┈••🌺 #دوستان_شهدا 🌺••┈
#زندگی_به_سبک_شهدا👌
#طـنـزجـبهہاے😂
- محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟😊
-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..😑😩
-پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!😐😂
یا مثلا میگفت:«پاشو جون من ،اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!😟😊
هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم!
#شهید_مسـعـود_احمدیان🌷
#نماز_شب
@shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 57
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حال غیرعادی داشتند اما زرنگ تر از من بودند چون تا پرسیدم: «اینجا چی کار دارید؟» بدون اینکه به من جواب بدهند به خانمی که از آنجا میگذشت اشاره کردند و داد زدند: «این زن مسلحه...» یک لحظه خام شدم. البته تجربۀ زیادی هم در این مورد نداشتم. با حرف آنها به طرف آن زن برگشتم که: «دایان!» ایستاد و چون محجبه بود یکی دو دقیقه منتظر ماندم تا دو سه نفر خانم رسیدند و از آنها خواستم او را بازرسی کنند. در این دقایق به این فکر میکردم خود من هم مسلح هستم! عضو رسمی سپاه کردستان بودم و اجازه حمل سلاح داشتم اما فکر نمیکردم درگیر آن شرایط شوم. در این مدت آن دو جوان از غفلت من استفاده کرده و در رفته بودند! کمی دنبال آنها گشتم ولی اثری از آنها نبود و دنبال قضیه را نگرفتم. آنقدر ناراحت بودم که حتی دل و دماغ ماندن در جمع را نداشتم. راهی خانۀ برادرم شدم. در مسیر متوجه شدم که هوا دگرگون شد. رفته رفته باد شدید و پرغباری وزید. من به چهارراه قدس رسیده بودم وهوا به طرز عجیبی طوفانی شده بود. وزش باد شدید در روزی مثل بیستم شهریور که در تبریز هنوز هوا گرم است انگار یک دلیل فوق طبیعی داشت. وارد خانه برادرم که شدم همه از حال و روزم فهمیدند که خبری شده. خبر شهادت شهید مدنی را دادم، همه منقلب شدند. آن روز سفرۀ مهمانی برادرم دست نخورده ماند.
روز بعد در مراسم تشییع جنازۀ شهید مدنی در خیابان فردوسی پیشاپیش گروه خانمها به سمت بازار حرکت میکردیم. در همین مسیر مردی را دیدم که کنار خانمها در حال حرکت بود. به طرفش رفتم.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 58
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ لطفاً از پیاده رو حرکت کنید.
ـ نمیرم! آگه نَرَم چی میشه؟!
ـ چیزی نمیشه! اما میبینی که خانومها از خیابان میان بهتره شما برید پیاده رو.
جواب بیربطی داد. دلخور شدم. در همان لحظه، یکی از ماشینهای سپاه را دیدم. جریان را به آنها گفتم. مرد دستپاچه شده بود اما نمیتوانست جایی برود. در بازرسی بدنی یک قبضه اسلحه کمری از او پیدا شد! واقعاً منافق بیشعوری بود که به آن شکل خودش را لو داد.
در ادامۀ مسیر به بازار رسیدیم. جایی که مخصوص طبق فروشها و گاریها بود، ایستادم. متوجه شدم بین زنها ولولهای افتاده. زنی به طرفم آمد که: «برادر! اینجا یک آقایی چادر سرش کرده و قاطی خانمهاست!» سریع با بچه های سپاه که در آن محدوده بودند آنجا را محاصره کردیم. با همکاری دو نفر از خانمها، یک یک خانمها بازرسی و به بیرون حلقه هدایت میشدند. بالاخره مردی که دامن زردی پوشیده و چادر به سر کرده بود، پیدا شد! او را بازرسی کردیم. بیش از چهار پوند تی.ان.تی با خودش داشت! او را تحویل دادیم و فهمیدیم از این اتفاقات در قسمتهای دیگر هم افتاده است. بعد از مراسم شنیدم حدود بیست نفر از منافقان آن روز دستگیر شده اند. بعد از تشییع و نماز، پیکر مطهر شهید مدنی به قم منتقل شد. به خانه آمدم و اصلاً دلم نمیخواست در شهر بمانم. قبل از اتمام مرخصی با نیروهایی که تازه به مهاباد اعزام میشدند همراه شدم. در راه با دو سه نفر هم آشنا شدم؛ کریم ستاری، حاج یوسف و...
@shahid_vahid_farhangi_vala
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: #نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 59
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فصل سوم
من ماندنی هستم
در ستاد آسایشگاهی داشتیم که نیروهای سپاه مهاباد یا کسانی که به طور موقت آنجا می آمدند، میتوانستند آنجا استراحت کنند. یک روز بعد از نماز صبح آنجا دراز کشیده بودم که سروصدایی از بیرون آمد. شنیدم میگویند تانکهای ارتش را برده اند!
ـ از کجا برده اند؟!
ـ از سنگرهایشان!
خندهام گرفت. نمیتوانستم بپذیرم که تانکها را از سنگرها بیرون بکشند و بدزدند! جدی نگرفتم دوباره سرم را کشیدم که بخوابم اما یک دقیقه بعد بالای سرم بودند که «باباجان! پاشو! آماده باش دادن، تانکها رو بردن!» دوباره پرسیدم: «مگه تانکها کجا بودن؟»
ـ رو تپه هایی که دست ارتشه! از سنگرا!
ـ منو مسخره کردید! مگه میشه تانک رو ببرن و کسی نبینه.
ـ هیچ کس چیزی ندیده.
این بار فندرسکی آمد بالای سرم. حرفهای او تکرار صحبتهای بچه ها بود. من هم که در گروه ضربت بودم باید با گروه حرکت میکردم.
نزدیک میاندوآب تپه هایی بود که تانکهای ارتش آنجا مستقر بود. تا به آنجا برسیم واقعاً فکر میکردم وارد یک شوخی مسخره شده ایم! اما وقتی به تپه ها رسیدیم مطمئن شدم خبر دزدیده شدن تانکها از سنگرها واقعیت دارد.
@shahid_vahid_farhangi_vala