فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا کاش بمیریم و این تصاویر را نبینیم
فرزندان حرام زاده اسرائیل و تروریست های عالم از ترکیه و تاجیکستان و ازبکستان و اویغورها و کجا و کجا به دفتر دیپلماتیک ایران در حلب حمله کردند و تصاویر محبوبان قلبهایمان را پاره کردند.
پرچم ایران، تصاویر امام، آقا، حاج قاسم ... تصویب شهید سید عزیز.. آی.. آی..
خدایا صاحبمون رو برسون 😭😭😭
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
خدایا کاش بمیریم و این تصاویر را نبینیم فرزندان حرام زاده اسرائیل و تروریست های عالم از ترکیه و تاج
🔥ان شاءالله به زودی تو جهنم رجز بخونین🔥
کاشکی دروغ باشه خبر کاشکی من از خواب بپرم شرح خبرها چی میگن من که نمیشه باورم😭😭
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°•قاب های روی دیوار•° #قسمت۲۳ رسم است، اقوامی را که می خواهند برای سف
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قابهای_روی_دیوار•°
#قسمت۲۴
نمی توانم خودم را سرپا نگه دارم. تا نزدیکی های اذان صبح، روی پاهایم تابش می دهم. چیزی درونم شدت گرفته، دلم می خواهد ببارم. یک لحظه سرم را به پشتی تکیه می دهم. درد کمرم بیداد می کند. به نوری که از پنجره می تابد، خیره می مانم. کمی بعد، سرم را به سمت حاجی می چرخانم؛ از خستگی روی بالش و کنار مجید خوابش برده. قوز کرده و دست هایش را لای پاهایش گذاشته. انگار وزنه های چند کیلویی به پلک هایم بسته باشند، مدام روی هم می افتند. خستگی و بی خوابی رمقم را گرفته. تسلیم خواب می شوم. تازه چشمم گرم شده که با جیغ تیز حمیدرضا از خواب می پرم. رنگ و رویش مثل گچ سفید شده. به سختی از جایم بلند می شوم. حاجی را با تکان های شدید دست از خواب بیدار می کنم. با عجله هر دو لباس می پوشیم. حاجی درِ ماشین را برای من باز می کند. سر حمیدرضا را زیر چادرم می برم و راه می افتیم. دست روی گونه ی پسرم می گذارم؛ شده یک گلوله آتش. فریاد می زنم: «حاجی! یه کم تندتر برو؛ بچه م از دست رفت!» حمیدرضا تا خود بیمارستان گریه می کند. حالش بدتر شده. به بیمارستان می رسیم. دکتر بعد از معاینه، آب پاکی را روی دستمان می ریزد: «متأسفم! بچه تون به شدت مسموم شده. با این رنگ و رویی که من میبینم، خوب شدنی نیست. امیدی هم به زنده موندنش ندارم. باید جواز دفنش رو صادر کنم.» حرف دکتر تمام نشده، روی زمین ولو می شوم. اشک قطره قطره که نه، سیل وار صورتم را خیس می کند. قلبم می سوزد و آتش می گیرد. خشکم می زند. زبانم بند می آید. ترسِ از دست دادن پسرم دردی می شود که همه ی وجودم را می گیرد و می خواهد خفه ام کند. حاجی زیر بغلم را می گیرد و مرا روی صندلی می نشاند.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام مجید، حمیدرضا و مسعود انجم شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
🔴📷 بیروت ، معراج سیدشهدای علی طریق القدس ، شهید سیدحسن نصرالله عزیز
😭😭😭😭
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee