eitaa logo
کانال شهید وحید فرهنگی والا
308 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
560 ویدیو
12 فایل
کانال رسمی شهید جبهه مقاومت مهندس وحید فرهنگی والا (زیرنظر خانواده شهید) نام جهادی: بِلال تاریخ و محل ولادت: ۱۳٧۰/٧/١۵ تبریز تاریخ و محل شهادت: ١٣٩٦/٨/۱۵ مسیر تدمر به بوکمال منطق یادشهدا با ذکر صلوات🙏💚 @shahid_vahid_farhangi_vala
مشاهده در ایتا
دانلود
آنها ... بارِ سفر ، بستند و رفتند ... و ما امّا دل ‌بسته شدیم به مسافرخانه دنیا ! #گاهی_نگاهمان_کنید @shahid_vahid_farhangi_vala
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈به یاد شهدای مدافع حرم👉 👈ویژه همسران شهدای مدافع حرم 🎤نوای میثم مطیعے ➖ابتدای کلیپ با صدای ، دخترشهید صدرزاده که دل💔تنگ پدر است... شرمنده ایم😔😔
#اعمال_هنگام_وضو ✍ امـام بـاقر ع: هر ڪس بعد از وضو 《آیة‌الڪرسے》را بخواند ثواب ۴۰ سال عبادت به او داده خواهد شود🔺 📚 جامع الاخبار ۵۳ @shahid_vahid_farhangi_vala
📷 معجزه امام، معجزه #روز_قدس امسال مردم صنعاست که کم از تهران ندارد! آن هم پس از سه سال محاصره کامل و زیر شدیدترین بمباران‌های هم‌پیمانان صهیونیست‌ها... @shahid_vahid_farhangi_vala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا‌کانال شهید را به دوستان خود معرفی کنید اجرتان باشهدا🌹
﷽ ✨یا ذالجلال و الاکرام✨ 🌹سلام. صبح بخیر🌹 شهادت آیت الله سعیدی (سال۱۳۴۹) 💫 یکشنبه 💫 ☀️ ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ هجری شمسی 🌙 ۲۵ رمضان ۱۴۳۹ هجری قمری 🌲 ۱۰ ژوئن ۲۰۱۸میلادی @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 77 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حاج خانم تعجب کرده بود که: «مگه نورالدین طوریش شده؟!» سید علی سعی کرده بود قضیه را به ترتیبی سرهم بندی کند اما در برابر اصرار حاج خانم سرانجام گفته بود که سید نورالدین در اتاق جلوییست! مادرم نایلون میوه ها را همانجا در سالن گذاشته و به طرف اتاق من دویده بود. حالا مرا میدید و باورش نمیشد من آنطوری زخمی شده باشم. ـ نه اولوب بالا ؟! ـ هیچی حاج خانوم!... چیزی نیست! ـ چی میخواستی بشه؟ میخواستی از اینم بدتر بشه؟! خیلی ناراحت بود. میخواست بداند چه اتفاقی افتاده و من مختصر گفتم که چه شده. بیچاره مادرم یاد کودکی ام افتاده بود و هی میگفت: «سنون باشون بلالیدی... بولمورم آخیرین نَه جور اولاجاخ.» در بیمارستان مادرم از روزی میگفت که بچه بودم و توی منقل افتاده و سوخته بودم و حالا دیدن من در آن حال و روز برایش سخت بود. مادرم بالاخره راضی به برگشتن شد اما از آن به بعد هر روز در یک مسیر مشخص از روستا به شهر و بیمارستان امام خمینی تبریز می آمد تا به من سر بزند. گاهی عده ای دیگر از خانواده و بستگان هم به عیادتم می آمدند. البته آقاجان در آن مدت پا توی بیمارستان نگذاشت! خودم بهتر از هر کسی میدانستم چه قدر از بیمارستان بدش می آید. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 78 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ وضع جسمی ام ظاهراً تغییری با روزهای اول نکرده بود. من به بویی که از بدنم متصاعد میشد عادت کرده بودم اما هر کس که وارد میشد میتوانست بوی باروتی که همراه شن و سنگریزه ها زیر پوست سوختۀ من رفته بود، احساس کند. به جز واحدهای خونی که مرتب دریافت میکردم و جدا کردن قسمتی از پوست و گوشت سوخته تنم، نتوانسته بودند کاری برایم بکنند. یک روز طبق معمول دکتر برای معاینه آمده بود، من نیمه خواب و بیحال بودم اما صدای گفت و گو را می شنیدم. دکتر به پرستاری که همراهش بود گفت: «برای زخم این مجروح چاره ای نیست!» ـ اما من چاره شو میدونم! من اینو میبرم حمام. آنجا بدنش رو کیسه میکشم تا این پوست سوخته با سنگریزهها از بدنش جدا بشه! قیافۀ دکتر را نمیدیدم اما حس کردم تنم گُر گرفت. پرستار صدایم زد: «برادر! تو طاقت داری که من ببرمت حمام...» میدانستم منظورش چیست. اما واقعاً چاره دیگری نبود و من ناگزیر باید به این راه حل تن میسپردم. فقط پرسیدم: «چقدر طول میکشه؟» ـ حدود ده دقیقه! ـ باشه، ده دقیقه رو هر طوری باشه تحمل میکنم! به زودی مقدمات فراهم شد. مرا به حمام بخش بردند. توی وان حمام را پر از آب ولرم و کمی ماده ضدعفونی کردند و مرا گذاشتند توی وان. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 79 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پرستار مرد دلسوزی بود و برای خودش هم این کار سخت بود. از من پرسید: «چیزی میخوای؟!» من فقط چیزی خواستم که لای دندانهایم بگذارند تا داد نزنم. دستمالی لای دندانهایم گذاشت و کارش را شروع کرد. از آن دقیقه های تمام نشدنی بیش از هر چیز دانه های درشت عرق روی صورت او را به خاطر دارم. انگار همه رگهای بدنم آتش گرفته بود و داشتم از نو میسوختم... او با کیسه به جانم افتاده بود و میخواست کاری را که تا آن روز دکترها نتوانسته بودند بکنند، انجام دهد! گریه و فریاد در گلویم گلوله شده بود، از شدت درد رو به بیهوشی بودم اما تا آخرین لحظه دوام آوردم تا اینکه او به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «دیگه تموم شد!» آنقدر خسته و بیرمق بودم که نای حرف زدن نداشتم. در آخرین لحظه ای که مرا از وان حمام بلند کردند تا روی تخت بگذارند نگاهی به وان انداختم و تکه های پوست و چربی تنم را که روی آب شناور بودند، دیدم. شاید دو سه کیلو از وزن بدنم را همانجا داخل وان آب جا گذاشتم! احساس راحتی و سبکی عجیبی میکردم! از آن روز به بعد در حالی که روی تختم بودم بتادین را روی بدنم میریختند و ملافه ای را روی میزهای کنارم میانداختند و میرفتند. مدتی بعد از ضدعفونی کردنم گازهای وازلین را روی بدنم میچیدند و فردا برای برداشتن آنها که خشک شده و به زخمهایم چسبیده بود، دوباره روی تنم ساولن میریختند تا با خیس شدن گازها آنها را راحتتر بردارند و دوباره و دوباره... رفته رفته داشتم صاحب پوستی جدید میشدم. @shahid_vahid_farhangi_vala
روزه سپر آتش قال رسول الله صلی الله علیه و آله: الصُّوم جُنّة مِن النّار. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: روزه سپر آتش (جهنم) است. «یعنی بواسطه روزه گرفتن انسان از آتش جهنم در امان خواهد بود.» الکافی، ج 4 ص 162 @shahid_vahid_farhangi_vala