ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 9
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نفر سوم آمد و گفت من خوب میدوزم. دوخت ولی باز پاهای شاه بیرون بود! این مرد گفت که من لحاف را خوب میدوزم این پاهای شاه است که مدام دراز میشود! شما باید پاهای شاه را قطع کنید!»
در چنین شرایطی دورۀ ابتدایی را در مدرسه روستا گذراندم.
سال 1356 تصمیم گرفتم برای کار به تبریز بیایم. از خیر درس گذشته بودم. مدتی گشتم و بالاخره در باطری سازی نوین در میدان «قونقا» به شاگردی پذیرفته شدم. آنجا متعلق به دو برادر به نامهای «محمود» و «صمد» بود. مسیر تبریز تا خلجان یک ربع تا بیست دقیقه بود و من بعضی شبها در باطری سازی می ماندم.
یک روز صبح آقا محمود که به مغازه آمد با تندی به من گفت: «شنیدم وقتی من نیستم کارت میشه دختربازی و...؟!» اصلاً انتظار این حرف را نداشتم. به جای هر جوابی زدم زیر گریه. ساعتی بعد برادرش آقا صمد برای دلجویی آمد کنارم. گفت: «خیلی از بچه ها که میان تبریز میافتن تو این خط! آقا محمود چون نگرانته این طوری گفته که حواستو جمع کنی...»
آن سالها آقا «محمد نمکی» ـ پسر همان دایی ام که جلسات ده را اداره می کرد ـ در قم درس طلبگی می خواند و ما برای اولین بار از او بود که اسم «امام خمینی» را شنیدیم.
@shahid_vahid_farhangi_vala📖
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 10
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
او نوارهای سخنرانی، اعلامیه ها و عکس امام را به ده می آورد، من هم یکی از کسانی بودم که در پخش آنها کمکش می کردم. آقا محمد می گفت کاری کنید پول چاپ و تکثیر اینها هم دربیاید. اول عکسها را به سه قِران می فروختیم که بعضیها هم پنج قران می دادند. وقتی پول عکسها درمی آمد بقیه اش را مجانی بین مردم پخش می کردیم. چند بار تعدادی از عکسها و اعلامیه ها را از خلجان به تبریز آوردم. آن روزها ترمینال مینی بوسهای خلجان در محله «آخمقیه» تبریز بود. یک بار تعدادی از عکسهای امام را زیر کاپشنم گذاشتم و راهی تبریز شدم. وقتی مینی بوس به ترمینال رسید دیدم سربازها آنجا هستند و همه را می گردند. ترسیده بودم ولی کاری نمی توانستم بکنم. نوبت به من رسید، یکی از سربازها مرا بازرسی کرد و متوجه عکسها شد. قلبم داشت از ترس کنده میشد! سرباز نگاهی به صورتم کرد و گفت: «زود ببند و برو!» زیپ کاپشن را بالا کشیدم و سریع آمدم بیرون. آن روز راهپیمایی مردم در میدان «نصف راه» بود که فاصله زیادی با آخمَقیه نداشت. وقتی به جمع مردم رسیدم سریع عکسها را پخش کردم و با همان مینی بوس به ده برگشتم.
با اوج گرفتن مبارزات و حضور مردم در خیابانها خبر ورود امام به ایران به واقعیت پیوست. روز دوازدهم بهمن ماه در حال راهپیمایی در تبریز بودیم. از چهارراه «شهناز» ـ که بعد از انقلاب اسمش شد شریعتی
@shahid_vahid_farhangi_vala📖
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 11
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ به طرف «باغ گلستان» می رفتیم که از رادیو خبر فرود هواپیمای حامل امام در فرودگاه مهرآباد تهران را شنیدیم. یادم هست جلوی سینما آزادی بودیم و شور و شوق مردم به اوج رسیده بود. همانجا بود که به دوستم گفتم: «حیف شد! راهپیمایی تموم شد!»
ـ نه بابا! تازه ماجرا از این به بعد شروع میشه!
راست می گفت. از آن روز تا بیست و دوم بهمن و پیروزی انقلاب مردم واقعاً در راهپیماییها سنگ تمام می گذاشتند. حتی در روستای ما هم تظاهرات می شد؛ مردم تا زیارتگاه «پیر ابودجانه» ـ که قبرستان ده همانجا بود ـ می آمدند و آنجا راهپیمایی با سنگ زدن به دو مجسمۀ شیر سنگی که در محل قبرستان بود تمام می شد؛ انگار شیرهای سنگی نماد شیطان و رمی جمره بودند. گاهی هم اهالی روستا با مینی بوس دسته جمعی برای شرکت در راهپیمایی به تبریز می آمدند.
روزهای بعد از پیروزی انقلاب برای کار رفتم تهران. قبل از من برادرم بیوک آقا برای کار به تهران رفته و تنها آنجا زندگی می کرد. با رفتن من خانه دیگری در «خاوران» اجاره کردیم و من در سه راهی «افسریه» در باطریسازی کار پیدا کردم. خاطره روشنی که از آن دوران دارم همسایگی با خانوادهای اراکی به نام «آقا عبدالله» بود که بچه نداشتند. زن آقا عبدالله خیلی به ما می رسید، گاهی به اصرار لباسهای ما را هم می شست.
@shahid_vahid_farhangi_vala📖
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 51
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیروهای ارتشی در دو سوی جاده موضع گرفته و درگیر بودند. وقتی به محل رسیدیم قرار شد برادر «فندرسکی» که روی ماشین سیمرغ دوشکا بسته بود در امتداد جاده حرکت و نیروها را هدایت کند. حرکت کرد اما دموکراتها متوجه بودند و نزدیک بود او را بزنند. از حرکت این برادر ممانعت کردیم و قرار شد نیروهای پیاده درگیر شوند. در حین درگیری توانستیم توپها را عقب بکشیم و پیکر شهدا را هم تخلیه کنیم.
به زودی خبر رسید نیروهایی که از طرف میاندوآب وارد عمل شده بودند به نزدیکی روستا رسیده اند، به این ترتیب محاصره نیروهای دشمن کامل شد. برادر امین به دموکراتهایی که وارد روستا شده بودند ده دقیقه مهلت داد تا تسلیم شوند. مهلت تمام شد ولی خبری از دموکراتها نشد. بلافاصله دو سه گروه از بچه های ما وارد روستا شدند و درگیری شدت گرفت. به محض ورود به روستا بچه ها فهمیده بودند اهالی روستا قبلاً آنجا را تخلیه کرده اند و جز دموکراتها کسی آنجا نیست. آنها هم که هرگز تسلیم نمیشدند! به گروههای درگیر در روستا دستور عقب نشینی و به توپها و مینی کاتیوشاها دستور شلیک داده شد. توپخانه ما که در گوی تپه مستقر بود روستا را میکوبید. دقایقی بعد آتش توپخانه ها فروکش کرد و ما به سمت روستا حرکت کردیم.
برای کسب اطلاع، من و یکی از بچه های قزوین از طریق جویهای باغ، جلو رفتیم. نزدیک دیوار باغی سروصدایی شنیدیم.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 54
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیروهایی متشکل از پیشمرگان کرد بوکان، نیروهای سپاه میاندوآب، سپاه مهاباد و نیروهای ارتشی برای این مأموریت توجیه شدند. قرار بود هواپیماها قبل از حرکت ما پایگاههای کومله ها را در بوکان بمباران کنند. میدانستیم بوکان بزرگترین پایگاه سازماندهی کومله هاست و حملۀ هوایی به آن پایگاهها میتوانست کمک بزرگی به ما بکند.
صبح روز موعود همۀ نیروها آماده حرکت شدند. در تپه های مشرف به شهر بودیم و نگران از اینکه نکند حملۀ هوایی انجام نشود! هر چه زمان میگذشت نگرانیمان بیشتر شد. متأسفانه خبری از حمله هوایی و بمباران پایگاهها نشد و ما با اتکا به نیروی زمینی در ساعت مقرر عملیات را آغاز کردیم. شدیدترین نبرد در تپه ها و حاشیۀ شهر اتفاق افتاد. نبرد سختی که دو روز طول کشید و روز سوم ما وارد شهر شدیم. جنگ در شهر از جهاتی سختتر بود. در شهر ما همیشه میترسیدیم تیرمان به غیرنظامی ها بخورد، در حالی که دشمن این واهمه را نداشت. اتفاقاً آنها بدشان نمی آمد عده ای غیرنظامی در درگیریها کشته شوند تا آنها استفاده تبلیغی کرده و کمکها و حمایتهای بیشتری از مردم جلب بکنند.
به محض ورود به بوکان فهمیدیم کومله ها در همۀ نقاط شهر پایگاه دارند، همانطور که ما در نقاط مختلف مهاباد پایگاه داشتیم. نیروی آنها در نبرد دو روزه در اطراف شهر تحلیل رفته بود و ما در پاکسازی شهر وقت زیادی صرف نکردیم. بعد از آزادی بوکان و جاده کرمانشاه ـ بوکان ـ میاندوآب، من نیز همراه با گروه ضربت به مهاباد برگشتم.
@shahid_vahid_farhangi_vala