هدایت شده از کانال شهید وحید فرهنگی والا
آدرس کانالهای شهید وحید فرهنگی والا
در سروش
sapp.ir/shahid_vahid_farhangivala
در اینستاگرام
instagram.com/Shahid_vahid_farhangi_vala
در بله
ble.im/shahid_vahid_farhangi_vala
در ایتا
eitaa.ir/shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 80
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برخی نقاط که عمیق تر سوخته بودند هنوز آزارم میدادند اما از وخامت وضعم کاسته شده بود.
یک روز سروصدای ناله و گریه کسی از اتاق مجاور ناراحتم کرد. اتفاقاً آن روز حال خوشی نداشتم و صدای آه و ناله آن بنده خدا آزارم میداد. به یکی از پرستارها گفتم که تخت مرا کنار آن برادر ببرد. فکر میکردم از مجروحان جنگیست اما نبود. وقتی مرا کنارش بردند فهمیدم اسمش «حسن شیرافکن» است. در جواب سؤال من که پرسیدم چرا این همه ناله میکنی گفت که درد کلیه امانش را بریده است! بیشتر ناراحت شدم اما به رو نیاوردم. گفتم: «بالاخره آدم باید تحمل کنه. وضع منو ببین! هیچ جای سالمی تو بدنم نمونده ولی اصلاً صدام درنمیآد... انشاءالله درست میشه.» وقتی دیدم گریه میکند تعجب کردم. گفت: «تو میگی رزمنده ای و تو جبهه اینجوری شدی. من چی...؟!» فکر کردم دلداری ام مؤثر بود. چون بعد از آن دیگر صدایش را نشنیدم اما باز همدیگر را دیدیم و با هم دوست شدیم. از آن به بعد حدود یک ماه با هم در بیمارستان امام خمینی سر کردیم. بعد از حدود دو ماه ـ که سهم زخمم را از کردستان گرفته بودم ـ اواخر اردیبهشت 1361 از بیمارستان مرخص شدم.
در قسمتهایی از بدنم که سوختگی عمیقتر بود گوشت اضافی به وجود آمده بود و لازم بود برای ادامه مداوا به بیمارستان سوانح سوختگی شهید مطهری تهران بروم. نقاط دیگر پوست جدیدم لطیف و نازک بود. هنوز قسمتهایی از بدنم باید پانسمان میشد و قرار شد برای پانسمان مرتب به بیمارستان بروم. با حسن شیرافکن قرار میگذاشتیم و با هم به بیمارستان میرفتیم.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 81
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در این مدت هر وقت از او پرسیده بودم چه کاره است گفته بود: «در خیابان تربیت فروشنده هستم، بعداً خودت می آیی و میبینی.»
یک روز رفتم و دیدم وسایل آرایشی زنانه و جوراب و... میفروشد. تعجب کردم: «آقا حسن! این کار اصلاً به تو نمیاد!»
ـ به خدا قسم! اینها رو که میفروشم زجر میکشم! از خدا میخوام منو از این کار نجات بده. اما چاره ای ندارم!
ـ نه داداش! اینکه دست خودته.
در طول این مدت دوستان خوبی شده بودیم. برای همین برای من سخت نبود به او پیشنهاد کنم کارش را به کس دیگری بسپارد و به آموزش نظامی برود.
ـ بهترین جا، جبه هاس! باید بری و خودت ببینی!
طولی نکشید که راهی آموزش شد و پایش به جبهه باز شد.
از وقتی از بیمارستان مرخص شده بودم مادرم برای خودش کار تازه ای پیدا کرده بود. هر روز ساعتی کنار هم مینشستیم و او با سوزن شن هایی را که هنوز در جای جای پوستم مانده بودند از زیر پوستم بیرون می آورد! بعدها مقداری وسایل پانسمان هم گرفتم. داشتم یاد میگرفتم با زخمهایم کنار بیایم.
دو بار برای ادامه درمان گوشتهای اضافی به تهران منتقل شدم.
@shahid_vahid_farhangi_vala
﷽
🌹 یا قاضی الحاجات 🌹
🌹سلام. صبح بخیر🌹
#دعای_روز_۲۶
💫 دوشنبه 💫
☀ ۲۱ خرداد ۱۳۹۷ هجری شمسی
🌙 ۲۶ رمضان ۱۴۳۹ هجری قمری
🎄 ۱۱ ژوئن ۲۰۱۸ میلادی
@shahid_vahid_farhangi_vala
هدایت شده از کانال شهید وحید فرهنگی والا
لطفاکانال شهید را به دوستان خود معرفی کنید
اجرتان باشهدا🌹
کانال شهید وحید فرهنگی والا
رهبر انقلاب عصر یکشنبه در دیدار اساتید دانشگاهها: #شمر_زمان، نخستوزیر کودککُش میرود اروپا مظلومنمایی میکند که ایران میخواهد ما را نابود کند. آن مخاطب اروپایی هم نمیگوید شما الان در غزه و قدس این جنایتها را میکنید.
@BisimchiMedia
@shahid_vahid_farhangi_vala