eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
224 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
32 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دی ماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨ 💎💎 می دانید چهره شاد بچه‌ها و صدای با نشاط شان، همیشه مرا مجذوب می کند.به نظر من بچه‌ها، غنچه هایی در رنگ های مختلف هستند. غنچه هایی قرمز، زرد،... بنفش،سفید، رنگ هر غنچه به لباس بچه بستگی دارد و... خودم را به خیال‌بافی مشغول نکنم. آن روز، مطابق معمول، بچه‌ها نگاه مرا به خود جذب کردند. متاسفانه، به همین دلیل، برای چند لحظه از خیابان غافل شدم. وقتی نگاهم را از پارک گرفتم و به خیابان دوختم... سکوت کرد. سرش را با ناراحتی تکان داد و: +هر وقت آن صحنه را به یاد می‌آورم پشتم می لرزد.،،، وقتی نگاهم را به خیابان انداختم، متوجه یک دختر بچه، یک غنچه صورتی رنگ شدم. درست جلو ماشینم بود؛و در حال دویدن به سمت پارک.سپر اتومبیلم تا او خیلی کم بود.امکان نداشت بتواند به سلامت عبور کند. -خدای بزرگ +پایم را روی پدال ترمز گذاشتم. اما تا سیستم ترمز عمل کند و تا ماشین بایستد، مسافتی طی شد. -معنایش این است که با ماشین تان به او زدید؟ +آن موقع چیزی نفهمیدم. یکهو، انگار پرده ای سفید، روی چشم هایم افتاد. من برخورد ماشین را با او ندیدم. حتی صدای برخورد را نشنیدم. فقط مطمئن بودم که کار از کار گذشته است. این جمله را بیش از حد معمول ادا کرد. پرسیدم: -و وقتی ماشین، توقف کرد؟ +به قدری حالم خراب بود که نا نداشتم از ماشین پیاده شوم. دست و پایم شل شده بود. من، تا آن ساعت یک گنجشک را زخمی نکرده بودم؛ چه رسد به اینکه بچه ای را پر پر کنم.،،، خلاصه، قدری به خودم آمدم. در حالی که بر سر می کوبیدم از ماشین بیرون رفتم. اول، به سمت جلو ماشین دویدم. حدس میزدم که دخترک به جلو پرت شده باشد. ولی آن جا اثری ،،، هیچ اثری از بچه ندیدم. توی دلم گفتم وای! حتما زیر ماشین افتاده.زانو زدم و زیر ماشین را نگاه کردم. از دخترک، نشانه ای نبود. با ترس به سمت عقب ماشین دویدم نبود. بعد سمت راست را نگاه کردم و... -دیدید آن طرف افتاده؟ +نیفتاده بود. نکته همین است. نشسته بود. درست مقابل در عقب، روی آسفالت نشسته بود. زنده و سالم. مغز کوچک من نمی‌توانست بفهمد که او چطور زنده مانده. اصلاً با عقل جور در نمی آمد. هر طور حساب می‌کردم جور در نمی آمد. قاعدتاً باید به جلو یا عقب پرت شده باشد؛ یا زیر ماشین رفته باشد. به هر حال، دلیل سالم ماندن او برایم به صورت یک معما در آمده بود. فقط می‌دانستم که چیزی غیر عادی در این قضیه وجود دارد. ،،، داستان را کوتاه کنم: از این که دیدم زنده است ، بی نهایت خوشحال شدم. او را محکم در آغوش کشیدم و بارها بوسیدمش. سرانجام، دستش را گرفتم و تا ورودی پارک بردمش. بعد چند اسکناس به او دادم تا در دکه ی کنار پارک از خودش پذیرایی کند. آن وقت ازش جدا شدم، به طرف ماشینم رفتم، پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. -به سمت ساختمان نیمه تمام؟ 📚 جمال صادقی به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید: ✨🌴✨ http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
📌دشمن شناسی🪓 #قسمت_ششم علي(ع) مكر و حيله را از اصولي ترين روش هاي دشمنان اسلام مي داند و علت اتخاذ
📌🪓 يكي ديگر از شگردهاي هميشگي اهل باطل، جوسازي و تبليغات منفي است. دشمنان با ايجاد جريان هاي انحرافي، افرادي را اسير خود كرده به دنبال خويش مي كشانند. علي(ع) مي فرمايد: «اي مردم! در طريق هدايت از كمي افراد وحشت نكنيد زيرا مردم در اطراف سفره اي اجتماع كرده اند كه مدت سيري آن كوتاه و گرسنگي آن طولاني است.» امام(ع) از تبليغات دشمنان به رعد و برق تعبير مي كند و تأكيد مي كند كه آنان از طريق سرو صدا هم نمي توانند به نتيجه برسند زيرا باطل محكوم به فنا است و آن ها مرد شعار هستند نه مرد عمل، ولي اهل ايمان اول عمل مي كند بعد شعار مي دهد. «قد ارعدوا و ابرقوا و مع هذين الامرين الفشل و لسنا نرعد حتي نوقع ولانسيل حتي نمطر «بازيگران كارزار جمل، رعد و برق ها به راه انداختند و بالاخره با آن همه هياهو و خروش، شكست خوردند ولي ما براي تهديد ديگران رعدآسا نمي خروشيم تا شكست دشمن تهديد عملي براي آنان گردد و تا باران سيل آور نبارانيم سيلي به راه نمي اندازيم. 📎|ڪانال‌ رسمی |° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔 @shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: داماد طلبه #قسمت_ششم با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دو
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: احمقی به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد. با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر، بعد هم که یه عصرانه مختصر. منحصر به چای و شیرینی. هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت. اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی، هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد. همه بهم می گفتن؛ هانیه تو یه احمقی. خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد. تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟هم بدبخت میشی هم بی پول. به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی. دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی. گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید. گاهی هم پشیمون می شدم. اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده. من جایی برای برگشت نداشتم. از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی. حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی، باید همون جا می مردی. واقعا همین طور بود. اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون، مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره، اونم با عصبانیت داد زده بود. از شوهرش بپرس. و قطع کرده بود. به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه. صداش بدجور می لرزید. با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا، می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون! ادامه دارد... ✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند سیدعلی حسینی) 📎|ڪانال‌ رسمی |° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔 @shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━