودم میگفتم که ترس در ابتدای درگیری چقدر میتواند دست و پای آدم را ببندد! در اثنای نبرد به بیسیمچی که نزدیکترین فرد در کنار من بود گفتم: «به نیروهای پشت سر بگو در حال تیراندازی عقب بکشن.» اما او گفت: «من نمیرم.» یک نفر دیگر هم که صدای مرا شنیده بود گفت: «منم نمیرم.» دستور عقبنشینی به بقیه نیروها رسید و آنها رفته رفته عقب کشیدند در حالی که ما سه نفر در آن نقطه به شدت درگیر بودیم. احساس کردم دموکراتها رفته رفته جلوتر می آیند. میخواستم به آن دو نفر همراهم بگویم سعی کنند جایشان را در طرفین سنگها تغییر داده و تیراندازی را گم کنند تا دشمن نتواند به راحتی جای ما را بفهمد، @shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 65 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اما تا برگشتم چشمم به یکی از دموکراتها افتاد که از پشت سنگها به ما نزدیک میشد. سریع نارنجکی به آن سمت انداختم و کارش حل شد. به بیسیمچی و نیروی دیگر که از بچه های آبعلی بود گفتم نارنجکهایشان را پیش من بگذارند و عقب بکشند. باز هم گفتند: «ما هم میمونیم!» ـ اینجوری که نمیشه. اینجا فقط باید یه نفر بمونه تا دو نفر دیگه عقبنشینی کنن. بالاخره راضی شان کردم. نارنجکها را پیشم گذاشتند و عقب رفتند. برای لحظاتی کاملاً تنها شدم. ترس اول درگیری که از یادم نرفته بود بر خوف این تنهایی اضافه میشد. نارنجکی انداختم و چند قدم تا تخته سنگ پشت سرم عقب رفتم. دموکراتها پیشرَوی شان را سرعت داده بودند. این بار دو تا نارنجک انداختم و عقب تر رفتم. حدود سیصد متر با تپه شهید مهدیزاده فاصله داشتم. این فاصله را با خوف و رجا و به کمک مهمات اضافی ام آهسته آهسته عقب کشیدم و به هر مشقتی بود پیش بقیه رسیدم. قبل از هر کاری رفتم سراغ کسی که ما را به کمین دشمن فرستاده بود. دستش رو شده بود و من هم منتظر صبح بودم. به زودی صبح آرامش را بر دشت گسترد. من و باقی نیروها که دو نفرشان هم زخمی شده بودند به ستاد برگشتیم و آن نیروی خائن را به اطلاعات سپاه تحویل دادم. طولی نکشید که به خیانتش اعتراف کرد. آن روز ما آمار تلفاتمان را میان مردم زیاد عنوان کردیم. این ترفندی بود که کارگر می افتاد. بعد از درگیریها وقتی ما به دروغ آمار شهدا و مجروحان را زیاد میگفتیم ضد انقلابها هم تعداد کشته هاشان را دقیقتر میگفتند. آنها هم آن روز اعلامیه دادند و معلوم شد شش نفرشان در کمین شبانه کشته شده اند. @shahid_vahid_farhangi_vala