eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
243 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دیماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۲ به ناچار ته استیشن پاهایش را توی شکمش
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° از جلوی من رد شد؛ بدون اینکه حتی نگاهم کنه، لبخندمم ندید. خیلی غصه خوردم. توی دلم گفتم: چطوری داداش تونست با منی که یه دونه خواهرشم خداحافظی نکنه و بره؟ مگه چند تا آبجی داره؟ از دستش خیلی ناراحت شدم. هنوز داشتم غصه می خوردم که دوباره صدای موتور داداش رو شنیدم. توی دلم غر زدم و با دل خوری گفتم: ولش کن، باز حتما یه چیزی یادش رفته که برگشته. بی معرفت با من خداحافظی نکرد و رفت! داشت اشکم درمیومد که داداش خندون اومد توی اتاق، بازم پوتینش رو در نیاورد. بغلم کرد و گفت: من که تو رو نبوسیدم قربونت برم! خوش حال نگاهش کردم. ذوق کردم که چه داداش مهربونی دارم. بعدم رفت.» آهی می کشم. لبم به خنده باز می شود و می گویم: «اِی دختر لوس! حالا دیدی داداشی تو رو یادش نرفته بود.» با پنج انگشت گونه اش را به آرامی می کشم. فرشته بلندبلند می خندد. بهار با همه ی زیبایی هایش از راه رسیده است. زمینِ خفته، از خواب بلند زمستانی بیدار شده. چشمه ها پر آب شده‌اند و دشت ها لباس سبزشان را همه جا پهن کرده اند. طبق عادت هر سال، شیرینی پخته ام و صفایی به خانه داده ام. قلمه های انار که در اثر سوز سرما به کلی خشک شده بودند، دوباره جانی تازه گرفته و از بغل بوته ی خشک و بی جانشان جوانه زده اند. مرخصی های حاجی خیلی کم است و دل تنگی هایم بی شمار. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۳ از جلوی من رد شد؛ بدون اینکه حتی نگاه
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° چند روزی می شود که از مجید بی خبرم. گوش به زنگِ درِ خانه ام تا همسایه مان، فروزنده خانم بیاید و بگوید مجید تماس گرفته. دل شوره امانم را بریده است. فکرم به مجید می پرد. نمی دانم تا چند روز دیگر باید منتظر تماس او باشم. سرم را به دوختن پته گرم می کنم. صدای زنگ در، کارم را نیمه تمام می گذارد. در را که باز می کنم، فروزنده خانم را با همان چهره ی شاد و خندان همیشگی می بینم. اصالتا اهل نایین اصفهان است؛ زنی مهربان و خوش رفتار که محبت هایش به من و بچه هایم تمامی ندارد. به او سلام می کنم. با لهجه اصفهانی می گوید: «سلام حَج خانوم. آقا مجیدِدون پُشدِ خطِ تلفنِست.» به او لبخند می زنم: «خدا ز خواهری کَمتون نکنه فروزنده خانوم! ببخشید که همیشه براتون زحمت داریم.» -اختیار دارید. همسایگی واسه همین روزاست دیگه. با قدم هایی تند، به خانه شان می رویم. تلفن را برمی دارم. از شنیدن دوباره ی صدای مجیدم سر از پا نمی شناسم. ضربان قلبم آن قدر تند می شود که به سختی حرف هایش را می شنوم. از او می پرسم: «کجایی مامان؟» می گوید: «ما تهرانیم مامان جان. فعلا حرکت نکردیم سمت کردستان. جوش نزنی ها! هیچ هم ناراحت نباش. چون جاده خرابه و آب و هوا خوب نیست، می خوان ما رو به صورت ستونی ببرن. هنوز منتظریم. بچه ها همه خوبن؟» خیالش را راحت می کنم که همه چیز روبه راه است و همه خوبند. دست روی قلبم می گذارم تا کمی آرام شود. گوشی را به دست دیگرم می دهم: «خب کی میایی؟» -پونزده روز دیگه به امید خدا. مامان جان! شما نگران نباش. به همه سلام برسون. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۴ چند روزی می شود که از مجید بی خبرم. گ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° با آنکه دلم نمی آید تلفن را قطع کنم، اما به اجبار خداحافظی می کنم. مجیدم برای آنکه بیش از این دل نگران او نباشم، وقتی به کردستان می رسد، باز تماس می گیرد. از هوای سرد و یخبندان آنجا حرفی نمی زند؛ فقط می گوید اسلحه اش در برف ها گم شده و به سختی توانسته آن را پیدا کند. بیست وششم فروردین سال۶۰. از اول صبح حال خوشی ندارم؛ شاید از کِسلی فصل بهار است. دلم مثل دانه ی اسپندِ روی آتش شده. هرچه خودم را سرگرم کار می کنم، هجوم افکار منفی و دلهره، قدرت سرپا ماندن را از من می گیرد. سعی می کنم ذکر بگویم و آرامشم را حفظ کنم. حس می کنم خون به مغزم نمی رسد. چیزی مثل خوره به جانم افتاده؛ انگار دستی گلویم را محکم می فشارد. درد می ریزد در بازویم. به صورتم کمی آب می پاشم. اصلا چرا درونم به هم ریخته؟ در دریایی از فکر غرق شده ام که با تک سرفه ای به خودم می آیم. برادرم حمیدرضا را می بینم. نمی دانم کی به خانه ام آمده. با همان لبخند نمکینش نگاهم می کند و می گوید: «سلام حاج خانوم! مهمون نمی خوای؟ کجایی بابا؟! انگار کشتی های خانوم غرق شدن که حواسش نیست.» به زور لبم را به حالت خنده باز می کنم. جلوی پایش بلند می شوم. در چشم های زیبا و مهربانش خیره می شوم و می گویم: «ببخش تو رو خدا داداش! خیلی خوش اومدی، صفا آوردی.» قوری و دو استکان را توی سینی می گذارم. دقیقا روبه رویش می نشینم و به صورتش زل می زنم: «از صبح تا حالا فکرم درگیره داداش. یه جور هول وولا افتاده تو تموم وجودم. چقدر فصل بهار خسته کننده ست!» آب دهانش را فرو می برد. برآمدگی گلویش بالا و پایین می شود و می پرسد: «درگیر چی خواهر من؟» همین طور که با انگشت هایم پرزهای قالی را عقب و جلو می دهم، می گویم: «نگران مجیدم، چند روزه بهم زنگ نزده و ازش بی خبرم. آخه این بچه فکر نمی کنه من نگرانشم؟ والّا آدم کافر بشه، مادر نشه.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۵ با آنکه دلم نمی آید تلفن را قطع کنم،
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° برادرم از توی قندان، قندی برمی دارد و استکان را به دست می گیرد: «شما مادرا همیشه ی خدا نگرانید. اون الان توی منطقه درگیره خواهر من. جبهه رفته، خونه ی خاله که نبردنش. شب میام می برمت بیمارستان کلاهدوز، از مرکز خودمون حتما باهاش تماس می گیرم. شما یه کم صبور باش. اون حالش خوبه و سرحال. نگران نباش.» چشم به گل های سفید وسط قالی می دوزم. مکث می کنم و می گویم: «ناهار خوردی؟ ببخش تو رو خدا داداش! اصلا امروز دل و دستم به کار و آشپزی نرفت.» حمیدرضا قند را در دهانش مزه مزه می کند: «نون و پنیری، خیار گوجه ای، یه چی بیار با هم می خوریم؛ غریبه که نیستم خواهر.» داشته های آشپزخانه را به ذهن می آورم. نان در سفره دارم، خیار و گوجه هم هست؛ فقط باید پنیر بخرم و چند تخم مرغ. بلند می شوم و چادر به سر، برای خرید از خانه بیرون می روم؛ چند قدمی به مغازه ی سر کوچه مانده است. این وقت ظهر، همسایه ها از خانه بیرون زده اند و با هم پچ پچ می کنند! اگر مادرم بود، به کنایه می گفت: «به حق چیزای ندیده و نشنیده!» سلامی می کنم و وارد مغازه می شوم. خریدهایم که تمام می شود، بیرون می آیم. در چشم همسایه ها یک نگاه خاصی را حس می کنم که آزارم می دهد. هاج و واج، خیره به من مانده اند. خانه که می آیم، به برادرم می گویم: «حمید! امروز همسایه هامون یه طوری شدن. تا منو دیدن، زیرلب به هم یه چیزایی می گفتن. اتفاقی افتاده؟ یه جورِ خاصی نگاهم می کردن.» او با آرامش و طمأنینه می گوید: «نه، هیچ خبری نیست. می خواستی ازشون بپرسی چه خبره. بیا بشین کنارم، نگرانم نباش خواهر من.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۶ برادرم از توی قندان، قندی برمی دارد و
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° ناهار می خوریم. دارم سفره را جمع می کنم که می پرسد: «میگم فاطمه جان، مجید از خودش عکس نداره؟» -چرا داره. آلبوم عکسش اونجاست. برو بیار خودت نگاه کن، هرکدوم از عکساش که مناسب تره بردار. بلند می شود و آلبوم مجید را می آورد. با ظرف میوه و پیش دستی، از آشپزخانه بیرون می آیم. مقابل برادرم می گذارم. صفحات آلبوم را یکی یکی ورق می زند. به یک عکس مجید که با لباس سپاه ایستاده است، می رسد. با نگاهی از سر دلتنگی میگویم: «حمیدرضا! ببین مجیدم توی این عکس چقدر مظلومه؟» آهی سوزناک از سینه می کشد و می گوید: «به خدا که همین الانم مظلومه. اگه ببینیش، همین قدر مظلومه!» از حرف های نصفه نیمه اش سر در نمی آورم. انگار کسی عقل مرا دزدیده است! بعد با کمی مکث ادامه می دهد: «امروز اخبار گوش نکردی؟» -نه. شستم خبردار می شود؛ اما با شک و تردید می پرسم: «نکنه مجیدم شهید شده؟!» -اگه شهید شده باشه، می خوای چی کار کنی؟ خیره به دهانم می ماند تا چیزی بگویم. ابروهایم را بالا می اندازم. با غمی که سینه ام را می سوزاند، می گویم: «هیچ کار! همون کاری که برای داداشمون عباس کردم. راهیه که خودش رفته.» زل می زنم به عکس های مجیدم. یک به یک عکس ها را از جلوی چشم هایم رد می کنم؛ درست مثل یک فیلم، از کودکی تا همین چند روز قبل. برآمدگی یک عکس توجه مرا به خود جلب می کند. کاغذی پشت آن چسبانده شده. آن را درمی آورم. خوب که نگاهش می کنم، دست نوشته ی مجید است. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۷ ناهار می خوریم. دارم سفره را جمع می ک
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° «در میان تیرها به دنبال تو می گردم، به دنبال تیری که باید قلبم را بشکافد. پس هرچه زودتر بیا و مأموریتت را انجام بده و کاری کن لباسم که لباسی پرمسئولیت و باافتخار است، کفنم شود و با آن به زیر خاک روم؛ البته اگر لیاقتش را داشته باشم. پس هرچه زودتر بیا و خون سرخ پرگناهم را بر روی زمین بریز تا شاید رحم خدا شامل حالم گردد و با ریختن قطره قطره خونم بار گناهانم سبک شود، تا شاید از عذاب جهنم و آخرت رهایی یابم؛ از عذابی که می دانم طاقت تحملش را ندارم. پس زودتر بیا که در انتظارت هستم و به دنبالت می گردم.» با بغض در صدایم رو به برادرم می گویم: «مجیدم شهید شده؟» سرش را پایین می اندازد و با حزن فراوان در صدایش می گوید: «بله خواهر.» اشک از چشمان برادرم بیرون میزند. چشمانم می سوزد، اما دریغ از قطره ای اشک. خدایا! این چه آرامشی است که من دارم؟! نه به آن همه دلهره و به هم ریختگی اول صبح و نه به حالا. می گویم: «خوش به سعادتش! شهادت قسمت هر کسی نمیشه.» با شنیدن صدای هولناکی، سراسیمه از جایم بلند می شوم و بیرون می روم. درست روبه روی خانه ی ما دو ماشین با هم تصادف کرده اند. با عجله از کنار برادرم به داخل خانه می روم و برای آن ها شربت درست می کنم و می برم. حادثه ختم به خیر می شود. با آنکه جلوی ماشین هر دو راننده خسارت زیادی دیده، شکر خدا سرنشین ها سالم هستند. در را می بندم. پارچ و لیوان را به دست فرشته می دهم. سرش را بالا نمی گیرد. چشمانش نمناک است. دست زیر چانه اش می برم، سرش را بلند می کند. عمیق نگاهش می کنم و آرام دست به اشک هایش می برم. کنار شیر آب می نشینم و یک مشت آب به صورتم می زنم. چیزی در وجودم مثل یک شعله می سوزد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۸ «در میان تیرها به دنبال تو می گردم، ب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° به ساعت و گذر آفتاب نمی خواهم توجه کنم. همه ی صداها را نامفهوم می شنوم. خیره می شوم به نقطه ای نامعلوم. انگار تمام غم های عالم را در دلم ریخته اند. تشت لباس را جلو می کشم و تا می توانم به لباس های داخل آن چنگ می زنم. برادرم و بچه ها پشت پنجره ایستاده اند و اشک می ریزند. بهت زده و آرام کار خودم را انجام می دهم. وجودم پر از شیون است؛ اما چرا کاسه ی اشکم خشکیده؟ گه گاه چشم به در می دوزم. می خواهم به خود بقبولانم که مجیدم شهید شده و قرار نیست دیگر از این در وارد شود. لباس ها را روی بند رخت پهن می کنم. حواسم به دور و برم نیست؛ حتی نگاه متعجب بچه ها. برادرم صدایم می زند: «فاطمه جان!» چشم های خشک از اشکم را به سمت او می چرخانم. -جانم؟ چیزی می خوای؟ -بیا بریم توی خونه. از مجید لباس فرم داری؟ -آره داریم. بیا یه دست بهت بدم. لباس فرم پسرم را از کمدش درمی آورم. آن را جلوی بینی ام می گیرم؛ بو می کشم، نفس هایم را به داخل شش ها می فرستم. بوی مجیدم، چراغ قلبم را روشن می کند. لباس را به دست برادرم می دهم. چشم های نمناکش را به من می دوزد: «آماده شو با هم بریم معراج شهدا؛ ولی قبلش بهت بگم که از دیدن مجید و گِل ولایی که روی سر و صورتش هست، تعجب نکنی.» با همان آرامش در چهره ام می پرسم: «چرا دست و صورت مجیدم گِلیه؟» -وقتی مجید تیر می خوره، بچه ها جنازه ش رو تو یه کانال می ذارن تا مبادا کومله های بی وجود و نامرد، جنازه رو با خودشون ببرن؛ حتی لباسا و آرم روی لباسش رو هم درآوردن. منطقه که آروم میشه، میرن جنازه رو برمی گردونن. فاطمه جان! به داشتن همچین پسر شجاعی افتخار کن. مجیدت با دهن روزه شهید شده. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۹ به ساعت و گذر آفتاب نمی خواهم توجه کن
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° به معراج می رسیم. بوی عطر گلاب در فضا آکنده شده. با قدم های آهسته و سنگین به سمت تابوت پسرم می روم؛ کنارش می نشینم. چند نفس عمیق می کشم تا قدرت به جانم برگردد. دستی از سر مهر مادرانه بر سر و صورت مجیدم می کشم. معصومیت و مظلومیتی خاص در صورتش موج می زند. فقط هجده بهار از عمرش می گذرد. گلوله سینه اش را شکافته. مثل کودکی آرام، به خوابی شیرین و عمیق فرو رفته. چند بوسه ی گرم به صورتش، رزقی است که به من می رسد. می خواهم مثل کودکی هایش که زمین می افتاد و دست و صورتش را از خاک پاک می کردم، حالا هم با انگشتانم صورت گِل مالی شده اش را تمیز کنم. نوازشش می دهم. لب روی لبش می گذارم، حسی ندارد؛ سرد سرد است پسرم. سرم را نزدیک گوشش می برم: «شهادتت مبارک مامان! به اون چیزی که می خواستی، رسیدی پسرم. مامان رو یادت نره!» مجید و دوستانش در عملیات آزادسازی دارلک در مهاباد کردستان توی محاصره می افتند. پسرم تا آخرین نفس، مجروحان را از آن معرکه نجات می دهد و در آخر تیری به سینه اش می نشیند و به آرزویش می رسد. صوت شیرین قرآن از حجله ی پسرم محله را پر کرده. حلوا و دیس های خرما و کماچ سهن بین مردم پخش می شود. مردم تابوت مجید را چون نگینی در میان خود می گیرند و عاشقانه به دورش می گردند. پسر دوست داشتنی ام چه خوب به قولش وفا کرد. بعد از پانزده روز به خانه برگشت؛ آن هم چه برگشتنی! نگاهم به عکس روی حجله خیره می ماند. چه آرزوها که برایش نداشتم! در مراسم تشییع پیکر مجید هم سخنرانی می کنم. با نفسی عمیق لرزش صدایم را بیرون می ریزم. جمعیت ساکت می شوند. از شهادت و آرزوی پسرم می گویم و از خواسته ی قلبی مجیدم، از اینکه حالا در کنار دایی غلام عباسش خوش حال و راضی است و به هدفی که داشته، رسیده. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۰ به معراج می رسیم. بوی عطر گلاب در فضا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° حاجی اول مراسم نیست؛ رفته دادگاه نیروهای ضدانقلابِ شرکت نفت. وقتی می آید، به جای بی تابی و ناله، فقط آرام اشک می ریزد. آرامشم را که می بیند، انگار جان تازه ای می گیرد. با قدم های آهسته کنارم می آید: «فاطمه جان! بهت تبریک و تسلیت میگم. الحمدلله که خدا ما رو لایق چنین فرزندی دونست. از امروز تو میشی مادر شهید و منم پدری که با افتخار می تونم سرم رو بالا بگیرم و بگم پسرم رو تو راه اسلام و امامم فدا کردم.» چهل و شش سال از خدا عمر گرفته. خودش رزمنده است و حالا هم شده پدر شهید. با اینکه قلبش ترک برداشته، اما قرص و محکم به مهمان ها خوشامد می گوید. نگاهش که به چشمانم می افتد، سریع آن ها را می دزدد. حاجی، مجید را با لباس مقدس سپاه به خاک می سپارد؛ همان چیزی که پسرم از خدا خواسته بود. به جای ساکت ماندن در مراسم و یک جا نشستن، مردم را به جبهه و جنگ تشویق و ترغیب می کند. مدام از امام و انقلاب می گوید؛ آن هم با چه غرور و ابهتی. در مراسم سومین روز، وصیت نامه ی مجیدم را با صدایی رسا می خواند: «ربنا اغفرلنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین پروردگارا گناهانمان و زیاده روی هایمان را در کارها ببخشای و گام هایمان را استوار ساز! و ما را بر کافران پیروز گردان! با درود خدمت رهبر کبیر انقلاب و با سلام خدمت پدر و مادر و تمام عزیزانم. امیدوارم که تمامی شما در سوگ من خوش حال باشید و بر من حسادتتان برد؛ زیرا که بزرگ ترین آرزو در زندگی یک مسلمان، رسیدن به شهادت است که قسمت هر کسی هم نخواهد شد. مادر و پدر عزیزم! من که در زندگی کوتاهم نتوانستم خدمتی به شما بکنم، امیدوارم که با شهادتم باعث افتخار شما شوم؛ افتخاری که شما به آن ببالید که فرزندتان را در راه خدا از دست دادید و تنها وصیت من این است که نمازهایتان را سروقت بخوانید و قرآن را بیاموزید و به برنامه های سیاسی و دینی و عقیدتی بپردازید تا ناآگاهانه از این دنیای بی ارزش نروید.» والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته 11/59/ 11 مجید انجم شعاع ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۱ حاجی اول مراسم نیست؛ رفته دادگاه نیرو
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° نماز شب خواندن های حاجی، از بعد شهادت مجیدم شروع می شود. هر روز دعای مجیر را بلندبلند در خانه می خواند؛ انگار جگر سوخته اش را تنها با یاد خدا و راز و نیاز کردن با او می تواند آرامش ببخشد. علاوه بر کار خانه، با خانم خوش رو و دلیری که از دوستان خوبم هستند، به مسجد محل می رویم و برای رزمنده ها لباس می دوزیم؛ گاهی این کار تا عصر طول می کشد. حتی بعضی وقت ها لباس ها را به خانه می آورم و تا شب، کار دوخت و دوزشان را تمام می کنم. چند وقتی است که تصمیم دارم حلقه ازدواجم را برای کمک به جبهه بدهم، نمی توانم؛ دل کندن سخت است. جلوی چادر پشتیبانی از جبهه، نگاهم به پیرزنی می افتد که عصا زنان دو عدد تخم مرغ را برای کمک به جبهه آورده، می گوید بیشتر از این نداشته. شرمم می آید. نفس عمیقی می کشم، حلقه را از دستم درمی آورم و توی صندوق می اندازم. با همان پول کم شرکت نفت، به جای خرید لباس برای بچه ها، پتو، چراغ علاءالدین و والور می خرم و به مسجد محل می برم تا برای رزمنده ها بفرستند؛ این تنها کاری است که می توانم انجام دهم. حالا دیگر مدام به اخبار روز و جنگ گوش می کنم. شب ها با عکس مجید، ساعت ها حرف می زنم. تمام درددل هایم را به او می گویم. احساس نمی کنم او را از دست داده ام. در مراسم خاکسپاری اش اشک نریختم؛ نمی خواستم دل دشمن با اشک چشمانم شاد شود؛ درست مثل مادرم، صبور و آرام بودم. برادرم غلام عباس خطاب به مادرم نوشته بود: «مادر! شهادت خیلی لذت دارد؛ من که شهادت را دوست دارم. اگر شهید شدم، خوش حال باش و برایم گریه نکن.» مجید هم همیشه همین را می گفت. هر کجای خانه که سر می چرخانم، هست؛ انگار از صورتش یک قاب گرفته و میخ کرده باشد وسط ذهن و چشمانم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۲ نماز شب خواندن های حاجی، از بعد شهادت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° چند هفته ای از شهادت مجیدم می گذرد. پنجشنبه است و برای تسکین زخم های قلبم به گلزار شهدا می روم. کنار مزار پسرم می نشینم، قرآن را باز می کنم و می خوانم. سایه ای روی سنگ قبر می افتد. سر بلند می کنم. جوان برومند و مؤدبی سر به زیر ایستاده. سلام می کند، جوابش را می دهم. می پرسد: «شما با ایشون نسبتی دارید؟» قرآن را می بندم و به سینه می چسبانم: «بله، من مادر مجیدم. چطور؟» می نشیند و انگشتانش را روی مزار پسرم می گذارد. فاتحه می خواند. بعد با آه و حسرت می گوید: «خوش به سعادتتون حاج خانوم! آقا مجید توی جبهه خیلی شجاع و دلیر بود. تو درگیری مهاباد به پاش تیر خورد، فوری پوتینش رو درآورد و با چفیه، محکم دور انگشتای پاش رو بست که بیشتر از این خون ریزی نکنه. بعدم خیلی سریع پشت فرمون ماشین نشست و به من گفت: زود باش سوار شو. شجاعت پسرتون با اون سن کم، توی جبهه باورکردنی نبود. روح مجید قطعا زمینی نبود. دلیر بود، توی جبهه ی کردستان از هیچ احدالناسی ترس و واهمه ای نداشت.» دوباره فاتحه ای می خواند و می رود. بعد از شهادت مجید نفس می کشم، اما از سوز جگر؛ راه می روم، اما به زور و جبر. به خاطر بچه ها هم که شده، باید خودم را قوی و سرحال نگه دارم. حرف های این جوان، قلبم را عجیب تسکین می بخشد. تصمیم می گیرم به خانه که رسیدم، زندگی ام را همچون گذشته شاد و پرانرژی از سر بگیرم. سعیدم در آستانه شانزده سالگی است؛ جوانی قدبلند و خوش هیکل. چند روزی می شود که اصرار دارد پیش فرمانده سپاه بروم و درمورد او صحبت کنم. می خواهد پا جا پای برادرش بگذارد و لباس او را به تن کند. بی خیال درس و مدرسه شده. می دانم سعید این بار در تصمیمش مصمم است و هیچ چیز باعث نمی شود تا دست از هدفش بردارد. به او می گویم: «خیلی خب، یه کم دندون سر جگر بذار تا من برم و صحبت کنم. بابات که نیست، داداشتم که شهید شده؛ تو یکی ان قدر خون به جگرم نکن سعید! هرچی خدا بخواد، همون میشه.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۳ چند هفته ای از شهادت مجیدم می گذرد. پ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° دلم را به دریا می زنم. جلسه ی اول خودم تنها می روم. وارد ساختمان بزرگ سپاه می شوم. پرسان پرسان اتاق فرمانده را پیدا می کنم. در می زنم و بعد از کسب اجازه، وارد اتاق می شوم. آقای بانک تا مرا می بیند، از روی صندلی بلند می شود و سلام می کند. روی صندلی می نشینم. می گویم: «راستش پسرم، مجید انجم شعاع، تازه شهید شده. خیلی از لباس سپاه خوشم میاد؛ دلم می خواد باز تو تن بچه هام باشه. از اون طرفم نمی خوام اسلحه ی پسرم مجید روی زمین بمونه. یه پسر دیگه دارم که ماشاءالله هیکل درشتی داره و از پس خیلی کارا برمیاد، بچه م زبر و زرنگه. اگه اجازه بدید، می خوام لباس مجیدم رو تو تن سعیدم ببینم.» فرمانده با خودکار روی برگه ای که مقابلش است چیزی می نویسد. سرش را بلند می کند و می گوید: «شما خونواده ی شهدا حق بزرگی به گردن این نظام و مردم دارید. آفرین به این روحیه! اشکال نداره حاج خانوم، دفعه ی بعد که تشریف آوردید، شازده پسرتونم بیارید، ببینم چی کار میشه کرد.» وقتی این خبر را به سعید می دهم، چشمانش از ذوق و خوش حالی می درخشد. چند روز بعد با هم به سپاه می رویم. از در اتاق فرمانده که وارد می شویم و هیکل تنومند و درشت سعید را می بیند، با چشم هایی از حدقه درآمده و متعجب می گوید: «بفرمایید داخل. ببینم، پسرم شما چند سالتونه؟!» سعید محترمانه سلام می کند و پاسخ می دهد: «شونزده سال.» آقای بانک تسبیح توی دستش را داخل جیب پیراهنش می گذارد: «ماشاءالله! حاج خانوم حق داشتن بگن می خوان شما رو توی لباس سپاه ببینن. با این هیکل ورزشی و ریش و سبیلی که شما داری، اصلا بهت نمی خوره ان قدر سنت کم باشه.» گل از گل سعیدم می شکفد و تشکر می کند. سعید هم در شانزده سالگی پاسدار رسمی سپاه می شود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee