✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨
💎#زندگی_دوباره💎
#قسمت_هشتم
+اول تصمیم گرفتم به خانه بروم چون به خاطر آن پیشامد، روحیه خوبی نداشتم. هنوز بدنم می لرزید. اما فکر کردم اگر به ساختمان سر بزنم، اعصابم آرام تر میشود.
صحبت را جمع کردم:
-پس به سمت ساختمان راندید؟
+بله. وقتی رسیدم، بناها و کارگر ها در طبقه همکف بودند.موقتا دست از کار کشیده بودند، داشتند ناهار میخوردند. احوالشان را پرسیدم و به طبقه دوم رفتم. لازم است بدانید که جلو ساختمان، داربست زده بودند. داربست فلزی.
-داربست را برای نماسازی زده بودند.
+بله
-نما را از سنگ می ساختند یا آجر؟
یکی دیگر از سوال های احمقانه! آخر، نمای ساختمان، آجری یا سنگی، چه ربطی به کار من داشت؟!
مهندس گفت:
+از سنگ.،،، من، در طبقه دوم، مدتی ایستادم و به اطراف نگاه کردم. ناگهان تصمیم گرفتم روی داربست بروم و رفتم. می خواستم نتیجه کار را از نزدیک بررسی کنم.،،، خوب،،، بین،،، بین دو میله داربست فلزی داربست، دو تخته دراز گذاشته بودند...
-تخته های مخصوص بنایی؟
+بله. یکی از تحت ها نو بود؛ و دیگری کهنه. من روی تخته کهنه ایستادم و،،، و آرام آرام جلو رفتم. خبر نداشتم که آن تخته، شکسته است. نه اینکه کاملاً شکسته باشد؛ در واقع، آن طور که بعداً معلوم شد زیرش ترک خورده بود. به گونهای که نمیتوانست وزن یک آدم بزرگ را تحمل کند.
-پس چرا هنوز آنجا بود؟
+برای اینکه بنا، ابزار کارش را روی آن تخته بگذارد. او فقط به همین دلیل، اجازه نداده بود که تخته را دور بیندازند.،،، من، در حالی که نما را ارزیابی می کردم جلو و جلوتر میرفتم. نمی دانم چرا یکهو ایستادم و نگاهم را به آسمان دوختم. شاید،،، شاید به من الهام شد. وقتی به آسمان چشم دوختم متوجه شدم که دو موجود کوچک دارند به سویم می آیند. دو موجود کوچک درخشان.،،، با سرعت زیاد.،،، هر چه نزدیک تر می شدند اندازه شان تغییری نمیکرد. میدانید که ما اجسام را وقتی در فاصله دور هستند کوچک تر می بینیم. آن ها هر چه پیشتر بیایند، اندازه واقعی شان بیشتر معلوم می شود.
-این یک اصل بدیهی است.
+ولی در مورد آن دو موجود کوچک صدق نمی کرد. هیچ تغییری در اندازه آن ها به چشم نمی خورد. چه وقتی که در فاصله دور بودند؛چه، موقعی که به یک متری من رسیدند.
-آن دو چه شکلی بودند؟
+شکل دو مرد سی ساله. اما خیلی کوچک. کوچک تر از آدمک های فوتبال دستی.
به دنبال نشانه یا نشانه هایی که باعث شود این حرف را باور کنم، صورتش را کاویدم.
گفت:
+میبینم که دارید مرا بررسی می کنید. در قیافه ام دنبال چه میگردید؟ چیزی اطمینان دهنده؟،،، من، حال شما را میفهمم. میخواهید به من اعتماد کنید؛ اما برایتان سخت است.،،، و متاسفانه، هیچ کمکی از من بر نمی آید.
#ادامه_دارد
📚 جمال صادقی
#داستان_واقعی
#شهید_مهدی_زاهدلویی
به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید:
✨🌴✨
http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
📌#دشمن_شناسی🪓 #قسمت_هفتم يكي ديگر از شگردهاي هميشگي اهل باطل، جوسازي و تبليغات منفي است. دشمنان با
📌دشمن شناسی🪓
#قسمت_هشتم
برنده ترين سلاح دشمن تفرقه و اختلاف است و از اين طريق مي كوشد وحدت مسلمانان را خدشه دار كند. اميرالمؤمنين(ع) بيشترين تاكيد را بر وحدت مسلمانان داشته و معتقدند كه براي استحكام نظام و حركت اجتماعي وحدت و هماهنگي، لازم و تفرقه زيانبخش است.
آن حضرت بيان مي دارند كه دشمنان وي از طريق تفرقه در صفوف يارانش توانستند غائله جمل و صفين را به وجود آورند و مردم را به شورش عليه حكومت اسلامي دعوت كنند. آن حضرت درباره دشمنانش مي فرمايد:
«بر مأموران من و خزانه داران بيت المال مسلمين كه در اختيار من است وارد شدند و در شهري كه همه مردمش در اطاعت و بيعت من هستند قدم گذاردند، وحدت آن ها را برهم زدند و جمعيت آن ها را كه همه با من بودند به شورش واداشتند.
از نظر حضرت علي(ع)، تفرقه، آثاري همچون از ياد بردن اهداف الهي، حضور دشمن دركشور و شكست و نابودي و ذلت مؤمن را به همراه دارد.
وحدت در نزد علي(ع) آن چنان مهم و با ارزش است كه به خاطر حفظ وحدت جامعه اسلامي بيست و پنج سال سكوت را درپيش گرفت.
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: احمقی به نام هانیه #قسمت_هفتم پدرم که از داماد طلبه اش م
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️بدون تو هرگز: خرید عروسی
#قسمت_هشتم
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … امکان داره تشریف بیارید؟ …- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید … من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام … هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است … فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه … اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم … فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد … اشاره کردم چی میگه ؟ … از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت … میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …دوباره خودش رو کنترل کرد … این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم… البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن … تا عروسی هم وقت کمه و …بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد … هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …بالاخره به خودش اومد … گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و …برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد … تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود … برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد … حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت … شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون …
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت … برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم… علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود …
ادامه دارد...
✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند #شهید سیدعلی حسینی)
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━