eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
224 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
32 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دی ماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨ 💎💎 +برای نمونه، جنس،،، جنس درخت ها با درخت های اینجا فرق داشت. بعضی ها تقریباً حالت شیشه ای داشتند. می شد درون تنه، و شاخه و برگ هاشان را دید. بعضی ها از حالتی،،، از حالتی،،، عاجزانه، برای یافتن کلمات، تقلا می کرد. +,از حالت بخار مانند برخوردار بودند، و بعضی ها از حالت ژله‌ای. خلاصه، هر دسته، جور خاصی بود. متفاوت با درختانی که در دنیا وجود دارد. آب رودخانه ها، شبیه نور مواج بود. رنگ و شکل پرنده ها از این رنگ‌ها و شکل‌هایی نبود که تاکنون دیده اید. پرنده ها، کلا از جنس دیگری بودند،،، حرفهایم را درک نمی کنید. حق دارید.،،، شما،،، شما این داستان رقت انگیز را شنیده‌اید؟: سالها پیش، در روستایی یک کور مادرزاد زندگی می کرد. روزی، یک قدیس به روستا آمد و زیر کهنسال ترین درخت آبادی نشست. مرد کور، نزد او رفت.نزد او رفت و خواست که چشمانش را شفا دهد. قدیس گفت: «من مسیح نیستم. نمی توانم چشمانت را برای همیشه به تو برگردانم فقط می توانم برای لحظه‌ای تورو بینا کنم. فقط می توانم برای لحظه‌ای تو را بینا کنم. بعد از آن دوباره کور خواهی شد. پس، بهتر است که درخواستت را پس بگیری.» مرد کور، قبول نکرد. گفت: «می خواهم این دنیا را ببینم؛ ولو برای یک لحظه.» قدیس، به ناچار پذیرفت. کمی از او فاصله گرفت تا برایش دعا کند. قدری که گذشت، چشمان مرد کور، ناگهان بینا شد. او در همان لحظه، خروسی را مقابل خود دید‌. پس از دیدن خروس، دوباره چشمانش کور شد. از قدیس پرسید:«موجودی که دیدم چه بود؟» جواب شنید: «خروس».،،، از آن روز به بعد، مرد کور تا اسم پدیده ای را می شنید به یاد خروس می افتاد. یعنی، فوراً تصویر خروس به ذهنش می آمد. اگر مردم درباره کوه حرف میزدند، می پرسید: کوه شبیه خروس است؟ اگر در مورد دریا صحبت می‌کردند، می پرسید: دریا شبیه خروس است؟ اگر درباره آسمان می گفتند، میپرسید: آسمان شبیه خروس است؟ بیچاره، تقصیری نداشت. او فقط خروس را دیده بود و فکر می‌کرد شکل هر پدیده‌ای نظیر شمایل خروس است. -منظورتان را گرفتم، مهندس. و خنده کنان افزودم: -بگویید بدانم، خروسهای آنجا شبیه خروسهای اینجا بودند؟ او هم با خنده گفت: + نه تفاوت داشتند. -چقدر؟ +به قدر تفاوت اسب دریایی با اسبی که در خشکی زندگی می کند. حتی بیشتر. کاملاً جدی شدم: - مهندس،چشم‌اندازی را که وصف کردید، منظره بهشت حقیقی بود؟ +منظره بهشت برزخی.،،، و من، از این افتخار بزرگ بهره‌مند شده بودم که بهشت برزخی را ببینم. ولو از دور.،،، لحظات لطیفی بود. قصد کردم جلوتر بروم و وارد طراوت و زیبایی بهشت شوم. حتی به اندازه یک قدم، پیش رفتم.،،، همان موقع، صدای روحانی از من پرسید: «داری چه می کنی؟!» جواب دادم: «می خواهم توی بهشت بروم.» گفت: «نه تو نمیروی.،،، متاسفم. اجازه این کار را نداری.» همه لذت گرم و بی سابقه ای را که کسب کرده بودم از دست دادم.،،، بله، شوربختانه، من، اصلأ وارد بهشت نشدم. فقط از فاصله ای تقریباً دور دیدمش؛ و بعد از قبر بیرون آمدم. 📚 جمال صادقی به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید: ✨🌴✨ http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: هم راز #قسمت_نوزدهم علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد …
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: مقابل من نشسته بود سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد … تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید …ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن … اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت …چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن … چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود … ادامه دارد... ✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند سیدعلی حسینی) 📎|ڪانال‌ رسمی |° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔 @shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━